تصميم بر جنگ - صلح امام حسن (ع) پر شکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

صلح امام حسن (ع) پر شکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ - نسخه متنی

راضی آل یاسین؛ مترجم: سید علی خامنه ای

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تصميم بر جنگ

بررسى فرازهاى تاريخ نشان ميدهد كه پيروزى يافتن دين در اجتماع، داراى نقشى بزرگ در پيشرفت اخلاق است و اين بدانجهت است كه ملتها و توده ها در خوى و روش، دنباله رو رهبران و فرماندهان، و در شكل زندگى، محكوم و تابع هدف قوانين اند و اگر دين بجز امر به معروف و نهى از منكر و پيراستن نفس آدميان از طمع ورزى به ماديات، چيز ديگرى نميداشت، براى اصلاح جامعه كافى بود.

اما اين گروه بازماندگان جاهليت - همچون ديگر طرفداران نظام طبقاتى - به محافظه كارى و پيروى از عادت هاى پدران و نياكان و نظام هاى پوسيده و كهن و روش هاى ظالمانه، خو گرفته بودند.

اينها در آغاز ظهور دين جديد، در صف سر سخت ترين دشمنان آن قرار داشتند و بعدها كه از گردن نهادن به آن گزيرى نداشتند، آنرا به چشم ابزارى براى رسيدن بدنياى خود مى نگريستند.

در سايه شوم اين انگيزه ها، هدف دين پايمال شد و جامعه از سير تدريجى و منظم بسوى اصلاحات مورد نظر، باز ماند مردم بمطامع دنيوى سرگرم شدند و (دين لقلقه ئى بر زبانشان گشت كه تا گذران زندگى از آن نگهدارى مى كردند اما در هنگامه ى بلا آنكس كه ديندار بماند كم بود).

اما آل محمد (صلّى الله عليه وآله) رسالتى اهمال ناپذير داشتند اين رسالت، نجات مردم بود نه سود شخصى، و بر پا داشتن اردوگاه دين بود نه آراستن مسند قدرت خود، و پاسدارى معنويات بود نه حفاظت منافع اختصاصى.

و چون معاويه، تا بوده همواره دشمن اين هدف ها و معارض مناديان اين اصلاحات بوده و بالاخره هم با سركشى و طغيان، از جامعه ى مسلمين كناره گرفته و هوس حكومت در جان او ريشه دوانيده و منافع شخصى در ادراك و روش او اثر گذارده، ناچار ميبايد حسن بن على نيروى توده هاى مسلمان را بر ضد او بسيج كند و او را به حكومت الهى بطلبد و خدا بهترين حكم كنندگان است.

ابوالفرج اصفهانى مى نويسد: نخستين كارى كه حسن بن على كرد اين بود كه عطاى سپاهيان را صد، صد افزايش داد (1) پيش از او على عليه السلام در واقعه ى جنگ جمل اين كار را كرده بود و او نيز در آغاز خلافتش به اين كار دست زد و پس از وى خلفاء همگى از او پيروى كردند سپس مى نويسد: حسن عليه السلام بوسيله ى (حرب بن عبدالله ازدى) نامه ئى براى معاويه فرستاد، بدينقرار: (از حسن بن على اميرالمؤمنين بسوى معاويه پسر ابوسفيان سلام بر تو سپاس ميگزارم الله را كه معبودى جز او نيست و بعد، همانا خداوند - جل جلاله - محمد را بر انگيخت: رحمتى براى عالميان و منتى بر مؤمنان و رسولى بسوى همه ى مردمان تا آنان را كه زنده اند از عذاب خدا بر حذر دارد و سخن را بر كافران تمام سازد، و او رسالت خدائى را گزارد و به امر او قيام كرد و آنگاه در حاليكه نه تقصير كرده بود و نه سستى روا داشته و خدا حق را بدو ظاهر ساخته بود و شرك را بدو سركوب كرده، پروردگارش او را ميرانيد.

(و قريش را باو اختصاص داد و فرمود (همانا اين قرآن، ياد آور تو و قوم تو است) پس چون اين جهان را بدود گفت، بر سر حكومت او در ميان عرب منازعه در افتاد قريش گفتند: ما عشيره و خويشاوندان و نگهبانان نسب اوئيم و روا نيست كه شما بر سر حكومت و قدرت او با ما مخاصمه كنيد، عرب اين حجت را از قريش پذيرفت و به داعيه ى او گردن نهاد، آنها را گرامى داشت و مسند را تسليم آنان كرد.

