ماجراي دو تا گل سرخ
گل سرخ قصمون با شبنم رو گوه هاشدوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاشخونه ي اون حالا تو يه گلدون سفالي بودجاي يارش چه قدر تو اين غريبي خالي بود
يادش افتاد که يه روز يه باغبون دوبوته داشت
يه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت
با نوازشاي خورشيد طلا قد کشيدن
قصشون شروع شد و همش به هم مي خنديدن
شبنماي اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس ديوونگيشون تو قلب هم افتاده بود
روزاي غنچگيشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت
حيف لحظه هايي که چکيد و مرد و برنگشت
گلاي قصه ي ما ، اهالي شهر ، بهار
نبودن آشنا با بازي تلخ روزگار
فک نمي کردن هميشه مال همن تا دم مرگ
بميرن ، با هم مي ميرن از غم باد و تگرگ
يه روز اما يه غريبه اومد و آروم
وترد يکي از عاشقاي قصه ي ما رو چيد و برد
اون يکي قصه ي اين رفتن و باور نمي کرد
تا که بعدش چيده شد با دستاي سرد يه مرد
گلاي قصه ي ما عاشقاي رنگ حرير
هر کدون يه جاي دنيا بودن و هر دو اسير
هيچکي از عاقبت اون يکي با خبر نبود
چي ممي شد اگه تو دنيا ، قصه ي سفر نبود
قصه ي گلاي ما حکايت عاشقياسمال ياسا ، پونه ها ، اطلسيا ، رازقياسکه فقط تو کار دنيا ، دل سپردن بلدن
بدون اينکه بدونن ، خيليا خيلي بدن
يکيشون حالا تو گلدون سفال ، خيلي عزيز
اون يکي برده شده واسه عيادت مريضچه قدر به فکر هم ، اما چقد در به درن
اونا ديگه تا ابد از حال هم ، بي خبرن
روزگار تو دنياي ما قربوني زياد
داره اين بلاها روسر خيلي کسا در مي ياره
بازياش هميشه يک عالمه بازنده داره
توي هر محکمه کلي برگ و پرونده داره
اين يه قانون شده که چه تو زمستون
، چه بهار نمي شه زخمي نشد از بازياي روزگار
اگه دست روزگار گلاي ما رو نمي چيد
حالا قصه با وصالشون به آخر مي رسيد
ولي روزگار ما هميشه عادتش اينه
خوبا رو کنار هم مي ياره ، بعدم مي
چينه کاش دلايي که هنوزم مي تپن واسه بهار
در امون بمونن از بازياي تلخ روزگار