حـال اقـبـال و ادبـار، دو حـالت مـعـنـوى اسـت كـه مـخـتـص بـحـث عـرفـان مـى بـاشـد. اقـبـال قـلب ، نـشـاط در عـبـادات اسـت . امـا حـال ادبار، بى نشاطى در عبادات مى باشد. يكى از كـسـانـى كـه شـمـّه اى از (اسـرار الهـى ) را يـافـتـه بـود، مـى گـفـت : مـن حال بسط و اقبال قلب داشتم . به طورى كه در عبادات ، داراى نشاط مى شدم . پس از چندى ، در يك لحظه ، حال بسط را از دست دادم و حالت قبض و ادبار قلب بر من عارض شد. من كه به همه رفتار و اعمال خود توجه داشتم ، از خود پرسيدم كه : چرا نشاط از من سلب شد؟ بسيار نگران شـدم . تـا ايـن كه شبى ، در عالم رؤ يا، ندايى به گوش من رسيد كه : شَكَتْ عَنكَ عُصْفُورَةٌ فِى الحَضَرَةِ! (گنجشكى در محضر خداوند عزوجل از تو شكايت كرد.) از خواب بيدار شدم . در شـگـفـتى فرو رفتم كه چرا گنجشك از من شكايت كرده است ؟ انديشيدم و به خاطر آوردم كه دو، سه روز پيش ، از كوچه اى عبور مى كردم . بچه ها گنجشكى را گرفته بودند و با هم بازى مى كردند و آن را به سوى يكديگر پرتاب مى نمودند. من نگاهى به حيوان زبان بسته كردم ؛ امـا آن را نـجـات نـدادم و بـا بـى اعـتنايى از آن گذشتم . گنجشك رفتار من را مشاهده كرد و از وضـع خـود و حـالت مـن ، نزد خداوند جلّ جلاله شكايت نمود و در اثر آن ، نشاط از من سلب شد و حـالت قـبـض بـر مـن عـارض گـشـت . پـس از مـدتـى ، از بـيـابانى عبور مى كردم . متوجه لانه گـنـجشكى در بالاى درختى شدم . مارى را ديدم كه براى خوردن گنجشكى به آن سو مى رفت . من چوبى را برداشتم و به مار زدم و آن را به پايين انداختم و كشتم .