سرگذشت ولادت آن حضرت (1)
بِشر بن سليمان ميگويد: كافورِ خادم, از طرف امام هادى عليه السلام على بن محمد عسكرى عليه السلام (2) نزد من آمد و گفت: امام هادى عليه السلام شما را خواسته, به حضور امام هادى عليه السلام شتافتم و در محضرش نشستم, به من فرمود: «اى بشر, تو از فرزندان انصار هستى (3) دوستى شما انصار نسبت به ما همواره نسل به نسل بر قرار بوده و هست, و تو از افراد مورد اطيمنان ما هستي, من تو را براى كسب افتخارى بر ميگزينم, افتخارى كه در پرتو آن بر ساير شيعيان مباهات و سبقت بگيري, و تو را به رازى آگاه ميكنم, و براى خريدن كنيزى ميفرستم. آنگاه امام هادى عليه السلام نامهاى پاكيزه و زيبايى به خط و زبان رومى نوشت, و پاى آن را مهر كرد, سپس كيسهاى بيرون آورد كه در آن دويست و بيست دينار بود, آن را به من داد و فرمود: اين كيسه را بگير و به بغداد برو و قبل از ظهرِ فلان روز, بر سر پل فرات حاضر شو, وقتى كه كشتيهاى حامل اسيران به ساحل رسيد, و كنيزانى را در آن, ميبينى كه گروهى از مشتريان به نمايندگى از بنيعبّاس, و اندكى از جوانان عرب, براى خريدن كنيزها كنار آن اسيران جمع ميشوند, در اين هنگام از دور نگاه كن, برده فروشى به نام عمر بن يزيد را كه در تمام روز كنيزانى را در معرض فروش قرار ميدهد ميبيني, تا اينكه كنيزى را به مشتريان نشان دهد كه داراى چنين صفاتى است, و آن كنيز دو لباس حرير, پوشيده است, و از اين كه مشتريانى او را تماشا كنند, يا دست به او بزنند, امتناع ميورزد, و از پشت پرده صدايى به زبان رومى ميشنوي, بدان كه اين صدا از همان كنيز است و ميگويد: «واى كه به حريم عفّتم بياحترامى شد و حفظ حجابم را رعايت نكردند.»در اين هنگام يك نفر مشترى به پيش ميآيد و ميگويد: من اين كنيز را به سيصد دينار ميخرم, كه حجاب و عفّتش مرا به او علاقهمند كرده است.ولى آن كنيز به زبان عربى به او ميگويد: اگر تو به شكل و قيافه سليمان بن داوود عليه السلام درآيي, و صاحبِ پادشاهى او گردي, من به تو علاقهمند نميشوم, ثروت خود را تباه نكن, و به عنوان قيمت من نپرداز. در اين هنگام آن برده فروش (عمر بن يزيد) به آن كنيز ميگويد: «من در مورد تو چه چارهانديشى كنم كه هيچ مشترى را نميپسندي؟» كنيز در پاسخ او ميگويد: چرا عجله ميكني, بايد مشترى را برگزينم كه موجب آرامِش قلبم شود, و به وفادارى و امانتدارى او اطمينان يابم.در همين هنگام نزد عمر بن يزيد بردهفروش برو, و به او بگو همراه من نامههايى از جانب بعضى از بزرگان است كه از روى ملاطفت به زبان و خط رومى نوشته شده, و در اين نامه از كرامت و سخاوت و وفادارى و بزرگوارى خود سخن به ميان آورده است, اين نامه را به آن كنيز بده, تا پس از خواندن آن, در مورد اوصاف اين مشترى بينديشد, اگر به صاحب اين نامه(امام حسن عسكري) علاقهمند و راضى شد, به بِشر بن سليمان بگو من از جانب صاحب نامه وكيل هستم كه آن كنيز را از تو براى او خريدارى نمايم.»