ليث بن سعدگفست درسال پپهجري جهت انجام مراسم حج به مكه رفته بودم ،روزي نمازعصرراكه خواندم كناركوه ابوقبيس رفتم .ديدم مردي نشسته ودعامي كندورازونيازباخدامي نمايدودرپايان گفت خدايا لباسهاي احرام من مندرس شده وميل به انگورنيزدارم ،برايم لباس احرام وانگور برسان !چيزي نگذشت كه ديدم ظرف انگوري نزداوحاضرشدودرآن فصل انگوري وجود نداشت ودولباس احرام نيزآنجاظاهرشد!اوخواست ازانگورهابخوردمن گفتم من هم باتوشريك هستم !گفت چرا؟گفتم چون تودعاكردي ومن آمين گفتم !گفت بياوبخور .من نزداورفته وانگورخوردم .بسيارخوشمزه بودوهرچه ازآن مي خوردم كم نمي شد!آنگاه يكي ازلباسهاي احرام رانيزبه من داد .من گفتم نيازي به اين پارچه هاندارم گفت پس پارچه اي پيش روي من بگيرتالباسهاراتعويض كنم .من چنان كردم واويكي ازآنهارابه كمربست وديگري رابردوش گرفت ولباسهاي خودرادردست گرفته وحركت كردمن به دنبال اورفتم تابه محل سعي رسيد،در آنجاشخصي به اوگفت لباسي به من بده ،تاخداترابپوشاند!اولباسهاي خودرا به اوداد .من نزدآن شخص رفته وگفتم اين كه لباس به تودادچه كسي بود؟گفت اوامام جعفرصادق عليه السلام بود!من به دنبال اورفتم امااورانيافتم !