در گـنـاه ، تعفن وجود دارد. انسان چون ظلمت گناهانى را نمى بيند،تعفن آن را نيز درك نمى كند. امـا آنـان كـه داراى شـمّ مـعـنـوى هـسـتـنـد، تـعـفـن گـنـاه را مـى فـهـمـنـد. آقـاى زنـجـانـى نقل مى كند كه حضرت امام خمينى (ره ) با عده اى كتاب مكاسب را مباحثه مى كردند. گاهى برخى در لابـلاى صـحـبـت ، مـرتـكـب غـيـبـت مـى شـدنـد. در هـمـان حال ، به امام (ره ) حالت اشمئزاز دست مى داد و من مى فهميدم كه امام (ره ) از بوى متعفن گناه آن ها چنين حالتى پيدا مى كنند. بنابر اين ، در گناه ، تعفن وجود دارد و گناهكار نيز متعفن مى شود. اگر تعفن ظاهرى ، زشت و ناپسند است ، پس تعفن باطنى و معنوى به طريق اولى داراى زشتى بـيـش تـرى اسـت . بـا تعفن معنوى ، كسى را به بهشت راه نمى دهند. جهنم ، حمام و تصفيه خانه است . آنان كه در دنيا خود را پاك نكرده اند، در حمام داغ ، يعنى جهنم مى اندازند.شاگرد امام زمان عج الله تعالى فرجه الشريف :فـردى در يـك روسـتـا مـورد اعتماد مردم بود. مردم سهم امام و زكات خود را به او مى دادند تا در راهـش مـصـرف كـنـد. پـس از مـدتـى ، دار دنـيا را وداع كرد. مردم به احترام اين انسان موثق ، به پـسـرش اعـتماد داشتند. اما وى فردى بى تقوا بود و تمام سهم امام را براى خود خرج مى كرد. بـعـد از مدتى ، پسر به فكر فرو رفت كه اين همه سهم امام و زكات و صدقات را از مردم مى گـيرم و در كارهاى شخصى خود مصرف مى نمايم ، در روز قيامت چه پاسخى بدهم ؟! سرانجام به اين نتيجه مى رسد كه اگر در دنياى فانى رسوا شود، بهتر است از اين كه در قيامت رسوا شـود. بـه هـمـيـن جـهـت اهل محل را جمع كرد و گفت : اى مردم ! پدرم فرد با تقوايى بود. اما من از تـقـوا بـهـره اى نـداشتم . آنچه از سهم امام و زكات و صدقات به من داديد، در راه صحيح خرج نـكـردم . بـدانـيـد كـه ذمـه شـمـا پـاك نـشـده و آن را ادا كـنـيـد. مـردم نـاراحـت شدند و پس از كتك مـفـصـل ، او را از روسـتـا بـيـرون كـردنـد. امـا او نـزد وجـدانـش خـوشـحـال بـود. بـا خـود مـى گـفـت : حالا مثل پدرم به حوزه علميه مى روم تا به درد دين اسلام بـخـورم ! به حوزه رفت . اما كسى را نيافت كه به او درس بدهد. روزى آقاى بزرگوارى به او گـفـت : من به تو درس مى دهم . از آن پس ، شروع به درس خواندن كرد و بعد از مدتى چون در درس مـوفـق بـود، استاد دومى گرفت تا درس ديگرى نيز بياموزد. مدتى در درس استاد دوم نيز شركت كرد. تا اين كه روزى استاد به او گفت :ببخشيد! ديشب مطالعه نكردم . زيرا كتابم را گـم كـرده و نـمـى دانـم آن را كـجـا گـذاشـتـم . امـروز درس تـعـطـيـل اسـت . روز بـعـد نـيـز بـه عـلت پـيـدا نـكـردن كـتـاب ، درس را تـعـطيل كرد. اين طلبه جريان را براى استاد اول تعريف كرد. استاد اولى به طلبه گفت : به او بـگـو كـه كـتـابش در فلان نقطه است . به آنجا رفته و آن را بردارد. استاد، همچنين تاءكيد كـرد كـه مـراقـب بـاشـد كه استاد دوم به موضوع پى نبرد. طلبه به استاد دومى گفت : استاد اول مـن مـى گـويـد كـتـاب شـمـا در فـلان نـقـطـه