فانوس مشکي
توي دنيايي که قلبا ، هر کدون يه جا اسيرنکاش به فکر اونا باشيم که از اين زمونه سيرن
اونا که تو عصر آهن ، تشنه ي يه جرعه يادن
کاش که دست کم نگيريم ، اينجور آدما
زيادن نذاريم که تو چشاشون ، بشينه دونه ي اشکي
اونا فانوسن و خاموش ، آره فانوساي مشکيدنياشون شايد يه شهره ، خالي از قهر
و دو رنگيتوي سينشون يه قلبه جاي اين
دلاي سنگي چهرشون شايد به ظاهر مث ديگران نباشه
اما نور مهربوني ، توي شهرمون مي پاشه
غم چشماشون عجيبه ، توي خاطرا مي مونه
ما ازش خبر نداريم ، چيزي رو که اون
مي دونه توي اين عصر پر از درد، خيلي آدما يه
دنيان خيليا تو جمع دنيا ، بي قرار و تک و تنهان
زير سايه ي سلامت ، هواشونو داشته باشيم
توي جمع بي قرارا ، عطر خوشبختي
بپاشيم به بهونه ي زمونه ، نذاريم که برن از ياد
بذاريم زنده بمونن ، مث عشق پاک فرهاد
قصه ي فانوس مشکي ، صحبت ديروز و
فرداس قصه شون مال حالا نيست ، از حالا تا ته دنياسنمي گم با اين ترانه ، گل کنه محبتامون
جايي رو بايد بگيرن ، هميشه تو
فرصتامون اين ترانه يه اشارس به دلاي خواب و بيدار
که به ياد اونا باشيم همه به اميد ديدار
غم تنهايي رو بايد از نگاهشون بخونيم
خدا خيلي مهربونه ، اگه ما بنده ي اونيم