(پس آنگاه ما به قريش همانرا گفتيم كه قريش به عرب گفته بود ولى او همانند عرب با ما به انصاف نگرائيد قريشيان، حكومت را به نيروى استدلال خود و به يارى انصاف عرب گرفتند ولى چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرا رسيد، از ما دورى گزيدند و با همدستى در ظلم و دشمنى و جفاى ما، بر ما تسلط يافتند و زمان كار را بدست گرفتند بارى ميعاد گاه ما و آنان، در پيشگاه خدا است و اوست سرپرست و ياور ما.

(ما آنروز از اينكه كسانى حق ما را غصب كرده و به حكومتى كه از خاندان ماست دست اندازى نموده اند، بسى در شگفت بوديم ولى چون آنها مردمى با فضيلت و داراى سابقه در اسلام بودند، از منازعه با آنان چشم پوشيديم، مباد كه منافقان و دشمنان بدين وسيله رخنه ئى در دين وارد كنند يا راهى بر اخلالگرى و فساد در آن بيابند.

(ولى امروز جاى آنست كه همه كس از دست اندازى تو بدين منصب و مسند در شگفت فرو روند چه، تو به هيچ بابت شايسته ى اين منصب نيستى، نه به داشتن فضيلتى اسلامى و نه به گذاردن اثرى نيك و پسنديده و بالاتر آنكه تو زاده ى يكى از باندهاى مخاصم و فرزند دشمنترين افراد قريش با رسول خدا و قرآن، ميباشى خداوند شر تو را كفايت خواهد كرد و عنقريب بر او وارد خواهى شد و خواهى ديد كه عاقبت از كيست سوگند بخدا بزودى پروردگارت را ديدار خواهى كرد و آنگاه او سزاى كرده هاى تو را خواهد داد و خدا بر بندگان ستمكار نيست.

(وقتى على وفات يافت رحمت خدا بر او آنروز كه وفات يافت و آنروز كه خدا بر او منت گذارد به اسلام و آنروز كه از قبر بر انگيخته شود - مسلمانان زمام امر را به من سپردند از خدا مسئلت مى كنم كه در اين جهان زودگذر چيزى كه موجب نقصان كرامت او در آخرت باشد به ما عطا نكند چيزى كه مرا بر نامه نوشتن به تو وادار ساخت اين بود كه خواستم در برابر خداى - عزوجل - در كار تو معذور باشم و تو اگر گفته ى مرا بكار بندى، خودت بهره ئى بزرگ خواهى برد و مسلمانان نيز به صلاح و مصلحت خواهند رسيد.

(پس پيگيرى از راه باطل را فرو گذار و همچون ديگر مردم به بيعت من درآچه، تو خود ميدانى كه من بكار خلافت از تو شايسته ترم از خدا بپرهيز و طغيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانان را مريز بخدا سوگند كه بيش از اين مظلمه ى خون مردم را با خود به پيشگاه الهى بردن، به خير تو نيست از در اطاعت و مسالمت در آى و بر سر خلافت با اهل آن و كسيكه از تو بدان شايسته تر است منازعه مكن مگر خدا فتنه را بخواباند و كلمه ى مسلمين را متحد سازد و فيما بين آنان را اصلاح كند.

(و اگر جز به پيگيرى از گمراهى و ستيزه گرى، تن در ندهى، مسلمانان را به سر وقت تو خواهم آورد و تو را به محاكمه خدائى خواهم كشيد تا خدا ميان ما حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است) (2).

چنانكه مى بينيد، پايان نامه آشكارا متضمن تهديد به جنگ است و امام حسن چاره ئى جز اين روش نداشت چه، ابتدا دشمن را به فرو گذاردن راه باطل و از در بيعت در آمدن همچون ديگران، دعوت مى كند و اين روش سياسى مدبرانه ايست كه براى ضعيف كردن روحيه ى مقاومت دشمن از راه تضعيف اراده ى او بكار بسته مى شود و تازه اين سخن را در وقتى ميگويد كه قبلا احتجاج آل محمد را با قريش، با او در ميان گذارده و با اين بيان با او احتجاج كرده است.

دعوتى خير خواهانه، وعده ئى تهديد آميز و سپس تهديد آشكار به جنگ.

او در رفتار خود با معاويه، از روش پدرش پيروى كرد و براستى امام حسن در اوضاع و احوال خاصى كه او را احاطه كرده بود و با دشمنانى كه داشت، نمودار كامل پدرش بود گوئى روزگار او قطعه ئى از دوران اميرالمؤمنين بود كه تا پس از وفات آن حضرت ادامه يافته بود همچنان كه جنگ در دوران على عليه السلام ضرورتى اجتناب ناپذير بود، در دوران امام حسن نيز هيچ چيز ديگر نمى توانست جاى آن را پر كند.

