كرامات حضرت فاطمه معصومه سلاماللَّهعليها
حضرت فاطمه بنت الكاظم عليهالسّلام نيز مانند ديگر اولياى پاك خداوند، داراى كرامتهاى باهره بوده و مىباشند و در اعصار و قرون مختلف، عموم طبقات از عالم و عامى، شاهد و ناظر بعضى از آن كرامات بوده و گواهى دادهاند. البته روشن است كه در پرتو مقامات عاليه معنوى و تقرّب خاصى كه آن مكرّمه در نزد خداى تعالى دارند، از موهبت عظيم عنايات الهى و الطاف ويژه پروردگار برخوردار گرديده، داراى چنين كراماتى شدهاند.مرحوم قائممقام فراهانى مىگويد: جناب آميرزاآقاى سركشيك حضرت معصومه قم مىفرمود: در سنه 1300 ضعيفه مفلوجهاى را از كاشان به قصد استشفا به قم آوردند دخيل حضرت معصومه سلاماللَّهعليها شد، شب كشيك من بود. ضعيفه دور حرم مانده و درب حرم را بستند، چون نصف شب شد آن ضعيفه آواز داد: حضرت مرا شفا داد. در را گشودم. ديدم همانطور است كه مىگويد. واقعه را پرسيدم. گفت:
عطش بر من غلبه كرد، خجالت كشيدم آب بخواهم، با آن حالت خوابم ربود، در واقع جام آبى به من دادند و گفتند: اين آب را بخور، شفا مىيابى. آب را خوردم و از خواب بيدار شدم. ديدم نه از عطش خبرى است و نه از فلج اثرى.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
و هم او در جاى ديگر مىنويسد: كراماتى كه در عصر خود اين حقير، از حضرت معصومه سلاماللَّهعليها ملاحظه نموده زياد است، خود كتابى لازم دارد. چند فقره آن را در اين رساله درج نموده كه از جمله آنها:
خاقان مغفور، فتحعلىشاه قاجار البسهاللَّهحللالنّور در مطلبى يكصدهزار تومان نذر نمودند. بعد از رسيدن به مطلب، به علاوه آن وجه را خرج طلاى گنبد مبارك و ساختن صحن و مدرسهدارالشفا و غيرها نمودند.
حسينخاننظامالدولهشاهسون كه نذرى نمودند آن گلدستهها را ساختند.
نوّاب والامستطاب اشرف ارفع والانائب السلطنه كامران ميرزا خود مىفرمودند: من بعد از زيارت، از قم بيرون آمدم و بر دو فرسنگى براى صرف نهار پياده شدم. ديدم چند تيهو برخاستند. تفنگ را از تفنگدار خواستم و به جانب آنها انداختم و تفنگ دولوله از ميان لولها تركيد. ريزهريزه شد و آسيبى به من و حاضرين - محض آنكه زوّار آن حضرت بوديم - وارد نيامد. از همانجا شخصى را فرستادم كه گلدستههاى حضرت را صلا نمايد.
صحن نو را مرحوم مغفور ابراهيم خان امين السلطان ساختند. (54)
مرحوم حاجى نورى رضواناللَّهعليه داستانى را نقل مىكنند كه چون در زمان خودشان و در نزديكى محلّ اقامت ايشان واقع شده و گويا صاحب جريان را مىشناختهاند، داستانى ارزشمند است. ايشان مىگويند:
در ايّامى كه ما در كاظمين اقامت داشتيم و مجاور بوديم، در بغداد يك مرد نصرانى بود به نام يعقوب كه دچار بيمارى استسقا شد و هرچه مراجعه به اطبا كرد نفعى نداد و بيمارى او شدت يافت، چنان رنجور و لاغر گرديد كه از راهرفتن عاجز شد. او خود مىگويد: پيوسته مىگفتم خدايا، يا شفايم ده يا مرگم را برسان.
تا اينكه شبى همچنان كه روى تختخواب، خوابيده بودم، خواب ديدم سيدجليل، نورانى و بلندقامتى نزد من آمده و تخت مرا حركت داد و گفت: اگر شفا مىخواهى بايد به شهر كاظمين بروى و زيارت كنى كه از اين بيمارى رهاشوى. از خواب بيدار شدم و جريان خواب را براى مادرم نقل كردم. او كه نصرانى بود گفت: اين خواب شيطانى است و رفت صليب و زنّار آورد و به گردنم آويخت.
من دوباره خواب رفتم و در عالم رؤيا بانويى با جلالت و پوشيده را ديدم كه آمد و تخت مرا حركت داد و فرمود: برخيز، چه آنكه صبح طالع شد. مگر پدرم به تو نفرمود به زيارتش بروى تا تو را شفا دهد؟!
