مقدمه
كودكى بودم كه از واعظ محله امان شنيدم: فاطمه (س) به خاطر سختى كار از پدرش رسول خدا (ص) خادمى خواست اما پيامبر (ص) نپذيرفت، آرزو كردم اى كاش در آن زمان بودم تا داوطلبانه خدمت فاطمه (س) را مى پذيرفتم. مدتها با اين آرزوى كودكانه بسر مى بردم تا تصميم گرفتم در بزرگى، خادم بارگاه قدس فاطمه (س) باشم، چندى نگذشته بود كه اين خيال خام نقش بر آب شد، دانستم كه فاطمه (س) نه آرامگاهى دارد نه حرمى! و قتى بزرگتر شدم، روزى در عالم خيال به پرواز درآمدم و سيرى به دوران كودكى نمودم، ناگهان محبت دختر پيامبر (ص) شررى به جانم زد و تصميم گرفتم كه دو شكست كودكانه ام را جبران كنم. با خود انديشيدم كه امروز زنان و دختران ما بيش از هر زمان ديگر به حضور فاطمه (س) نيازمندند، لذا بر آن شدم تا زندگينامه زهرا سلام الله عليها را به عنوان خدمتى مخلصانه به رشته تحرير درآورم. در اين نوشتار تلاش نموده ام كه خوانندگان را از آب زلال زندگى زهرا سيراب كنم بدون اينكه نااهلان در قطرات صاف آن دستى برده باشند، لذا به دور دست ترين منابع كه در اختيار داشتم نقب زده ام. سعى كرده ام مصادر اوليه عالمان سنى و شيعى را ملاك نوشته ام قرار دهم. از اين رو بالغ بر بيست مأخذ از مورخين و محدثين و مفسرين اهل سنت را مطالعه نمودم، و به همين ميزان به مصادر شيعه رجوعكردم. هيچ چيز را بدون مدرك نمى يابيد بلكه با انبوهى از اسناد مواجه مى شويد. همت ديگرم را صرف سادگى عبارات نموده ام. نوشته ام برف آبه اى را ماند كه از قله اى بلند به سوى دشت جارى است، اما در جائيكه چاره نداشته ام آن را به پيچ و خم استدلال نيز آراسته ام، اما تلاش كرده ام روانى اش حفظ شود. كتاب حاضر از هشت فصل تدوين شده است، تولد، كودكى، ازدواج، سيره، سخن وحى، مناقب، دوران سختيها (زندگى سياسى)، و مرگ و زندگى پس از مرگ فاطمه سلام الله عليها. خصوصيت ديگر اين كتاب اينست كه آنچنان روايات تاريخى را پشت سر هم چيده ام كه مجموعه آن يك داستان كوتاه را تشكيل مى دهد و اين داستانهاى كوتاه مجموعاً زندگى زهرا (س) را ترسيم مى كند. اين كتاب بى آنكه برنامه ريزى شود از شب سوم جمادى الثانى آغاز شد و در روز سوم جمادى الثانى سال بعد ختم شد و اين را نشانه اى از توجه فاطمه (س) مى دانم، اميد است او در زندگى اسوه و در آخرت شفيعمان باشد.
