[ لشكريان مقابل يكديگرند. به خوارج گفتم:] «از اين بيمتان مى دهم كه مباد بى تكيه بر برهان روشنى از پروردگارتان و بى همراهى برهانى پرتوان، در گوشه و كنار رود نهروان و در اندرون اين گودالان از شما برجاى نماند جز تنهايى بى جان. دنيا، شما را به ورطه تباهى مى كشد و تقدير الهى بر گذرگاهتان دام مى گسترد. نه آيا كه من از حكميت نهى تان كردم و شما گستاخانه از رأيم سرباز زديد و موضع منفى گرفتيد، تا آن جا كه من انديشه خويش را به پيروى از هوس شما سبك مغزانِ پوچ انديش ناگزير ساختم. آخر اى بى پدران، من كه اين فاجعه را به بار نياورده ام و هرگز زيان شما را نخواسته ام.
درباره كشتگان خوارج
[آتش جنگ فروكش كرده، از ميان كشتگان مى گذرم به آنها مى گويم:] «بدى ارزانى تان باد كه هر آسيبى كه ديديد از اوست كه فريبتان داد.» مى پرسند: «چه كسى اينان را فريفت.» مى گويم: «شيطان گمراه گر با همكارى نفسهايى كه با اصرارى بدى را فرمان مى دهند، آرزوها را ابزار فريبشان كرد. سركشى را ميدانى فراخ به آنان نمود، با وعده پشتيبانى دلگرمى شان داد و سرانجام به آتششان درافكند.