كرامات حضرت فاطمه معصومه سلام‏اللَّه‏عليها - بانوی ملکوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بانوی ملکوت - نسخه متنی

علی کریمی جهرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كرامات حضرت فاطمه معصومه سلام‏اللَّه‏عليها

حضرت فاطمه بنت الكاظم عليه‏السّلام نيز مانند ديگر اولياى پاك خداوند، داراى كرامتهاى باهره بوده و مى‏باشند و در اعصار و قرون مختلف، عموم طبقات از عالم و عامى، شاهد و ناظر بعضى از آن كرامات بوده و گواهى داده‏اند. البته روشن است كه در پرتو مقامات عاليه معنوى و تقرّب خاصى كه آن مكرّمه در نزد خداى تعالى دارند، از موهبت عظيم عنايات الهى و الطاف ويژه پروردگار برخوردار گرديده، داراى چنين كراماتى شده‏اند.


مرحوم قائم‏مقام فراهانى مى‏گويد: جناب آميرزاآقاى سركشيك حضرت معصومه قم مى‏فرمود: در سنه 1300 ضعيفه مفلوجه‏اى را از كاشان به قصد استشفا به قم آوردند دخيل حضرت معصومه سلام‏اللَّه‏عليها شد، شب كشيك من بود. ضعيفه دور حرم مانده و درب حرم را بستند، چون نصف شب شد آن ضعيفه آواز داد: حضرت مرا شفا داد. در را گشودم. ديدم همانطور است كه مى‏گويد. واقعه را پرسيدم. گفت:


عطش بر من غلبه كرد، خجالت كشيدم آب بخواهم، با آن حالت خوابم ربود، در واقع جام آبى به من دادند و گفتند: اين آب را بخور، شفا مى‏يابى. آب را خوردم و از خواب بيدار شدم. ديدم نه از عطش خبرى است و نه از فلج اثرى.





  • دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
    و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند



  • و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
    و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند



و مى‏فرمود: سالى نيست كه دو سه نفر كور و شل از بركت توسل به آن معصومه سلام‏اللَّه‏عليها شفا نيابند. (53)


و هم او در جاى ديگر مى‏نويسد: كراماتى كه در عصر خود اين حقير، از حضرت معصومه سلام‏اللَّه‏عليها ملاحظه نموده زياد است، خود كتابى لازم دارد. چند فقره آن را در اين رساله درج نموده كه از جمله آنها:


خاقان مغفور، فتحعلى‏شاه قاجار البسه‏اللَّه‏حلل‏النّور در مطلبى يك‏صدهزار تومان نذر نمودند. بعد از رسيدن به مطلب، به علاوه آن وجه را خرج طلاى گنبد مبارك و ساختن صحن و مدرسه‏دارالشفا و غيرها نمودند.


حسين‏خان‏نظام‏الدوله‏شاه‏سون كه نذرى نمودند آن گلدسته‏ها را ساختند.


نوّاب والامستطاب اشرف ارفع والانائب السلطنه كامران ميرزا خود مى‏فرمودند: من بعد از زيارت، از قم بيرون آمدم و بر دو فرسنگى براى صرف نهار پياده شدم. ديدم چند تيهو برخاستند. تفنگ را از تفنگدار خواستم و به جانب آنها انداختم و تفنگ دولوله از ميان لولها تركيد. ريزه‏ريزه شد و آسيبى به من و حاضرين - محض آنكه زوّار آن حضرت بوديم - وارد نيامد. از همانجا شخصى را فرستادم كه گلدسته‏هاى حضرت را صلا نمايد.


صحن نو را مرحوم مغفور ابراهيم خان امين السلطان ساختند. (54)


مرحوم حاجى نورى رضوان‏اللَّه‏عليه داستانى را نقل مى‏كنند كه چون در زمان خودشان و در نزديكى محلّ اقامت ايشان واقع شده و گويا صاحب جريان را مى‏شناخته‏اند، داستانى ارزشمند است. ايشان مى‏گويند:


در ايّامى كه ما در كاظمين اقامت داشتيم و مجاور بوديم، در بغداد يك مرد نصرانى بود به نام يعقوب كه دچار بيمارى استسقا شد و هرچه مراجعه به اطبا كرد نفعى نداد و بيمارى او شدت يافت، چنان رنجور و لاغر گرديد كه از راه‏رفتن عاجز شد. او خود مى‏گويد: پيوسته مى‏گفتم خدايا، يا شفايم ده يا مرگم را برسان.


تا اينكه شبى همچنان كه روى تختخواب، خوابيده بودم، خواب ديدم سيدجليل، نورانى و بلندقامتى نزد من آمده و تخت مرا حركت داد و گفت: اگر شفا مى‏خواهى بايد به شهر كاظمين بروى و زيارت كنى كه از اين بيمارى رهاشوى. از خواب بيدار شدم و جريان خواب را براى مادرم نقل كردم. او كه نصرانى بود گفت: اين خواب شيطانى است و رفت صليب و زنّار آورد و به گردنم آويخت.