پيشگفتار
زن اين مظلوم هميشه ى تاريخ همواره مورد ستم قرار گرفته است. يا او را به عنوان خدمتكارى در استخدام درآورده اند، يا به مثابه كالايى در معرض خريد و فروش گذاشته اند، يا همانند شيئى او را به ارث برده اند. عصر صنعت كه عصر تمدنش ناميده اند، نيز با چشمى ديگر به اين فرشته زمينى ننگريسته. مرد متمدن به نام آزادى و براى عزت او از جانب زن قيام كرد، اما ديرى نپاييد كه نتيجه قيام، پرده از انگيزه قيامگران برداشت. زن از خانه آزاد و در كارخانه به اسارت رفت و اين گوهر آفرينش به يك ابزار توليد مبدل گشت. [ براى آگاهى بيشتر به لذات فلسفه/ ويل دورانت از ص 151 مراجعه نمائيد. ] اما تاريخ هرگز مانند قساوت جاهليت حجاز را شاهد نبوده است. بى هيچ جنگى و بى هيچ انگيزه ى قابل توجيهى دختران را زنده به گور مى كردند، يا ننگ ابدى حيات او را بر جان مى آلاييدند. قرآن از چنين فرهنگى اين گونه گزارش مى دهد: «و اذا بُشِّرَ احدهمبالانثى ظل وجهه مسوداً و هو كظيم- يتوارى من القوم من سوء ما بشر به اَيُمسكُه على هون ام يدسّهُ فى التراب...» [ سوره نحل آيه 58 و 59. ] هنگامى كه خبر مى رسيد دخترى براى آنان متولد شده است چهره اشان از شدت عصبانيت سياه مى شد، در اين انديشه بودند كه از اين خبر ناگوار متوارى شوند يا شرمندگى نگهدارى دخترك را به جان بخرند يا او را در خاك فروبرند. گرچه كشتن فرزند به خاطر فقر نيز در جاهليت مرسوم بوده است و قرآن از اين انگيزه خبر مى دهد «و لا تقتلوا اولادكم خشية املاق نحن نرزقهم و اياكم ان قتلهم كان خطاً كبيرا» [ سوره اسراء آيه 31 ] فرزندانتان را از ترس فقر نكشيد ما روزى آنان و شما را مى رسانيم كشتن آنان گناه بزرگى است. اما انگيزه زنده به گور كردن دختران، به شهادت قرآن ننگ دانستن وجود آنها بوده است. «ايمسكه على هون»؟. [ سوره نحل آيه 58 ] لذا او را براى شترچرانى يا راهى بيابان مى كردند يا با افتخار او را به خاك مى سپردند. [ تفسير فخر رازى ج 31 ص 69 و روح المعانى ج 30 ص 52. ] تا ريخ كهن گواهى ميدهد كه سرزمينهاى متمدن آن روزگار نيز با زن معامله اى بهتر نداشته اند. «يونانيان عموماً زن را موجود پستى مى دانستند كه تنها براى ادامه نسل و كارهاى خانه به درد مى خورد و اگر زنى بچه ى ناقص و بى قواره اى
مى زائيد آن زن را مى كشتند، مسيو «تروپلنگ» مى نويسد: «زن بيچاره كه در اسپارت فرزند نيرومند و شايسته براى جنگ نمى زاييد آن زن را مى كشتند.» و نيز مى نويسد: «اگر زنى ولود بود (و بسيار فرزند مى آورد) مردان ديگرى آن زن را به عنوان عاريه از شوهرش مى گرفتند تا از آنها نيز براى وطن فرزند بزايد!!...» [ تمدن اسلام و عرب/ گوستاولوبون/ مترجم سيدهاشم حسينى ص 507. ] سومريان كه از بنيان گذاران تمدن باستان مى باشند با زن چنين رفتارى داشتند «مرد پاره اى از اوقات حق داشت زن خود را بفروشد، يا در برابر وامى كه دارد، او را به طلبكار خود بدهد. حتى در آن روزگار بسيار دور حكم اخلاقى بر مرد و زن يكسان نبود و اين نتيجه ضرورى آن بود كه در مالكيت و وراثت با يكديگر اختلاف داشتند مثلاً زنا كردن مرد را سبكسرى و قابل اغماض مى پنداشتند، در صورتى كه چون زنى چنين مى كرد كيفر آن مرگ بود... اگر زن نازا مى شد مرد تنها به همين سبب مى توانست او را رها كند، اگر زنى از مادر شدن خود جلوگيرى مى كرد او را غرق مى كردند...» [ تاريخ تمدن/ ويل دورانت/ ج 1 ص 157. ] حتى زن در دوران طلايى يونان «حق قرارداد ندارد، نمى تواند بيش از مبلغ ناچيزى وام بستاند و اقامه ى دعوى در محكمه برايش ممكن نيست.» [ همان ج 2 (يونان باستان) ص 339. ] محمد (ص) در ميان چنين فرهنگى ظهور كرد و در همان آغاز