عرض كردم: پدر شما كيست؟
فرمود: امام موسى بن جعفر عليهالسّلام
گفتم: تو كيستى؟
فرمود: اَنَاالْمَعْصُومَةاُخْتُالرّضا عليهالسّلام؛ منم معصومه، خواهر رضا عليهالسّلام
من بيدار شدم و متحيّر بودم كه چه كار كنم و كجا بروم. پس در قلبم افتاد كه به خانه سيّد محترم، سيدراضىبغدادى كه ساكن در محله رواق بغداد است، بروم. به راه افتادم تا به خانه او رسيدم. در را كوبيدم. او گفت: كيستى؟ گفتم: در را بازكن، چون صداى مرا شنيد، دخترش را صدا زد كه در را بازكن كه يك نصرانى است و مىخواهد مسلمان شود.
من وارد شدم و گفتم از كجا دانستيد كه نصرانى مىخواهد مسلمان شود؟ گفت: جدّم حضرت كاظم عليهالسّلام در خواب به من خبر دادند.
بعد مرا به كاظمين و به خانه عالم جليل شيخ عبدالحسين تهرانى برد و داستان را به ايشان عرض كردم. به دستور او مرا به حرم مطهّر بردند و دور ضريح طواف دادند، ولى اثرى از براى من ظاهر نشد. چون بيرون آمدم و مختصر زمانى گذشت دچار تشنگى شدم. آب آشاميدم. در آن وقت حالم دگرگون شد و به زمين افتادم و آن وقت بود كه احساس كردم كه بارگرانى چون كوه بر پشتم بود و برداشته شد و ورم بدنم از بين رفت و به كلى كسالت و دردم مرتفع گرديد.
به بغداد برگشتم. بستگانم كه از جريان اطّلاع پيداكردند ناراحت شدند. مادرم گفت: خدا رويت را سياه كند. كافرشدى؟ گفتم: از بيمارى چيزى مىبينى؟ او گفت: اين از سحر است و بالاخره مرا زدند، اذيت كردند و خونآلود نمودند و گفتند: تو از دين ما خارج شدهاى.
من به كاظمين برگشتم و خدمت شيخعبدالحسينتهرانى رفتم و او اسلام و شهادتين را به من تلقين كرد و مسلمان شدم و چون خطر، مرا تهديد مىكرد، او مخفيانه مرا به كربلا فرستاد و چون زيارت كردم و برگشتم مرا با مرد صالحى از اهل اصطهبانات به بلاد عجم فرستاد و يكسال در آن قريه - اصطهبانات - از توابع شيراز ماندم و بعد به عتبات برگشتم....
مرحوم محدثنورى مىگويد: و باز به محل هجرت خود برگشت و در آنجا همسر گرفت و مشغول به قرائت مصائب حضرت امام حسين عليهالسّلام شد و الآن در آنجاست و اهل و اولادى دارد... (55)
استاد ما در شيراز در قسمتى از سطوح، مرحوم آيتاللَّهآقاىحاجسيّدمحمّدباقرآيتاللهى معروف به حاجعالم رضواناللَّهعليه كرامتى را از حضرت معصومه سلاماللَّهعليها نقل كردهاند كه خود در جريان آن بوده و مشاهده كردهاند و آن اين است كه مىفرمايد:
در سال 1349 هجرى قمرى به قصد تشرّف به قم از شيراز مسافرت نمودم. در اصفهان براى پيداكردن وسيله براى قم به گاراژ رفتم. يك ماشين سوارى آماده بود. من و يك نفر ديگر كه اصفهانى و مرد باوقارى بود سوار شديم. جوان ديگرى هم آمد كه سوار شود، مادرش كه به بدرقه او آمده بود با چشم گريان روى به حقير نموده و گفت: آقا! دعاكن فرزندم به سلامت برسد.
ما سه نفر عقب ماشين جاگرفتيم و راننده، جلوى ماشين را براى ديگرى در نظر داشت. راه افتاديم. چندين كوچه و خيابان گردش كرديم تا درب خانهاى نگهداشت و شخصى را سوار نموده و به سمت قم به راه افتاديم.
ضمناً معلوم شد آن جوان از ارامنه و كارمند بانك تهران است و آن شخص آخر اهل كردستان و رئيس دخانيات اصفهان است. رفتيم تا به مورچهخورت كه حدود چندفرسنگى اصفهان مىباشد، رسيديم.
