در حادثه ى زهر خوردن سرهنگ محمد خطيبى و انگشترى فرستادن سلطان مسعود رحمةالله عليه گويد و او را ستايد - قصاید و قطعات نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید و قطعات - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در حادثه ى زهر خوردن سرهنگ محمد خطيبى و انگشترى فرستادن سلطان مسعود رحمةالله عليه گويد و او را ستايد





  • روان گشت فرمان او چون سنايى
    خليل از سر نيستى كرد دعوى
    چو ارني ست از نفس بر طور سينا
    نبينى كه هر كو ز خود گشت فانى
    هم از نيستى بد كه با خاك مشتى
    چو در نيستى زد دم چند عيسى
    بسا كس كه در نيستى كسب كردند
    كسى كو ز حل رموزست عاجز
    عاشق دين دار بايد تا كه درد دين كشد
    با قناعت صلح جويد محرم حرمت شود
    ديده ى يعقوب را ديدار يوسف توتياست
    جعفر طيار بايد تا به عليين پرد
    هر خسى از رنگ و گفتارى بدين ره كى رسد
    نور بو يوسف ندارى كى رسى در چاه علم
    از سعادتها سنايى در سرخس افگند رخت
    برگ بي برگى ندارى گرد آن درگه مگرد
    چند ازين دعوى بي معنى بي برهان تو
    گر سنايى دم زند آتش درين عالم زند
    آدمى شكل ست ليكن رسم آدم دور ازو اين جهان چون ذره اى در چشم او آيد همى
    اين جهان چون ذره اى در چشم او آيد همى



  • مر او را كه گفت او چنين شو چنان شد
    كه سوزنده آتش برو بوستان شد
    قدمگاه او جمله آب روان شد
    قرين قضا گشت و صاحبقران شد
    محمد به جنگ سپاه گران شد
    تن بي روان از دمش با روان شد
    گمانها يقين شد يقينها گمان شد
    بيان سنايى ورا ترجمان شد
    سرمه ى تسليم را در چشم روشن بين كشد
    برگ بي برگى به فرق زهره و پروين كشد
    سينه ى فرهاد بايد تا غم شيرين كشد
    حيدر كرار بايد تا ز دشمن كين كشد
    مرد چون صديق بايد تا سم تنين كشد
    بايزيد فقر بايد فاقه ى ماتين كشد
    شكر اين از شور بختى محنت غزنين كشد
    چشم هر نامحرمى كى بار نقش چين كشد
    مدعى فردا به محشر رخت زى سجين كشد
    اين جهان بي وفا چون ذره اى بر هم زند
    از هواى معرفت او لاف كى ز آدم زند او نبيند ذره اى و چشم را بر هم زند
    او نبيند ذره اى و چشم را بر هم زند


/ 78