كاش آن سه را انجام نمى دادم..» وليتنى لم افتش بيت فاطمه بنت رسول الله و ادخله الرجال و لو كان اغلق على حرب: اى كاش خانه فاطمه را بازرسى نمى كردم و بازرسان را به آنجا نمى فرستادم حتى اگر اين خانه براى جنگ بسته مى شد. [ تاريخ يعقوبى ج 2 ص 137- مروج الذهب ج 2 ص 308- شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 46 و ج 17 ص 164. ] و عمر نيز چون مرگ را حتمى يافت به پسرش گفت: اى كاش پدرت در جنگ ذات سلاسل كشته شده بود، انى قد دخلت فى امور لا ادرى ما حجتى عندالله فيها [ تاريخ يعقوبى ج 2 ص 222 ] من در بعضى از كارها وارد شدم كه نمى دانم دليل و حجتم نزد خداوند چه خواهد بود! نارضايتى فاطمه از شيخين به حدى روشن است كه علماى اهل سنت نتوانسته اند آن را انكار كنند، و چون از حل آن عاجز شده اند صورت مسئله را پاك كرده اند. ابن كثير در تاريخش مى گويد: فاطمه هم دخترى از دختران بشر است و عصمت براى او لازم نيست و غضب او ضررى نمى رساند! [ به نقل از الغدير ج 7 ص 231. ] اى كاش مى دانستم براى احاديث فراوانى كه پيامبر (ص) در مورد رضايت و سخط فاطمه فرموده است چه توجيهى دارد؟ و اى كاش مى دانستم اشكال از ابن كثير است كه چنين غير منصفانه، دست به تحريف واقعيت مى زند يا اشكال از كسانيست كه اعمالشان امثال ابن كثير را در بن بست قرار داده است؟!
پرواز بسوى ابديت
آماده پرواز
پدرش در آخرين وداع به او گفته بود: كه تو اولين كسى هستى كه به من ملحق مى شوى، [ اين روايت از مشهورترين روايات بين شيعه و سنى مى باشد كه در بخش مقام فاطمه به آن پرداختيم. ] و اكنون پدرش در جوار رحمت حق جاى گرفته بود، و خودش به سختى بيمار شده بود، او خوب مى دانست كه اين بيمارى مقدمه مرگ او است. او در همين شب، پدرش را در خواب ديد كه به او مى گويد: دخترم! پيش من بيا كه سخت مشاق ديدار توام و او هم در جواب گفت: «والله انى لاشد شوقا منك الى لقائك»: به خدا كه من مشتاقترم براى ديدار تو، و پدرش در همان خواب به او بشارت داد كه: تو امشب نزد من خواهى بود. [ بحارالانوار ج 43 ص 179. ] روزهاى آخر گفتگو از مرگ بود، فاطمه وصيت مى كرد، على مى شنيد و اشك مى ريخت، در خانه فاطمه شور غم انگيزى حاكم بود، بچه ها دور بستر مادر جمع بودند و نگاههاى حسرت آميزشان را رد و بدل مى كردند. فاطمه بچه ها را براى يتيمى آماده مى كرد به آنان مى گفت به ديدار پردبزرگتان محمد مى روم. فاطمه به على رو كرد و گفت: پسر عمو! لحظاتى پيش از زندگى من نمانده چند وصيت دارم، على فرمود: هر چه دوست دارى سفارش كن، آنگاه على از جا برخواست و روبروى صورت فاطمه نشست. فاطمه گفت: «يابن عم ما عهدتنى كاذبه و لا خائنه و لا خالفتك منذ عاشرتنى»: پسر عمو! تو هرگز از من دروغ و خيانت نديده اى، و از لحظه اى كه با من زندگى آغاز كرده اى با تو مخالفتى نكرده ام. على فرمود: پناه بر خدا، تو آگاهترى به خدا، تو بهتر، متقى تر و بزرگوارتر و خداترس تر از اين هستى كه من نسبت به تو ايرادى داشته باشم. دورى تو بر من بسيار سنگين است، اما چه كنم كه اين امرى است جبرى. به خدا قسم دوباره مصيبت رسول خدا براى من تجديد شد. از دست دادن تو برايم سخت دشوار است. «انا لله و انا اليه راجعون» مصيبتى است كه از آن فاجعه آميزتر، دردناكتر، و غم انگيزتر نيست، به خدا قسم اين مصيبتى است كه توان عزادارى هم بر آن نمانده و هيچ چيز جاى آن را پر نخواهد كرد. سپس هر دو شروع كردند به گريه. على سر فاطمه را به سينه چسباند و گفت: هر چه مى خواهى سفارش كن. عمل خواهم كرد و دستور تو را بر خودم مقدم خواهم داشت... فاطمه گفت: آنانيكه در حق من ستم روا داشتند و حقم را پايمال كردند، بر جنازه ام حضور نيابند. آنان دشمنان من و دشمنان رسول خدا هستند، آنان بر جنازه ام نماز نگذارند، زمانى كه چشمها به خواب رفتند شبانه مرا دفن كن. [ بحارالانوار ج 43 ص 191 و رجوع كنيد به اسدالغابه ج 7 ص 226. ]
شرم عفاف