من دوباره خواب رفتم و در عالم رؤيا بانويى با جلالت و پوشيده را ديدم كه آمد و تخت مرا حركت داد و فرمود: برخيز، چه آنكه صبح طالع شد. مگر پدرم به تو نفرمود به زيارتش بروى تا تو را شفا دهد؟!


عرض كردم: پدر شما كيست؟


فرمود: امام موسى بن جعفر عليه‏السّلام


گفتم: تو كيستى؟


فرمود: اَنَاالْمَعْصُومَةاُخْتُ‏الرّضا عليه‏السّلام؛ منم معصومه، خواهر رضا عليه‏السّلام


من بيدار شدم و متحيّر بودم كه چه كار كنم و كجا بروم. پس در قلبم افتاد كه به خانه سيّد محترم، سيدراضى‏بغدادى كه ساكن در محله رواق بغداد است، بروم. به راه افتادم تا به خانه او رسيدم. در را كوبيدم. او گفت: كيستى؟ گفتم: در را بازكن، چون صداى مرا شنيد، دخترش را صدا زد كه در را بازكن كه يك نصرانى است و مى‏خواهد مسلمان شود.


من وارد شدم و گفتم از كجا دانستيد كه نصرانى مى‏خواهد مسلمان شود؟ گفت: جدّم حضرت كاظم عليه‏السّلام در خواب به من خبر دادند.


بعد مرا به كاظمين و به خانه عالم جليل شيخ عبدالحسين تهرانى برد و داستان را به ايشان عرض كردم. به دستور او مرا به حرم مطهّر بردند و دور ضريح طواف دادند، ولى اثرى از براى من ظاهر نشد. چون بيرون آمدم و مختصر زمانى گذشت دچار تشنگى شدم. آب آشاميدم. در آن وقت حالم دگرگون شد و به زمين افتادم و آن وقت بود كه احساس كردم كه بارگرانى چون كوه بر پشتم بود و برداشته شد و ورم بدنم از بين رفت و به كلى كسالت و دردم مرتفع گرديد.


به بغداد برگشتم. بستگانم كه از جريان اطّلاع پيداكردند ناراحت شدند. مادرم گفت: خدا رويت را سياه كند. كافرشدى؟ گفتم: از بيمارى چيزى مى‏بينى؟ او گفت: اين از سحر است و بالاخره مرا زدند، اذيت كردند و خون‏آلود نمودند و گفتند: تو از دين ما خارج شده‏اى.


من به كاظمين برگشتم و خدمت شيخ‏عبدالحسين‏تهرانى رفتم و او اسلام و شهادتين را به من تلقين كرد و مسلمان شدم و چون خطر، مرا تهديد مى‏كرد، او مخفيانه مرا به كربلا فرستاد و چون زيارت كردم و برگشتم مرا با مرد صالحى از اهل اصطهبانات به بلاد عجم فرستاد و يكسال در آن قريه - اصطهبانات - از توابع شيراز ماندم و بعد به عتبات برگشتم....


مرحوم محدث‏نورى مى‏گويد: و باز به محل هجرت خود برگشت و در آنجا همسر گرفت و مشغول به قرائت مصائب حضرت امام حسين عليه‏السّلام شد و الآن در آنجاست و اهل و اولادى دارد... (55)


استاد ما در شيراز در قسمتى از سطوح، مرحوم آيت‏اللَّه‏آقاى‏حاج‏سيّدمحمّدباقرآيت‏اللهى معروف به حاج‏عالم رضوان‏اللَّه‏عليه كرامتى را از حضرت معصومه سلام‏اللَّه‏عليها نقل كرده‏اند كه خود در جريان آن بوده و مشاهده كرده‏اند و آن اين است كه مى‏فرمايد:


در سال 1349 هجرى قمرى به قصد تشرّف به قم از شيراز مسافرت نمودم. در اصفهان براى پيداكردن وسيله براى قم به گاراژ رفتم. يك ماشين سوارى آماده بود. من و يك نفر ديگر كه اصفهانى و مرد باوقارى بود سوار شديم. جوان ديگرى هم آمد كه سوار شود، مادرش كه به بدرقه او آمده بود با چشم گريان روى به حقير نموده و گفت: آقا! دعاكن فرزندم به سلامت برسد.


ما سه نفر عقب ماشين جاگرفتيم و راننده، جلوى ماشين را براى ديگرى در نظر داشت. راه افتاديم. چندين كوچه و خيابان گردش كرديم تا درب خانه‏اى نگه‏داشت و شخصى را سوار نموده و به سمت قم به راه افتاديم.


ضمناً معلوم شد آن جوان از ارامنه و كارمند بانك تهران است و آن شخص آخر اهل كردستان و رئيس دخانيات اصفهان است. رفتيم تا به مورچه‏خورت كه حدود چندفرسنگى اصفهان مى‏باشد، رسيديم.


