آغاز سختى
تولد فاطمه (ع) زمانى اتفاق افتاد كه رسول خدا رسالت خويش را اعلام نموده بود و مبارزه حق و باطل آغاز شده بود. دوران كودكى فاطمه در سخت ترين لحظات تاريخى اسلام واقع شد، فشار مشركين قريش بر محمد و ياران اندكش لحظه به لحظه گسترش مى يافت، محاصره همه جانبه آنان را از پاى درآورده بود، عده اى از فرط آزار قرشيان به حبشه پناهنده شده بودند، عده اى در شعب ابى طالب به محاصره درآمده بودند. گرسنگى در شعب بزرگان را به زانو درآورده بود تا چه رسد به كودكان و فاطمه نيز همراه كودكان ديگر در شعب، شاهد تلخيها بود. رنجهاى پدر، شكنجه شدن ياران وى، دربدريهاى آنان، فقر، گرسنگى و ستم مستكبران آنچنان بى داد مى كند، كه گويى دست تقدير اين تراژدى غمبار را ورق مى زد تا كودك را براى زندگى سخت ترى آماده كند.غم مادر
اگر حادثه اى كودكان را گله مند كند، كسى آنان را به رنج آورد، و از چيزى بترسند، به دامن مادر مى آويزند. آغوش گرمش همه آلام را آرام مى بخشد دست محبتش رنجها را تسكين مى دهد. كلامش به دردها تسلى مى ريزد. نگاهش به جانها سرود اميد مى نوازد. و هيچكس نمى تواند جاى مادر را بگيرد، نه دوست، نه خويش نه خواهر، نه برادر و حتى نه پدر. آه از آنكه سرنوشت اين شيرازه را بركشد، آه از آن روز كه اين پناهگاه فروريزد. و فاطمه در چنان روزگارى چنين ياورى را از دست داد. غمى جاودان تار و پودش را مرتعش ساخت و شبنم اشك را بر بهار وجودش نشاند. «فاطمه كوچولو به دامن پدر مى چسبيد و زار مى گريست و مى گفت: پدر جان مادرم كجاست؟ (اشكهاى او بر كروبيان گران آمد) جبراييل فرود آمد و گفت: اى محمد به فاطمه ات بگو مادرت در خانه اى مرواريد بدور از سختيها در آرامش است.» [ تاريخ يعقوبى ج 2 ص 35. ]ياور پدر
پدرش مردم را براى پرستيدن خداوند يكتا دعوت مى كرد، جز گروهى اندك دعوت او را لبيك نگفتند، گروهى كه از طبقه پايين اجتماعى بودند و توان جدى در دفاع از او را نداشتند. پيامبر (ص) ابوطالب و خديجه دو يار قدرتمند خود را در شعب از دست داده بود، و او تنها و بى كس به مبارزه اى كه آغاز كرده بود ادامه مى داد. اما هنوز ستاره اى در آسمان زندگى محمد مى درخشيد، ستاره اى كه حيات او را روشن مى كرد. دست هاى كوچكش در سحرگاهان از افق طلوع مى كرد و قلب پدر را نوازش مى داد و غبار غم از چهره اش مى زدود. او نازدانه اى بود كه رسول خدا وى را «مادر پدر» مى ناميد. ابن مسعود يكى از هواداران پيامبر ماجرايى شنيدنى نقل مى كند: «رسول خدا نزديك كعبه مشغول نماز بود، ابوجهل و همپالگى هايش كمى دورتر نشسته بودند و او را تماشا مى كردند، روز قبلش در يكى از محلات شترى را نحر كرده بودند. ابوجهل نعره اى مستانه كشيد و گفت: كيست كه زهدان شتر را بياورد و بر شانه هاى محمد بيندازد. غفيه بن ابى معيط كه مشركى نابكار بود با شتاب زهدان را آورد و در حاليكه پيامبر (ص) به سجده رفته بود بين شانه هايش انداخت. قهقه خنده بالا رفت، ريسه مى رفتند و روى هم مى ريختند و وحشيانه خنده سر مى دادند. ابن مسعود در دل آرزو مى كرد: اى كاش مى توانستم اين گندار را از پشت پيامبر بردارم، اما جرأتش را نداشت. ماجرا به گوش فاطمه رسيد، كوچولوى محمد چون باد خود را به پدر رساند. زهدان را برداشت و چون شير بچه اى به طرف ابوجهل و يارانش شتافت و آنان را به باد سرزنش گرفت» [ صحيح مسلم ج 12 ص 150 (كتاب الجهاد مالقى انسى ص من اذى المشركين) و ذخائر القبى ص 47 به همين مضمون نقل كرده است. ]هجرت