بِشر بن سليمان ميگويد: همه آنچه كه امام هادى عليه السلام فرموده بود, رخ داد, و من به همه سفارشهايى كه سرورم امام هادى عليه السلام در مورد خريدارى آن كنيز فرموده بود, بدون كم و زياد انجام دادم, وقتى كه نامه به دست آن كنيز رسيد, گريه سختى كرد و به عمر بن يزيد گفت: «مرا به صاحب اين نامه بفروش.» و سوگند غليظ و تأكيد آميز ياد كرد كه اگر مرا به صاحب اين نامه نفروشي, خود را هلاك ميكنم, من با عمر بن يزيد در مورد قيمت آن كنيز, گفت و گوى بسيار كردم, تا اين كه به همان مبلغى كه امام هادى عليه السلام به من سپرده بود راضى شد, كيسه دينارها را به او دادم, او آن را كامل يافت و گرفت و كنيز در حالى كه خندان و شادمان بود, در اختيار من قرار گرفت, و همراه او به حجرهاى كه در بغداد گرفته بودم رفتيم, هنوز در آن حجره مستقر نشده بوديم كه آن كنيز نامه مولايم امام هادى عليه السلام را از جيبش درآورد, و ميبوسيد و بر چشمها و صورت و بدنش ميكشيد.من از روى تعجّب به كنيز گفتم: «تو نامه را اين گونه بر چشم و صورتت ميكشى و ميبوسي, با اين كه صاحبش را هنوز نميشناسي؟!»او در پاسخ من فرمود: «اى بيچاره, تو به مقام فرزندان پيامبران معرفت پيدا نكردهاي, گوشَت را به من بسپار, و دلت را متوجه من كن تا شرح حالم را براى تو شرح دهم.»نام من «مليكه» است, دختر يَشوعا فرزند قيصر (4) هستم, و مادرم از فرزندان حواريّون, منسوب به وصى حضرت عيسى عليه السلام يعني, شمعون است, اينك تو را به حادثه عجيب و شگفتانگيزى خبر ميدهم, بدان كه:جدّم قيصر ميخواست مرا به عقد همسرى برادرزادهاش درآورد, و من در آن هنگام سيزده سال داشتم, قيصر, جمعى از نوادههاى حواريون, از كشيشها و روحانيان بلند پايه مسيحيى را كه سيصد مرد بودند به كاخ خود دعوت كرد, و نيز هفتصد نفر از شخصيتها و صاحب منصبها و اُمراى ارتش و سرداران سپاه خود, و سران قبايل را كه چهار هزار نفر بودند به كاخ خود فرا خواند, آنگاه دستور داد تختى باشكوه آوردند كه آن را به انواع جواهرات تزيين كرده و آن تخت را بر روى چهل پايه نهاده بودند صليبها و بتهاى خود را بر بلنديها نهادند, آنگاه برادرزاده قيصر به دستور قيصر بر بالاى تخت رفت و استوار گشت.در اين هنگام كشيشان انجيلها را گشوده تا بخوانند, ناگاه صليبها و بتها از بالا به زمين واژگون شدند, و پايههاى تخت فرو ريخت, و تخت بر زمين سرنگون گرديد, و برادرزاده قيصر به زمين افتاد و بيهوش شد, به گونهاى كه كشيشها رنگ پريده و پريشان و لرزه بر اندامشان افتاد. كشيش بزرگ به جدّم (قيصر) گفت: ما را از اين كار (5) معاف بدار و اين كار را نكن, چون اين كار باعث پديدار شدن ناخُجستگى ميگردد, و همين نشانه آن است كه آيين مسيحيّت به زودى نابود ميشود. قيصر اين حادثه را به فال بد گرفت, و دستور داد بار ديگر همان پايههاى فرو ريخته را برپا نموده و تخت را بر روى آن پايهها بگذارند و صليبها و بتها را در جاى خود قرار دهند, تا اين بار, برادرِ آن برادرزاده نگون بخت را بياوريم و بههمسرى اين خانم (مليكه) درآوريم تا سعادت آن برادر, نحوست اين برادرزاده تيره بخت را از بين ببرد.اين دستور قيصر انجام شد, و برادرزاده جديد بر روى تخت قرار گرفت, همين كه كشيشان انجيلها راگشودند و مشغول خواندن شدند, باز پايهها فرو ريخت صليب و بتها در هم ريختند و تخت و سرنشين آن سرنگون شد, و حاضران از وحشت متفرق گشتند, جدّم قيصر سخت غمگين شد, و به حرم سراى خود بازگشت, و پردهها را بياويختند, شب شد, من در همين شب در عالم خواب ديدم؛ حضرت مسيح عليه السلام و شمعون و گروهى از حواريّون (6) در كاخ جدم به گرد هم آمدهاند, منبرى از نور را كه بر اثر بلندى سر به آسمان كشيده بود, آوردند و در همانجا كه قيصر, تخت