در اينجا مأمور تفتيش اثاثيه مسافرين آمد و چون شب تاريك بود چراغ دستى را گرفت و نگاه به داخل ماشين كرد. از من پرسيد آقا اسباب شما كجاست؟ گفتم جلوى ماشين روى كاپوت بسته‏اند، برو نگاه كن.


از آن جوان پرسيد: اين صندوقچه كه روى ركاب ماشين است چيست؟ گفت: مشروب است.


از آقاى رئيس پرسيد: صندوقچه بسته شده چيست؟ آن هم گفت: مشروب است و ما هم مى‏شنيديم و مى‏فهميديم، ولى مجبور بوديم خود را به نفهمى بزنيم. بعد مأمور تفتيش آمد و از اينكه سؤال از اثاثيه اينجانب كرده بود، معذرت خواست.


به هرحال بدون تفتيش از آنجا گذشتيم. هوا بسيار سرد بود. آقاى رئيس - شايد براى رفاع از سرما - بطرى را سرمى‏كشيد. بوى آن بلند مى‏شد و به مشام آن جوان ارمنى كه عقب سوار بود، مى‏رسيد و او براى طعنه به اينجانب صدا مى‏زد: جناب رئيس! بوى خوشى مى‏آيد و قاه قاه مى‏خنديد و چندمرتبه‏اى اين جريان تكرار شد و هرچه كه تملّق جناب رئيس را گفت، او جرعه‏اى هم به او نداد و حتى تعارفى هم به او نكرد. به همين ترتيب رفتيم تا از حدود دليجان گذشتيم.



در اين هنگام ماشين پنچر شد. براى پنچرگيرى بيرون آمديم و در سرما نشستيم. جوان ارمنى دم به دم مى‏گفت: البته ماشينى كه در آن خلاف شرع بشود، پنچر مى‏گردد و ما را به باد مسخره مى‏گرفت و صداى قاه‏قاه او و نيز آقاى رئيس بلند مى‏شد.


عاقبت اين حقير نزديك رئيس شدم و خود را به دوستى با آقاى صديقى‏وزيرى از اهل كردستان كه در دارايى شيراز بود، براى او معرفى كردم و دم و دود رئيس را با اين بهانه بستم و از تكرار سركشيدن بطرى بازداشتم و فيمابين او و جوان ارمنى جدايى افكندم.


پس از اتمام پنچرگيرى سوار شده و به طرف قم حركت كرديم. اين حقير به توجّه قلبى متوسّل به ساحت محترم حضرت معصومه سلام‏اللَّه‏عليها شدم و از جريان جوان و رئيس شكايت نمودم تا به قم رسيديم. ماشين درب گاراژ سوت زد كه درب بسته بازشود و وارد گردد.


درب باز شد و ماشين خواست وارد شود، ناگهان صندوق‏هاى آن جوان و رئيس كه در يك رديف روى ركاب ماشين بسته بود، اصطكاك با آستانه درب گاراژ پيدا كرد و حساب هر دو صاف شد و از درب گاراژ تا وسط حياط يك جدول مشروف به راه افتاد و صداى مسخره حمالهاى گاراژ برخاست.


اين حقير هم فوراً اثاثيه خود را به شخصى دادم كه بياورد و حسابم را با راننده تصفيه كردم و بيرون آمدم و آنها را به حرمان از مقصد واگذار كردم و از عنايت حضرت معصومه سلام‏اللَّه‏عليها سپاسگزارى نمودم. (56)


آيت‏اللَّه شب‏زنده‏دار راجع به عموى محترمشان، عبدصالح مرحوم آقاى‏حاج‏قنبر رحمةاللَّه‏عليه نقل كردند كه: همسرشان حمل پيدا كرده بود و بعد از مدتى متوجّه مى‏شوند كه جنين حركت ندارد. مراجعه به دكتر مى‏شود و او مى‏گويد: بچه در شكم مادر مرده و بايد عمل جراحى انجام شود و بچه مرده را بيرون بياورند. آن زمان - شصت سال قبل - هم كه هنوز عمل جراحى شايع نبود و امكانات و وسايل امروز را نداشته‏اند و از اين‏رو عمل براى آن خانم و بستگانش گران تمام مى‏شود و بالاخره تصميم مى‏گيرند كه براى استشفا به مشهد مقدّس مشرّف شوند. لذا حركت مى‏كنند تا به قم مى‏رسند، خود آن محترمه گفته است: براى زيارت حضرت معصومه سلام‏اللَّه‏عليها رو به سوى حرم رفتيم و به مجرّد اينكه پا را داخل حرم گذاشتيم بچه شروع به حركت كرد و به جنبش آمد. اين جريان موجب شادى آنان مى‏شود و مرحوم حاج‏قنبر از قم نامه‏اى به جهرم مى‏فرستد و جريان را اطلاع مى‏دهد و مى‏گويد: ما پيش از آنكه به مشهد برسيم، خداوند لطف كرده و شفا داد.


/ 57