[ آتش جنگ فروكش كرد، طلحه و عبدالرحمن بن عَتّاب بن اُسَيد بر زمين اند. ]اينك ابومحمد [طلحه] در اينجا غريب افتاده است. به خدا سوگند كه هرگز خوش نداشتم كه قريش را سرنوشت چنين باشد كه كشتگانشان در زير ستارگان باشند! من به خونخواهى، به فرزندان عبدمناف دست يافتم ولى سران بنى جُمَح از چنگم گريختند. همانا آنان به آهنگ مقامى گردن كشى كردند كه شايسته اش نبودند پس پيش از رسيدن به آن، سركوب شدند. زبير نيز همواره عضوى از خاندان ما بود تا اينكه فرزند شومش عبداللّه به عرصه رسيد.
اسارت مروان نيرنگ باز
[مروان بن حكم به اسارت درآمد، او به دامان حسن و حسين درآويخت و به شفاعتشان خواند. آن دو نيز پذيرفتند و با من صحبت كردند او را آزادش كردم.] مرا گفتند: اى امير مؤمنان، او با تو بيعت مى كند. گفتم: آيا پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟ مرا به بيعت او هيچ نيازى نيست كه دست بيعتش، دست يهوديان را مانند است. او اگر از سويى دست بيعت پيش آورد، از ديگر سو، نيرنگ و خيانت را دم مى جنباند. هش داريد، كه او فرصت كوتاهى ـ به كوتاهى ليسيدن سگ بينى اش را ـ براى رياست در پيش دارد. چهار قوچ را پدر است، و امت اسلامى در حاكميت او و فرزندانش روزهاى خونينى در پيش دارند.