گفت بر دوخته مرا شعرى معنى او چو ريسمان باريك طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال نتيجه ى كرم و مردمى و فضل و هنر خجسته باد و همايون مبارك و ميمون تو مرا از نسب و جان و خرد خويش منى تو همه روزه بياراسته چون دين منى پيش من حسن همانست كه تو پيش منى هر چند در ميان دو گويم زمين و چرخ در ديده ى سخاى تو پوشيده مانده ام آن حور روح فش را بر عقل جلوه كردم ياقوت نفس كشتم زان گوهر شريفت گردم به باد سارى گردى همى وليكن گفتى جواب خواهم شرط كرم نبود اين گر قطعه خوش نيامد معذور دار زيرا من توبه كرده بودم زين هرزه ها وليكن زشت همى گويى هر ساعتم روى نكوى تو چكار آيدم چو بر قناعت ازين گونه دسترس دارمخداى داند كز هر چه جز خداى بود خداى داند كز هر چه جز خداى بود
خواجه خياطى از سر فرهنگ قافيت همچو چشم سوزن تنگ ظهور ماه معالى بر آسمان جلال طليعه ى ار لطف ايزد متعال به سعد طالع و بخت جوان و نيكوفال من از آميزش اين چار گهر خويش توام من همه ساله برهنه شده چون كيش توام نزد تو عيب چنانست كه من پيش توام ليك اين دو گوى را به يك انديشه پهنه ام زان پيش تو چو نور دو چشمت برهنه ام و آن شربها كه دادى بر ياد تو بخوردم كازاد كرد چون عقل از چرخ لاژوردم باران تو بيامد بنشاند جمله گردم بگذاشتى چو فردان در زير خويش فردم هم تو عجول مردى هم من ملول مردم چون حكم تو بديدم زين توبه توبه كردم رو تو همى گويى كه من نستهم شاعرم اى دوست نه من كان دهم چرا ازين و از آن خويشتن ز پس دارمازو طمع چو ندارم گرش به كس دارم ازو طمع چو ندارم گرش به كس دارم