رسول خدا با استقامت هر چه بيشتر بر دعوت خود اصرار مى ورزيد، سخنان او مؤثر شده بود، بردگان، مستضعفان جان تازه اى گرفته بودند. دعوت، مرزها را درهم نورديده بود، حتى شخصيتهاى قريش تحت تأثير قرار گرفته بودند و بعضى به محمد (ص) پيوسته بودند ايمان حمزه پهلوان عرب موازنه را بر هم زد، دعوت حتى در خانه سران كفر نفوذ كرد، بزرگ زادگان به محمد (ص) ايمان آوردند و محمد (ص) با هيچ پيشنهادى حاضر به مصالح نبود. سران كفر در مجلس مشورتى، دارالندوه جمع شدند و سپس از مشاوره اى سرى تصميم بر قتل رسول خدا گرفتند. جبراييل نازل شد كه اى پيامبر على را در جايگاه خود بخوابان و مكه را به سوى مدينه ترك كن پيامبر (ص) به مدينه آمدند و پس از هفت ماه، زيد بن حادثه و ابارافع را فرستادند تا فاطمه همراه خواهرش ام كلثوم به مدينه مهاجرت نمايند.» [ طبقات ابن سعد ج 1 ص 237 و اين در حاليست كه يعقوبى مدعى است على (ع) فاطمه را به مدينه آورد ج 2 ص 41. ] حُوَيرث بن نُقَيد هجو سراى معروف راه را بر فاطمه (ع) بست و شتر را رماند كه فاطمه و خواهرش نقش بر زمين شدند. [ سيره ابن هشام ج 4 ص 52 با اين تفاوت كه مأمور اعزام را عباس ذكر مى كند. ]
نامادرى
فاطمه در كودكى مادرش خديجه را از دست داد. همسران پيامبر گرچه جاى مادر را نمى گرفتند ولى همواره فاطمه را چون گوهرى گرانبها در ميان مى گرفتند و از مادرش به نيكى ياد مى كردند. پيامبر نيز مكرر خديجه را بياد مى آورد و دل در غم او مى تپيد. اما محبت پيامبر موجب رنجش عايشه مى گشت. «در يكى از روزها كه پيامبر از خديجه ياد كرد به غيرت عايشه برخورد و گفت: آيا خديجه پيرزنى بيش بود؟ پيامبر آنچنان غضبناك گرديد كه موهاى بدنش راست شد.» [ ينابيع الموده ج 1 ص 168 و ج 2 ص 87. ] عايشه نه تنها در اين زمينه موجب آزردگى پيامبر (ص) مى شد بلكه نيش زبانش فاطمه را بى نصيب نمى گردانيد و با وى درباره مادرش به مجادله برمى خاست و دل فاطمه را بدرد مى آورد. «روزى عايشه بر سر فاطمه فرياد مى زد و مى گفت: اى دختر خديجه تو خيالمى كنى كه مادرت بر ما برترى دارد آخر او چه فضيلتى بر ما دارد؟ او هم مثل ما بوده. پيامبر (ص) در همين حال وارد شد و صداى عايشه را شنيد و فاطمه همينكه پدر را ديد شروع به گريه كرد. پيامبر (ص) پرسيد دخترم چه شده؟ عرض كرد عايشه مادرم را تحقير مى كند. پيامبر رو به عايشه كرد و فرمود: اى حميرا خداوند بركت زاييدن را در وجود خديجه نهاد و قاسم و عبدالله و فاطمه و رقيه و ام كلثوم و زينب از او متولد شدند اما تو زنى هستى كه خداوند بركت زاييدن را در تو خشكاند و فرزندى نزادى.» [ اخصال ج 2 ص 405 روايت 116. ]