رسالت خويش به خونخواهى دختران قيام كرد. در ضمن آياتى كوبنده طنين «و اذا لموْوُدت سئلت، باى ذنب قتلت» [ سوره ى تكوير آيه 8 و 9 ] را در دره هاى حجاز فرياد كرد: هنگامى كه خورشيد جهان افروز تاريك شود و آن هنگام كه اختران آسمان خاموش شوند، و آن زمان كه كوه هاى سر به فلك كشيده به حركت درآيند، آن لحظه كه اشتران جوان رها شوند و آب درياها چون شعله آتش به آسمان زبانه كشند و وحشيان رام گردند و جانها به تن ها بازگردند، در آن هنگام از دختران زنده به گور شده سؤال خواهد شد كه آنان به چه جرمى كشته شدند؟ اين آيات چون پتكى بر پيكره ى فرهنگ جاهليت فرود آمد و چون رعدى در سرتاسر شبه جزيره عربستان به غرش آمد، [ سوره ى تكوير ششمين يا هفتمين يا هشتمين سوره اى است كه بر پيامبر (ص) نازل شد (پيامبرى و انقلاب ص 21) و اين بسيار مهم است كه در اوايل بعثت از دختران زنده به گور سؤال شود. ] اما هيچكدام به اندازه تولد فاطمه (س) و رفتار پيامبر (ص) با او كارساز نبود. عشق پيامبر (ص) به فاطمه (س) آتش بر همه ى تعصبها كشيد، بوسه ى پيامبر (ص) بر سر و صورت فاطمه (س) مهر بطلان بر همه كشتار دختران بيگناه زد و اين فرهنگ زشت را يكسره از جان مردان بشست.
طلوع خورشيد , فرشته اى خواهد آمد
جاهليت همچنان دندان نشان مى داد، چنگ مى انداخت، عربده مى كشيد و خون مى طلبيد، هر از چندگاه شمشير تعصب از نيام برمى كشيد و بر قربانيان فرود مى آورد. هرگز نه هيچ قساوتى بدين پايه رسيده بود و نه هيچ مظلوميتى بدين حد، كه زن اين شريك آفرينش به جرم زن بودن بدان محكوم گرديد. قيس بن عاصم رييس قبيله بنى تميم اسلام آورد، نزد رسول خدا رسيد، يكى از اصحاب پرسيد؟ قيس! حال دخترانت چطور است؟ قيس: دخترانم؟! دخترى ندارم، همه را زنده بگور كردم. - همه را؟! - آرى همه را. - اى سنگدل! آيا در وجودت ذره اى ترحم نبود؟! قيس: چرا، يكبار از كشتن دخترم غمى رقيق بدلم نشست. صحابى: چگونه؟ قيس: همسرم حامله بود، به مسافرت رفتم. مسافرتم قدرىطولانى شد، بازگشتم، زنم زايمان كرده بود، از كودك سؤال كردم، گفت در اثر بيمارى جان داده است. سالها بدين منوال گذشت، در يكى از روزها در خانه مشغول استراحت بودم، دخترى چون ماه، در آستانه درب طلوع كرد. موهاى بلندش چون آبشار مى خروشيد تا به پشت زانوهايش فرومى ريخت و شادابى در چهره اش برق مى زد، زيبا بود و خندان، به گردن بندى كه در سينه اش آويخته بود طراوت مى بخشيد، فرياد زد: مادر! مادر! از همسرم پرسيدم اين پرى چهره كيست؟ اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: اين دختر توست، اين دختر توست، همان دخترى كه در غياب تو زاييدم، و از ترس تو نزد خواهرم بزرگش كردم. با سكوتم اعلام رضايت كردم، او از اين رضايت احساس پرواز مى كرد و مست باده ى اين رضايت. در دل من غوغايى بود، آتشى بپا شده بود كه هيچ چيز جز مرگ خاموشش نمى كرد. در يكى از روزها از غياب همسرم استفاده كردم و به دخترك نگون بختم گفتم: دخترم! مايلى با هم به تفريح برويم؟ - پدر! چرا كه نه؟ چه خوشبختى بزرگى! دست دخترم را گرفتم و به نقطه اى دور از شهر رفتيم، دخترم مشغول بازى شد و من به كندن گودالى مشغول، دخترم پرسيد: پدر! براى چه اين گودال را مى كنى؟ - تو به بازى مشغول باش! خواهى فهميد. دخترم مكرر اين سؤال را مى پرسيد و من با صلابت به حفر گودال