خود را نهاده بود, بر زمين گذاشتند, ناگاه حضرت محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم و دامادش على عليه السلام همراه جمعى از فرزندانش وارد كاخ شدند. حضرت مسيح عليه السلام به پيش رفت و محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم را در آغوش گرفت و از او استقبال كرد. محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم به مسيح عليه السلام فرمود: «اى روح الله, من آمدهام تا از وصى تو شمعون اين دختر مليكه را براى پسرم (7) خواستگارى كنم.»حضرت مسيح عليه السلام به چهره شمعون نگاه كرد و به او فرمود: «شرافت و شكوه به سراغ تو آمده است, اينك بين خاندان خود و خاندان محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم پيوند خويشاوندى بر قرار ساز.»شمعون جواب مثبت داد, و به همراه حاضران, بر فراز همان منبر نور (رفتند, حضرت محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم خطبه عقد را خواند و مرا به عقد ازدواج فرزندش, امام حسن عسكرى عليه السلام, درآورد. حضرت مسيح عليه السلام و فرزندان محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم و حواريّون همگى به آن گواهى دادند.وقتى كه از خواب بيدار شدم, ترسيدم كه قصّه خوابم را براى پدر و جدّم بيان كنم. تا مبادا مرا به قتل برسانند. من همچنان آن خواب را پنهان نمودم و به كسى نگفتم, از آن وقت قلبم آكنده از علاقه و عشق به امام حسن عسكرى گرديد, به طورى كه, بر اثر بيصبرى و بيقراري, غذا نميخوردم و آب نميآشاميدم. از آن پس هر روز ضعيف و لاغراندام ميشدم و رنجور ميگشتم, به طورى كه به سختى بيمار گشتم, جدّم قيصر همه پزشكهاى شهرها را براى درمان من آورد, ولى از همه آنها نااميد شد, وخوب نشدم, تا اينكه جدّم به من گفت: «اى نور چشمم, آيا در دنيا هيچ آرزويى دارى تا برآورده سازم؟» گفتم: همه درهاى گشايش به رويم بسته است, اگر شكنجه و عذاب را از اسيران زندانى مسلمان كه در زندانهاى تو هستند برداري, و زنجيرها و غلها آزادسازي, و به آنها لطف كرده و آزادشان كني, اميد آن را دارم كه حضرت مسيح عليه السلام و مادرش به من لطف بنمايند و مرا شفا بخشند.جدّم قيصر, آرزوى مرا برآورد, و همه زندانيان مسلمان را آزاد كرد, از آن پس روز به روز بهتر شدم, و كمكم غذا خوردم, خوشحال شدم, جدّم احترام شايان به اسيران نمود, و من پس از چهارده شب در عالم خواب ديدم حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها سرور زنانِ جهان هستي, همراه حضرت مريم دختر عمران سلام الله عليها و هزار نفر از حوريان بهشت به ديدار من آمدند, مريم سلام الله عليها به من فرمود: «اين خانم (8) سرور زنان جهانيان مادر شوهرت ابومحمّد است.» من تا حضرت زهرا سلام الله عليها را شناختم به او در آويختم و گريه كردم, و از اينكه ابومحمّد عليه السلام به ديدار من نميآيد از او گلهمند شدم. حضرت زهرا سلام الله عليها فرمود: تا در آيين مسيحيت باقى هستى پسرم ابومحمّد عليه السلام, امام حسن عسكرى عليه السلام, به ديدارت نميآيد, اينك اين خواهرم مريم سلام الله عليها است كه همراهم ميباشد, از دين خودت بيزارى بجوي, و اگر علاقه به خشنودى خدا و حضرت مسيح عليه السلام ومريم سلام الله عليها و ديدار ابومحمّد را دارى بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ الاّ اللهُ, وَ اَنَّ اَبى مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ؛ گواهى ميدهم كه معبودى جز خـداى يكتا نيست, و پدرم محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم رسـول خداست.»