اولاً: دكارت، درباره هستى خود تأمل نمود، نه هستى ديگران كه براى او معلول بى واسطه نيست.عيناً مطالب او در ذيل نقل مى شود: از هر چيزى كه كمترين ترديدى در آن تصور كنم، آن چنان پرهيز خواهم كرد كه گويى يقين دارم باطل محض است... دراين صورت چه چيزى را مى توان حقيقى دانست؟ شايد تنها يك چيز وآن، اين كه هيچ چيز يقينى در عالم وجود ندارد....ولى آيا اطمينان هم يافتم كه خودم وجود ندارم؟ هرگز! اگر من درباره چيزى اطمينان يافته باشم، يا صرفاً درباره چيزى انديشيده باشم، بى گمان مى بايست وجود داشته باشم....بنابر اين بعد از امعان نظر در تمام امور و بررسى كامل آنها، سرانجام بايد به اين نتيجه رسيد ويقين كرد كه قضيه «من هستم يا من وجود دارم» را هر بار كه بر زبان آورم، يا در ذهن تصور كنم، بالضروره صادق است.(135) ثانياً: دكارت به چيستى خود مى پردازد.عيناً مطالب او نقل مى شود: امّا در اين صورت من چيستم؟ چيزى كه مى انديشد چيزى كه مى انديشد چيست؟ چيزى كه شك مى كند؛ ادراك مى كند به ايجاب و سلب حكم مى كند، مى خواهد؛ نمى خواهد؛ همچنين تخيّل و احساس مى كند... ممكن است آنچه من تخيّل مى كنم، حقيقت نداشته باشد؛ امّا همين قدرت تخيّل واقعاً در من وجود دارد و همواره جزئى از فكر من است.بارى، من همانم كه احساس مى كنم... امّا ممكن است بگوييد كه همه اينها نمودهايى است كاذب و من در خوابم.فرض كنيم، چنين باشد؛ امّا به هر حال دست كم اين مطلب كاملاً قطعى است كه چنين مى نمايد كه من مى بينم، مى شنوم و احساس حرارت مى كنم.اين ديگر نمى تواند كاذب باشد.اين درست همان چيزى است كه در من احساس ناميده مى شود و آن هم دقيقاً چيزى به جز تفكر نيست.از اينجاست كه شناسايى ماهيت خويش را اندكى واضح تر ومتمايز از پيش آغاز مى كنم.از عبارت دكارت كاملاً روشن است كه دكارت در هنگامى كه مى انديشيد و مى خواست در هر چيزى كه قابل شك است، شك كند، متوجه شد كه نمى تواند در وجود خودش و آنچه در انديشه اش مى گذرد شك كند.از اين رو خود را بى واسطه مى شناسد.به عبارت ديگر ممكن است انسان چيزى را كه در خارج است، نشناسد؛ امّا ممكن نيست خود را نشناسد و نيز نسبت به آنچه در ذهنش مى گذرد، جاهل باشد.پس وجود من و آنچه در ذهنم مى گذرد، هر دو بر خودم معلوم و حضورى است و هيچگاه وجود من و انديشه ام، براى خودم مجهول نيست، تا براى شناخت آن نياز به استدلال داشته باشد، يا يكى را از ديگرى كشف كنم؛ چون در شناخت، هر دو، مساوى هستند؛ به عبارت ديگر هر دو بديهى معلوم بالذات هستند و معلوم به علم حضورى مى باشند.