سراپاى وجودش عفت بود، پاكدامنيش زبانزد فرشتگان بود اگر لازم مى ديد، اجتماع را مى شكافت و چون شيرى مى خروشيد، و حاكمان را به مبارزه مى طلبيد، اما پرده عفاف را هيچگاه نمى دريد. بى دليل با نامحرمان هم كلام نمى شد، سنگين بود و باوقار، شخصيت زن را در حريم عفاف جستجو مى كرد، حتى دوست نداشت بعد از مرگ جسمش را در منظر ديگران قرار دهند. از اينكه جنازه زنان را روى پاره تخته اى مى نهند و بر سر دست مردان مى گردد سخت ناراحت بود، در آخرين لحظات حياتش اين غمش را آشكار كرد و به اسماء دوست صميمى و پرستارش گفت: «يا اسماء قد اسقبحت ما يصنع بالنساء يطرح على المرأه الثوب فيصفها»: اى اسماء! چيزى كه براى جنازه زنها مى سازند را زشت مى دانم، او را بر پاره چوبى مى اندازند و قطعه اى پارچه رويش مى كشند، سپس وى را با تمام اوصافش مى شناسند. اسماء گفت: اى دختر رسول خدا چيزى را كه در حبشه ديده ام برايت مى سازم، سپس اسماء دستور داد مقدارى چوب تر فراهم شد و يك تابوت ديواره دار براى فاطمه ساخت. فاطمه از ديدن آن خوشحال شد و به اسماء دعا كرد: «استرينى سترك الله من النار»: مرا بپوشان خداوند تو را از آتش حفظ كند. [ اين داستان از متفقات شيعه و سنى است مراجعه شود به: اسد الغابه ج 7 ص 226، تاريخ يعقوبى ج 2 ص 115، ذخائر العقبى ص 53 و تهذيب الاحكام ج 1 ص 469، وسائل الشيعه ج 4 ص 876، كشف الغمه ج 1 ص 503. ]خورشيد در افق
افسوس كه دلهاى عاشق بعد از چشيدن لذت وصال، زهر فراق را مى نوشند. كبوترانى كه يك روز بال در بال يار به پرواز مى رفتند، يكى پس از ديگرى در كمين صياد گرفتار مى آيند. آلاله هاى وحشى كه روزى سر در سر يكديگر خم كرده بودند، باد خزان هل هله كنان غبار مرگ را بر آنان مى پاشد. افسوس كه هنوز در بارانداز سفر لختى درنگ نكرده، جرس كوچ به صدا درمى آيد، افسوس كه هنوز باد صبا به جانمان طراوت نبخشيده، طوفان بلا آتشى در حياتمان مى اندازد. چه دردناك است لحظات جدايى، چه غمبار است وقت فراق و تنهايى. كاروان آماده كوچيدن است، و فاطمه همسفر كاروان. على، آرام ندارد و بچه ها دل. همه مطمئنند كه سفر حتمى است. حسن، حسين، زينب و ام كلثوم دور فاطمه مى نشينند، نگاهشان را به مادر مى دوزند. قطرات اشك از گوشه چشمان مادر مى غلطد و به بستر فرومى افتد، به دنبالش اشكهاى بچه ها روى گونه ها يكى پس از ديگرى جارى مى شود. گهگاه صداى هق هق زينب بالا مى رود اما به اشاره مادر آهسته مى شود و سپس قطع مى گردد. اما فاطمه در اوج فراق وصال ديگرى را مى بيند، در درياى غم احساس شادى ديگرى دارد. او در حجله عروسى به ياد مرگ مى افتد و اينك در كام مرگ كار عروسان را مى كند! به اسماء مى گويد: «عطر مرا بياور تا خود را خوشبو كنم» [ كشف الغمه ج 1 ص 500. ] فاطمه خود را براى ملاقات پروردگارش آماده مى كند به ام سلمه مى فرمايد: مادر! آب بريز تا خود را بشويم، بعد از شستن گفت: لباس نو مرا بياور تا بپوشم. ام سلمه رختخواب او را وسط اطاق انداخت و فاطمه سپس دست راستش را زير سرش نهاد و رو به قبله آرميد و فرمود: «يا امه انى مقبوضه الان.» مادر! الان قبض روح خواهم شد. [ مسند احمد بن حنبل باب ام سلمه و ينابيع الموده ج 2 ص 26. ] او به اسماء گفته بود: هنگام نماز مرا صدا بزن اگر بلند شدم (نمازمى خوانم) و اگر نه، دنبال على بفرستيد. چون وقت نماز شد، اسماء هر چه فاطمه را صدا زد جوابى نشنيد ، حسن و حسين آمدند و گفتند: چرا مادر در اين ساعت خوابيده؟ اسماء گفت: مادرتان خواب نيست، تمام كرده. حسن خودش را روى مادر انداخت او را مى بوسيد و مى گفت: مادر با من سخن بگو، اگر با من حرف نزنى جان از بدنم پرواز مى كند! حسين آمد روى پاى مادر افتاد و او را مى بوسيد و مى گفت: اى مادر با من سخن بگو كه قلبم متلاشى مى شود. [ بحارالانوار ج 43 ص 86. ] اسماء بچه ها را دنبال على (ع) فرستاد، گريه كنان به مسجد آمدند، اصحاب پرسيدند: چرا گريه مى كنيد؟ گفتند: مادرمان فاطمه از دنيا رفته است. همين كه على (ع) اين خبر را شنيد با صورت به زمين افتاد، و ناله اى جانسوز سر داد و گفت: اى دختر محمد بعد از تو دلم به چه كسى تسلى يابد؟ تو تسلى خاطر من بودى.
لكل اجتماع من خليلين فرفه
و ان افتقادى فاطما بعد احمد
دليل على ان لا يدوم خليل
و كل الذى دون القراق قليل
دليل على ان لا يدوم خليل
دليل على ان لا يدوم خليل
فاطمه بعد از احمد دليلى است بر اينكه هيچ دوستى براى آدمى باقى نمى ماند. [ بحارالانوار ج 43 ص 187. ]