شنيدم كه محمد بن ابى بكر نيز كشته شد. در اين فاجعه اندوه ما با شادى دشمن برابر است، جز اين كه با مرگ محمد از آنان دشمنى كاسته شد و از ما دوستى.
بازگويى سقوط مصر
به عبداللّه پسر عباس ـ فرماندار بصره ـ ماجرا را نوشتم: امّا بعد، مصر سقوط كرد و محمد پسر ابى بكر ـ كه خدايش رحمت كند ـ به شهادت رسيد. در پيشگاه خداوند فرزندى دلسوز، كارگزارى تلاش گر، شمشيرى برّان و ستونى از نيروى دفاعى خود مى شماريمش. همواره پيش از اين فاجعه مردم را با تأكيد در پيوستن به او بر مى انگيختم. يارى دادنش را فرمان مى دادم. پنهان و آشكار به اين مهم فراشان مى خواندم و فراخوانى را مدام تكرار مى كردم. گروهى در پاسخ، با اكراه حضور مى يافتند. جمعى بهانه مى تراشيدند و شمارى با بى تفاوتى همچنان برجاى مى ماندند. از خدا مى خواهم كه به زودى از يارانى چنين آسوده ام كند، كه به خدا سوگند اگر رويارويى با دشمن و رسيدن به فيض شهادت را اميد نبسته بودم و به اين دلخوشى خود را براى مرگ آماده نمى كردم، حتى ماندن يك روزه را با اينان دوست نمى داشتم و يك بار ديدنشان را هم تحمل نمى كردم.