aestetic است كه به علم الجمال و زيبائى
aisthetos ريشه اصطلاح استتيك
1)لفظ
شناسى تعبيرمى شود.قلمرو زيبائى شناسى هنرى على الخصوص در قلمرو هنرهاى حسى به
علم محسوس مربوطمى شود.2)نكته اساسى اين است كه چرا هيچگاه نقاشى نتوانست چونان مبدائى و غايتى و يا بسترى
براى تفكر اسلامى آنچنان كه در غرب يا چين و ژاپن است،تلقى شود؟حتى هگل هنر
كلاسيك را دين هنرى مى نامد.يعنى دين همان عصر پيكر سازى يونان كه در آن عالم يونانى
خدايان و الهى من حيث هى خود را به صورت بشر متجلى مى كرد.پس هنرهاى تجسمى در
مقام نمود محسوس مطلق بود(شعر و محاكات(ميمه سيس)،هانس گئورگ گادامر،ترجمه
محمد سعيد كاشانى،فصلنامه هنر،شماره 19،ص 16).چنين معرفتى در حوزه تفكر اسلامى و
جايگاه ويژه اى كه اشراق و عرفان دارد براى «چشم سر»اصالتى قائل نيست.ديدن قدر مسلم
هم آسوده تر است و هم بعيدتر،اما«شنيدن »تنها محصور بعد زمان است و در حوزه ادراك
شهودى و تفكر تنزيهى مناسب ترين بستر است.در دين و طريقت عرفانى آنچه در ابتدا واجب
و لازم شده استماع مى باشد وبه همين سبب در دين و طريقت از بصر و ساير اعضاء و جوارح
سمع اولى تر است(شرح كبيرمثنوى مولوى،انقروى،ترجمه عصمت ستارزاده،ج 1)خداوند در
قرآن بدترين جنبندگان را درنزد خود كران لال معرفى مى كند
كه تعقل نمى كنند:«ان شر
الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعلقون »(انفال:22)محققين نقل مى كنند كه:(لالى در اثر
كرى حاصل مى شود زيرا براى نطق البته سماع لازم است.پس از آن كسى كه كلام حق را
نشنود و طبق آن عمل نكند و آن را به كار نبندد،لال بودنش مقرر است.»بنابر اين شرورترين
ذى روح بودنش در نزد خداوند محقق مى گردد.انقروى در شرح كبير مثنوى شريف مولانا همين جايگاه استماع را مناسبتى دانسته كه
مولانا مثنوى را با بشنو آغاز كرده است:«كه هر كه حس شنوايى داشته باشد بالاخره به نطق
در مى آيد و از گزندلال بودن خلاص مى گردد و از شرورترين مردم محسوب نمى شود و مقام
بهترين مردم را پيدامى كند.»
دان كه اول سمع باشد نطق را
آنطق كو موقوف راه سمع نيست
جز كه نطق خالق بى طمع نيست
سوى منطق از ره سمع اندر
جز كه نطق خالق بى طمع نيست
جز كه نطق خالق بى طمع نيست
از اينجا تفكر دينى و طريقت عرفانى ديانت اسلامى بر تنزيه مبتنى است.نقاشى در عصر
اسلامى نيز بر تنزيه مبتنى بود و هنرمندان در مقام تنزيه از تشبيه فراتر مى رفتند چنانكه
عالم غير رئال نقاشى را ابداع كردند.از سويى نقاشى به سوى شعر و قصه كه هنرهاى
كلامى اند گرايش مى يافت.تفكركل انگارانه در عالم اسلامى ميان هنرها وحدت عميقترى
ايجاد مى كرد چنانكه نقاشى و خوشنويسى با معمارى و صنايع مستظرفه وم وسيقى وحدت
پيدا مى كنند.اما در عصر جديد هر يك از هنرهادر مقام استقلال از ديگرى هستند.در هنر
كلاسيك و رمانتيك جديد نيز على رغم استقلال طلبى تابعيت نقاشى از قصه و شعر آشكار
است.اما در هنر مدرن گسستگى عميق مى گردد كه خود حاكى از غلبه پلوراليسم و تفكر
كثرت انگارانه و تفرقه بر هنر مدرن است.در اين مرتبه نيز از حيث مبدا وغايت هنر تابع
صورت نوعى اومانيستى است.3)رجوع شود به رساله «چيت سازان »از كتاب رسائل جوانمردان نوشته هانرى كربن،ترجمه
احسان نراقى.4)هنر اسلامى ابداع عالم اسلامى در پى انكشاف حقيقت اسلام يعنى اسم اعظم الله است.
اين عالم كلى است كه از جلوه گاه غيب و شهادت در خيال هنرمند ظاهر مى شود.در اين عالم،
جمال و جلال الهى،در«يافت »و«شهود»،متفكران را احاطه مى كند.هنرمند حتى اگر دهرى
باشد ناخود آگاه متاثر از عالم اسلامى است.