من اين كلمات را گفتم, حضرت زهرا سلام الله عليها مرا به سينهاش چسبانيد, و مرا دلدارى داد و فرمود: «اكنون در انتظار ديدار ابومحمّد باش, و من او را به نزد تو ميفرستم.»از خواب بيدار شدم, و آن دو كلمه شهادتين را به زبان ميآوردم و در انتظار ديدار ابومحمّد عليه السلام بهسر ميبردم. وقتى كه شب واپسين فرا رسيد, با ابومحمّد عليه السلام در عالم خواب ديدار كردم, گويى به او عرض ميكردم: «اى دوست من, به من بيمهرى كردى پس از آن كه در راه محبت و فراق تو جانم در خطر افتاد.» فرمود: علت عدم ديدار من, چيزى جز اين نبود كه تو در دين نصارى بودي, وقتى كه مسلمان شدي, اينك هر شب به ديدارت ميآيم, تا خداوند آشكارا فاصله بين من و تو را بردارد.از آن پس هر شب ابو محمّد عليه السلام در عالم خواب, به ديدارم ميآمد, تا اكنون كه نزد تو, اى بِشر, هستم.بِشر ميگويد: به مليكه گفتم: چگونه اسير شدي؟ با اين كه در قصر زندگى ميكردي؟مليكه گفت: يكى از شبها ابومحمّد عليه السلام درعالم خواب به ملاقات من آمد و به من چنين خبر داد: «جدّت (قيصر) به زودى لشكرى را براى جنگ با مسلمان در فلان روز روانه ميسازد, و خودنيز به دنبال آنها حركت ميكند, آن موقع فرصت خوبى است كه تو به صورت ناشناس به همراه آن كنيزان روانه شوي, و از فلان راه حركت كن.» آن روز فرا رسيد, و من از فرصت استفاده كرده خود را به ميان كنيزان رساندم و به راه افتادم, تا اين كه پيشتازان مسلمان به ما رسيدند ما را اسير كردند, و آنگاه براى فروش به اين سرزمين آوردند كه خود شاهد هستي, و تا اين ساعت هيچ كس جز تو كسى نميداند كه من دختر قيصر پادشاه روم هستم, و اين را خودم به تو اطلاع دادم, پيرمردى كه من به عنوان سهميّه غنيمت جنگي, كنيز او شدم, از من پرسيد: نامت چيست؟ نامم را به او نگفتم, در جواب گفتم: نامم نرجس است. گفت: اين نام, نام كنيزان است.بِشر بن سليمان پرسيد: شگفتانگيز است كه تو از اهالى روم هستى ولى زبان عربى را ميداني؟! مليكه سلام الله عليها فرمود: از آنجا كه جدّم علاقه بسيارى به من داشت, و ميخواست به مراتب ادب برسم, و از آداب و رسوم آگاه شوم, بانويى را كه زبان عربى و رومى ميدانست, استخدام كرد كه هر صبح و شام نزد من ميآمد, و زبان عربى را به من ميآموخت, تا اينكه, زبان عربى را بهخوبى ياد گرفتم.(1) ر. ك, كمال الدين, ص 417 باب مربوط به نرجس خاتون؛ روضة الواعظين, ص 252؛ دلائل الامامه, ص 262 منتخب الانوار المضيئة, ص 53؛ غيبة الطوسي, ص 208.(2) نام گذارى امام هادى عليه السلام (و همچنين فرزندش امام حسن) به عسكري, از اينرو است كه خليفه ستمگر وقت, آن حضرت را از مدينه به سامرّا برد, و در آنجا در لشكرگاه خود تحت نظر محصور نمود, تا از آنجا خارج نشود, و عسكر به معنى لشكر است.(3) بشر بن سليمان برده فروش, از نوادگان ابو ايّوب انصارى بود (مترجم)(4) امپراطور روم.(5) ازدواج برادرزادهات با نوهات.(6) ياران خاص حضرت عيسى كه ميگويند دوازده نفر بودند(ويراستار)(7) اشاره به امام حسن عسكري, پسر اين صاحب نامه.(8) اشاره به حضرت زهرا سلام الله عليها.