تجلیات حکمت معنوی در هنر اسلامی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
با حقيقت دوره جديد،متفكران و شاعران اين دوره به انسان در حكم دائر مدار عالم اضالت
مى دهند.از اينجا الهامات ربانى ديگر نمى تواند در برابر فرهنگ انسانى(اومانيسم)اصالت
داشته باشد.در ذيل چنين تفكرى تاريخ تلاش و كوشش بشر است،«جهان واقع »،
«خدا»و«خدايان »همه تابع انديشه و فكر انسانى اند.عالم واقع هم ما هستيم و نيز همين ما
هستيم كه به آن صورت و واقعيت مى بخشيم(در فلسفه كانت انسان به جاى واهب الصور
مى نشيند).در اين دوره اعتقاد به خدا بشر مدارانه و خود بنيادانه است،و اگرخدايى در فلسفه
فلاسفه مشاهده مى شود،خدايى است در ذيل اصالت انسان و از اين نظر،اين دوره را
آنتروپوسانتريسم تعبير كرده اند،يعنى انسان مدارى يا مذهب اصالت انسان،صورت معرفت
اين دوره «آنتروپولوژى »است.دوره جديد با ترك صورت نوعى قرون وسطى آغاز مى شود.امتياز اين تمدن از ساير تمدنها
همان اومانيسمى است كه از رنسانس بر فرهنگ بشرى مسلط شد.اين صورت نوعى كه فعلا
در همه جهان چونان صورت الصور است،ذات تفكر دنيوى است وحوالت تاريخى دوره جديد
تلقى مى شود و مبناى آن بر خود بنيادى يعنى نيست انگارى مضاعف است.بر بنياد اين نيست
انگارى است كه بشر خود را بنياد هر امر و هر چيزى مى انگارد.با توجه به مراتب فوق،هنر جديد جز از بشر و انسان دور افتاده و مهجور از درگاه خدا سخنى
نمى گويد.خدا نيز در اينجا صورت بشرى به خود مى گيرد.پس در هنر جديد كه وجه نخستين
هنر دينى ما قبل يونانى را نيست مى انگارد با رجوع خود بنيادانه به يونان وروم صورت نوعى
جديد را بر همه هنرهاى قديم مى زند.اصلا سنگ بناى هنر جديد بر«اومانيسم »گذاشته شده است.اين نحله باطل هنرى هرچه
پيش مى رود چون اصل آن بر دور شدن از جهان است،قربش با نفس اماره بيشترمى شود.
همين است كه هنر معاصر بيشتر امور را به نحوى با انانيت و نحنانيت انتزاعى نموده و از
انضمام و همبستگى با امور انضمامى خارج دست بر مى دارد (11) و غالبا ظهورات نفس اماره
بشر جديد را بيان مى كند و بدين جهت است كه مى بينيم هنر جديد به نهايت زشت است و
اكثر صور خيالى اش همان اشكالى است
كه در قديم شياطين را آنطورمى كشيدند.اين به
جهت شيطانى شدن درون بشر امروزى است.او چون نفس پرست است،هر قدر كه به درون
خودش مى رود زشتتر مى شود.حتى كثيرى از تابلوهاى جديد ازتمامى اشباح و صورى كه در
قديم براى شياطين كشيده اند زشتتر و مشمئز كننده تر است.به هر تقدير طى چهار دوره تاريخى،صورتهاى نوعى مختلفى بر فرهنگ و تمدن بشرى حاكم
گرديده است.چنانكه ديديم در دوره جديد غلبه با صورت نوعى بشرى است كه بايد از آن به
عنوان آخرين صورت غرب نام برد.در آنجا كه سخن از حقيقت شرق گفتيم و آن را مستور در
حجب متعدد تلقى كرديم،بايد اين را افزود كه اومانيسم آخرين دايره اى است كه بر روى دواير
ديگر قرار مى گيرد.حال پس از اين مقدمات مى توانيم بگوييم كه چهار صورت كلى فرهنگى و هنرى پاسخى است
كه متفكران و مورخان غربى در برابر پرسش از حقيقت و صورت تمدنهاذيل ما بعد الطبيعه
جديد داده اند.