در حادثه ى زهر خوردن سرهنگ محمد خطيبى و انگشترى فرستادن سلطان مسعود رحمةالله عليه گويد و او را ستايد
چه راز دارى با ذوالجلال كز پى تو به ناف آهو اگر مشك خون شود چه عجب وليكن اينهمه از عدل شاه بود ارنى به خاتمى كه فرستاد شاه زنده شدى ز مهر جم چه كم آيد خواص مهر ملك اگر به خاتم او ملك رفته باز آمد هميشه تا ز مزاج و نم سيم گوهر فزوده باد همى مايه ى بقات از آنك اى صدر اجل قوام دولت گيتى چو تو پر هنر نبيند حاشا كه زيان مال هرگز بايد كه فروخته بود شمع اگر معمار جاه او نباشد جهان را از امانى دل بگيرد عزيز عمر چنان مگذران كه آخر كار هر آنكه بشنود احوال تو در آن ساعت با بقاى پدر پسر نايد شمس در غرب تا فرو نشود مبر تو رنج كه روزى به رنج نفزايدچو روزگار فرو بست تو از آن منديش چو روزگار فرو بست تو از آن منديش
ز زهر قاتل آب حيات مي زايد به كامت الماس ار شهد گشت هم شايد زمانه بر چو تو آزد كى ببخشايد بلى بزرگى و حكم روان چنين بايد كه بي پيمبر آن مي كند كه فرمايد همى به خاتم اين جان رفته باز آيد مقيم روى چهارم گهر نيندايد چهار طبع تو بر يكدگر بيفزايد در صدر به جز تو كس نيايد گردون چو تو نامور نزايد اندر دلت اندهى فزايد پروانه ز شمع كم نيايد بناى مملكت ويران نمايد به قدر همت ار احسان نمايد چو آفتاب تو ناگاه زير ميغ آيد به خير بر تو دعا گفتنش دريغ آيد شادى مهترى به سر نايد از سوى شرق بدر برنايد به رنج بردن تو چرخ زى تو نگرايدكه آنگهى كه ببايد گشاد بگشايد كه آنگهى كه ببايد گشاد بگشايد