در اينجا مأمور تفتيش اثاثيه مسافرين آمد و چون شب تاريك بود چراغ دستى را گرفت و نگاه به داخل ماشين كرد. از من پرسيد آقا اسباب شما كجاست؟ گفتم جلوى ماشين روى كاپوت بستهاند، برو نگاه كن.
از آن جوان پرسيد: اين صندوقچه كه روى ركاب ماشين است چيست؟ گفت: مشروب است.
از آقاى رئيس پرسيد: صندوقچه بسته شده چيست؟ آن هم گفت: مشروب است و ما هم مىشنيديم و مىفهميديم، ولى مجبور بوديم خود را به نفهمى بزنيم. بعد مأمور تفتيش آمد و از اينكه سؤال از اثاثيه اينجانب كرده بود، معذرت خواست.
به هرحال بدون تفتيش از آنجا گذشتيم. هوا بسيار سرد بود. آقاى رئيس - شايد براى رفاع از سرما - بطرى را سرمىكشيد. بوى آن بلند مىشد و به مشام آن جوان ارمنى كه عقب سوار بود، مىرسيد و او براى طعنه به اينجانب صدا مىزد: جناب رئيس! بوى خوشى مىآيد و قاه قاه مىخنديد و چندمرتبهاى اين جريان تكرار شد و هرچه كه تملّق جناب رئيس را گفت، او جرعهاى هم به او نداد و حتى تعارفى هم به او نكرد. به همين ترتيب رفتيم تا از حدود دليجان گذشتيم.
در اين هنگام ماشين پنچر شد. براى پنچرگيرى بيرون آمديم و در سرما نشستيم. جوان ارمنى دم به دم مىگفت: البته ماشينى كه در آن خلاف شرع بشود، پنچر مىگردد و ما را به باد مسخره مىگرفت و صداى قاهقاه او و نيز آقاى رئيس بلند مىشد.
عاقبت اين حقير نزديك رئيس شدم و خود را به دوستى با آقاى صديقىوزيرى از اهل كردستان كه در دارايى شيراز بود، براى او معرفى كردم و دم و دود رئيس را با اين بهانه بستم و از تكرار سركشيدن بطرى بازداشتم و فيمابين او و جوان ارمنى جدايى افكندم.
پس از اتمام پنچرگيرى سوار شده و به طرف قم حركت كرديم. اين حقير به توجّه قلبى متوسّل به ساحت محترم حضرت معصومه سلاماللَّهعليها شدم و از جريان جوان و رئيس شكايت نمودم تا به قم رسيديم. ماشين درب گاراژ سوت زد كه درب بسته بازشود و وارد گردد.
درب باز شد و ماشين خواست وارد شود، ناگهان صندوقهاى آن جوان و رئيس كه در يك رديف روى ركاب ماشين بسته بود، اصطكاك با آستانه درب گاراژ پيدا كرد و حساب هر دو صاف شد و از درب گاراژ تا وسط حياط يك جدول مشروف به راه افتاد و صداى مسخره حمالهاى گاراژ برخاست.
اين حقير هم فوراً اثاثيه خود را به شخصى دادم كه بياورد و حسابم را با راننده تصفيه كردم و بيرون آمدم و آنها را به حرمان از مقصد واگذار كردم و از عنايت حضرت معصومه سلاماللَّهعليها سپاسگزارى نمودم. (56)
آيتاللَّه شبزندهدار راجع به عموى محترمشان، عبدصالح مرحوم آقاىحاجقنبر رحمةاللَّهعليه نقل كردند كه: همسرشان حمل پيدا كرده بود و بعد از مدتى متوجّه مىشوند كه جنين حركت ندارد. مراجعه به دكتر مىشود و او مىگويد: بچه در شكم مادر مرده و بايد عمل جراحى انجام شود و بچه مرده را بيرون بياورند. آن زمان - شصت سال قبل - هم كه هنوز عمل جراحى شايع نبود و امكانات و وسايل امروز را نداشتهاند و از اينرو عمل براى آن خانم و بستگانش گران تمام مىشود و بالاخره تصميم مىگيرند كه براى استشفا به مشهد مقدّس مشرّف شوند. لذا حركت مىكنند تا به قم مىرسند، خود آن محترمه گفته است: براى زيارت حضرت معصومه سلاماللَّهعليها رو به سوى حرم رفتيم و به مجرّد اينكه پا را داخل حرم گذاشتيم بچه شروع به حركت كرد و به جنبش آمد. اين جريان موجب شادى آنان مىشود و مرحوم حاجقنبر از قم نامهاى به جهرم مىفرستد و جريان را اطلاع مىدهد و مىگويد: ما پيش از آنكه به مشهد برسيم، خداوند لطف كرده و شفا داد.