اى داده به باد اين مه با بركت و با خير بسيار كسا كو بر عيدى چو تو مي خواست اشكى دو سه امروز درين بقعه فرو بار زين پسم با ديو مردم پيكر و پيكار نيست يافتم در بي قرارى مركزى كز راه دين يافتم بازارى اندر عالم فارغ دلان در سراى ضرب او الا به نام شاه عقل بر گل حكمت شنوده باده گلگون حكم زير اين موكب گذر كن بر جهان كز روى حكم واندر آن موكب سوارانند كاندر رزمشان اى سنايى خواجگى با عشق جانان شرط نيست رب ارني بر زبان راندن چو موسا وقت شوق از پى عشق بتان مردانگى بايد نمود چون انا الله در بيابان هدى بشنيده اى از پى مردانگى خواهى كه در ميدان شوى چون جمال يوسفى غايب شدست از پيش تو ور همى دعوى كنى گويى كه لى صبر جميل چون همى دانى كه منزلگاه حق جز عرش نيست هر كه در خطه ى مسلمانيستهر كه عيسي ست او ز مريم زاد هر كه عيسي ست او ز مريم زاد
ما ناكت ازين آتش در دل شررى نيست امروز جز از حسرت از آنش مرى نيست كاندر چمن عمر تو زين به مطرى نيست گر بمانم زنده ديگر با غرورم كار نيست جز نشاط عقل و جانش مركز پرگار نيست كاندران بازار خوى خواجه را بازار نيست بر جمال چهره ى آزادگان دينار نيست گاه اسراف خمارى بر گلى كش خار نيست جز به شمشير نبوت كس برو سالار نيست رستم و اسفنديار و زال را مقدار نيست جان به تير عشق خسته دل به كيوان شرط نيست پس به دل گفتن انا الاعلي چو هامان شرط نيست گر چو زن بي همتى پس لاف مردان شرط نيست پس هراسيدن ز چوبى همچو عبان شرط نيست دور كردن گرد گويى همچو چوگان شرط نيست پس نشستن ايمن اندر شهر كنعان شرط نيست پس فغان و گريه اندر بيت احزان شرط نيست پس مهار اشتر كشيدن در بيابان شرط نيست متلاشى چو نفس حيوانيستهر كه او يوسفست كنعانيست هر كه او يوسفست كنعانيست