نقدی بر فلسفه ارسطوئی و غرب نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
بنا بر اين قهراً بايد اين تصور وجود ازلى، تصورى فطرى باشد كه در خلقت من حك شده.حكاك آن هم، آن خداوند دانا و حكيم است». (143) از آنجا كه عبارات دكارت مفصل و پراكنده است، به خاطر اختصار به چند جمله از آن، اكتفا مى كنيم.وى در تأمل سوم مى گويد: از ميان اين مفاهيم علاوه بر مفهومى كه از خود من حكايت مى كند و در مورد آن هيچ اشكالى وجود ندارد، مفهوم ديگرى هست كه از خدا حكايت مى كند، مفاهيم ديگر هم از اشياء مادى و... اينجاست كه فقط مفهوم خدا باقى مى ماند و لازم است در آن تأمل شود كه آيا چيزى در آن هست كه صدورش از خود من، محال باشد؟ مراد من از كلمه خدا جوهرى است نامتناهى، سرمد، تغييرناپذير، قائم به ذات و، عالم مطلق، قادر مطلق كه خود من و هر چيز ديگرى را (اگر واقعاً چيز ديگرى وجود داشته باشد آفريده وپديد آورده است....امّا من كه خود موجودى متناهيم، نمى توانم مفهومى از جوهر نامتناهى داشته باشم؛ مگر آن كه جوهرى واقعاً نامتناهى آن را در من نهاده باشد؛ امّا نبايد تصور كنم كه من نامتناهى را، نه از طريق مفهومى حقيقى، بلكه فقط از راه سلب امر متناهى، ادراك مى كنم؛ همچنان كه سكون وظلمت را از طريق سلب حركت و نور، ادراك مى نمايم؛ زيرا به عكس، با وضوح مى بينم كه واقعيت در جوهر نامتناهى بيشتر است، تا در جوهر متناهى؛ بنا بر اين مفهوم نامتناهى به وجهى، پيش از مفهوم متناهى در من هست.يعنى مفهوم خدا بر مفهوم خودم تقدم دارد....قطعاً جاى تعجب نيست كه خداوند به هنگام آفرينش من، اين مفهوم را در من نهاده باشد تا همچون نشانه اى باشد كه صنعتگر بر صنعت خويش مى زند.