تجلیات حکمت معنوی در هنر اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تجلیات حکمت معنوی در هنر اسلامی - نسخه متنی

محمد مددپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

به هر تقدير همواره كليسا به جهت تشكيلات منظم كه غالبا همراه با قدرت مستقل وگاه
برتر سياسى در جنب مرجعيت روحانى و دينى،بروز كرده است،تاثيراتى به مراتب بيش از
روحانيون و مرجعيت علمى در اسلام بر سياست موجود داشته است.

آنچه كه در مطلب فوق بدان اشاره داشتيم،آثارى است كه فرع بر وقايع اساسى درتاريخ اين
دو دين به وقوع پيوسته است.اما اين وقايع و حوادث چه بوده اند كه تاريخ دوامت دينى بر
اساس آن در دو مسير جداگانه سير كرده است.

اين امر در اسلام جدايى ولايت(حكومت و سياست)از ولايت(قرب و دوستى)است (4) .بدين
تفصيل كه با رحلت پيامبر كه جامع ولايت و ولايت بود با خلافت اولين خلفاميان اين دو تفرقه
افتاد و ولايت از آن كسانى شد كه ولايت نداشتند.مدت كوتاه خلافت على بن ابى طالب(ع)
نيز بيشتر ناشى از مصالح اسلام مى شد تا تحقيق امر طبيعى در مسيرعادى،على الخصوص
كه على(ع)مى دانست كه ديگر با بدعتهاى فراوان نمى توان به آسانى راه پيامبر را ادامه داد و
چنين نيز شد
 و سر انجام دوباره باز ماجراى جدايى ولايت از ولايت تكرار شد.در حالى كه ائمه
صاحبان حقيقى حق ولايت بر امت اسلامى(بر اساس ولايت و قرب به حق)عملا از اين حق
برخوردار نگشتند و حاكمان غاصب جور و عالمانى كه بر جدايى ولايت و ولايت اصرار
مى ورزيد بر امت اسلامى استيلا يافتند،وشد آنچه كه نبايد مى شد.از اينجا تاريخ اسلام
پرگشت از بدعتهايى كه با ميزان باطل مستقر شده بودند.در اين وضع اجتهاد بر نص
بقت يافت و هر كه توانست به معارضه بامعارف قرآنى برخاست.اين دوره همان دوره اى است
كه در روايت ماثورات اسلامى به دوره آخر الزمان و غيبت كبرى تعبير شده است.

اما در مسيحيت نيز انحراف از لحظه معراج عيسى(ع)آغاز گرديد.پس ازاندك زمانى بدعتها
به وقوع پيوست و سخن از دوگانگى لاهوت و ناسوت چون دو امرى كه در وجود عيسى جمع
شده و تفكيك دو امر روحانى و جسمانى به نهايت بروز كرد.

بر اين اساس سياست و دين دو امر جدا از هم پنداشته شد(به صورت سياست و
هدايت جسمانى و سياست و هدايت روحانى).از اينجا كليسا چون «مرجع روحانى »و
حكومت چون «مرجع جسمانى »تلقى گرديد كه مرجع جسمانى مى بايست تابع مرجعيت
روحانى باشد تا كارها راست آيد و كژيها رفع شود و آدمى با عنايت الهى و به مدد كليسابه
رستگارى نائل شود.بدين ترتيب عملا در عصر غلبه دين در قرون وسطى توفق از آن كليسا
بوده و بدين معنى سياست و دين انفكاك ذاتى و تباين نداشته اند،
به عبارت ديگرجدايى
مطروحه در روايات انجيلى صرفا نوعى تفكيك نظرى و نه عملى را به همراه داشته در حالى
كه در تفكر اسلامى در روايت ماثوره و آيات قرآنى و تاريخ اسلام عكس اين امر اتفاق افتاده،
بدين معنى كه هيچگونه تفكيكى از لحاظ نظر و ماهيت ميان سياست و دين مطرح نگرديده،
اما در عمل ديانت از سياست و سياست از ديانت وبه عبارت ديگر،ولايت دينى از ولايت،و
حكومت و سياست و قدرت دنيوى جدا شده است.و حتى دو مرجع دينى و دنيوى واجد قوايى
متوازن و متعادل در برابر يكديگرچون تشكيلات كليسايى در برابر تشكيلات حكومتى نبوده
است.

/ 161