شام ، محل استقرار معاويه و تبليغات سنگين و اغوا كننده معاويه عليه امام على (ع ) و فرزندانش بود.مردى از آنجا به مدينه آمد و جوانى را ديد و از او پرسيد: اى مرد عرب ! فلان راه از كدام سـو اسـت ؟ جـوان ايـسـتاد و با مهربانى و عطوفت خاصى راه را به او نشان داد. مرد شامى ، از برخورد آن جوان خوشش آمد و گفت :شما چه كسى هستى ؟ حسن بن على بن ابى طالب هستم .مـرد شـامـى بـا تـوجـه بـه تـبـليـغـات معاويه ، آنچه ناسزا مى دانست ، بر زبان آورد. وقتى ناسزاهاى او پايان يافت ، امام نگاهى به او كرد و فرمود:اى بـرادر عـرب ! از راه دور آمـده اى ! خـسـتـه و گـرسـنـه اى ! بـه منزل ما بيا و استراحت كن .مـرد شـامـى تـعـجـب كـرد و گـفـت : بـه خدا سوگند! اين رفتار تو براى من كافى است كه به بطلان و دروغين بودن تبليغات معاويه پى ببرم .بـنـابـر ايـن ، اسـرار را بـه كـسـى مـى دهـنـد كـه قـدرت (درك )، (تحمل )، و (نگهدارى )آن را داشته باشد.امام صادق (ع ) از پدرش نقل مى كند كه آن حضرت همواره مى فرمود:(لَوْ اَجِدُ ثَلاثَةُ رَهْطٍ اَسْتَودِعَهُمُ الْعِلْمَ وَ هُمْ اَهْلٌ لِذلِكَ لَحَدَّثْتُ بِما لايَحْتاجُ فيهِ اِلى نَظَرٍ فى حـَلالٍ وَ لاحـَرامٍ وَ مـا يـَكـوُنُ اِلى يـَوُمِ الْقِيامَةِ اَنَّ حَديثَنا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لايُؤ مِنُ بِهِ اِلاّ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اللّهُ قَلْبَهُ لِلايمانِ)(37)اگـر سـه دسـته از مردم را پيدا مى كردم كه اهليت دارا بودن اسرار و علم را داشته باشند، به آنان مطالبى مى گفتم كه به احكام حلال و حرام تا روز قيامت محتاج نشوند واز آنچه قرار است تـا روز قيامت انجام شود، مطلع شوند. به درستى كه كلام ما بسيار سنگين است . به اين كلام ، ايـمـان نـمـى آورد مـگـر بـنـده اى كـه خـداونـد قـلب او را در امـتـحـانـات آزمـوده و او را لايـق تحمل اسرار دانسته است .)ميثم تمار مى گويد: (چهار سال در خدمت امام على بن ابى طالب (ع ) بودم . به طورى كه دست امـام بـر سـرم بـود و بـه مـن عـنـايـت داشـت . در آن مـدت ، حـضـرت عـلم گـذشـتـه ، آيـنـده و حـال را بـه مـن آموخت . بنابر اين ، چنانچه برخى از حقايق و رموزات را به انسانى عنايت كنند، گذشته و حال و آينده براى او روشن مى شود.
از كرامات آية الله بهاء الدينى قدس سره
حضرت آية الله بهاء الدينى قدس سره از علماى بزرگ حوزه علميه قم بود. يكى از طلاب قم مى گويد: نيمه شبى ، حدود ساعت يك ، خواب را بر چشمان خود نمى ديدم . بدون اختيار، لباس پـوشـيـدم و از خـانـه بـيـرون آمـدم . از ايـن خـيـابان به آن خيابان و از اين كوچه به آن كوچه سـرگـردان بـودم . تـا ايـنـكـه بـه