از جمله چيزهائى كه خلافت جديد را مىآراست اين بود كه نشان دهد در عين جوانى، از تسلط و اقتدار كافى برخوردار است و اينكار مستلزم آن بود كه دست خيانتكاران را از كارها كوتاه كند و با اين تصفيه، هيبت خود را در دلها بيفكند و راه ثبات و استقرار و قبضه كردن امور را بر خود هموار سازد.

در اينصورت طبيعى است كه اين نامه متضمن تهديدى صريح و اندرزى شديد و لحن آمرانه ئى محكم و قوى باشد: (از خدا بپرهيز و طغيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانان را مريز! بخدا سوگند كه از اين بيش مظلمه ى خون مردم را با خود به پيشگاه خدا بردن به خير تو نيست از در سلم و اطاعت در آى و بر سر خلافت با اهل آن و كسيكه از تو بدان شايسته تر است منازعه مكن).

رايت امويان در شام، همچنان بر دشمنى با خلافت هاشمى كوفه، در اهتزاز بود و همان سر پيچى و نافرمانى قديم را كه در برابر بيعت على داشت، در برابر بيعت امام حسن نيز در پيش گرفت نامه هاى خير خواهانه و با صراحت سودى نبخشيد و روش عاقلانه و استدلالهاى محكم اين نامه ها نتوانست گردنكشى و طغيان او را فرو نشاند.

و ما هنگاميكه نامه هاى امام حسن به معاويه را بررسى مى كنيم، چيزى كه از كسى مثل او بعيد نمايد يا سخنى كه از استدلال صحيح و محكم بيرون باشد در آنها نمى يابيمدر اين نامه ها يا سخن از حق مفروض ايشان بر مردم يعنى وجوب دوستى و مودت است يا از طهارت و پاكيزگى آنان از پليديهاى گناه و هم از ولايت ايشان بر مسلمين كه قرآن بدان ناطق است و يا از گفته هاى صريح و قطعى پيغمبر درباره ى تعيين امام و مسئله ى خلافت و بالاخره يا از دعوت وى به تسليم و اطاعت و حفظ خون مسلمانان و فرو نشاندن آتش فتنه و اصلاح ذات البين.

بعكس در نامه هاى معاويه به امام حسن، غالبا بجاى آنكه به ماهيت موضوع توجه شود، به حواشى پرداخته شده و بسيارى از آنها ياد آور دشمنيهاى فراموش شده و بر انگيزنده ى روح تفرقه و نفاق ميان برادران مسلمان است.

بسيار بجا است اگر معاويه را نخستين بر انگيزاننده ى احساسات قبيله ئى در تاريخ اسلام بدانيم او با بياد آوردن خصومتهاى فراموش شده و بر افروختن آتش اختلاف، نخستين كسى بود كه مبناى دين توحيد يعنى اتحاد و وحدت را در هم شكست و اين پايه ى اساسى را كه بحقيقت، مايه ى اصلاح و راز موفقيت اين دين است، متزلزل ساخت.

گويا معاويه چون دانسته بود كه با آوردن نام خود و پدرش ابوسفيان - كه سوابق ننگين هر دو نفر با ارقام و تاريخ براى مسلمانان روشن بود - قادر نيست ساده دلان را اغفال كند و به دام افكند، در نامه هايش به امام حسن، از ابوبكر و عمر و ابوعبيده ياد ميكرد و مخالفت اهل بيت را با بيعت ابوبكر به رخ امام حسن مى كشيد.

نامه هاى معاويه، در پيرامون موضوعى كه اين نامه ها به انگيزه ى آن نوشته مى شد، فقط يك چيز كم داشت و آن دليلى معقول براى اثبات حق خلافت و تصرف اين مسند مقدس بود حتى موضوع خونخواهى عثمان - اين بهانه ى مغلطه آميز - كه همچون حربه ى برانى بر ضد على عليه السلام در همه ى جبهه بنديها و جنگهاى طولانى ميان على و معاويه، بكار مى رفت، اكنون با مرگ آن امام بزرگوار، كند شده و از كار افتاده بود معاويه اكنون در برابر حسن بن على قرار داشت، يعنى همانكسى كه در روز قتل عثمان، بر در خانه ى او ايستاده و از وى دفاع كرده بود تا حدى كه - بگفته ى عموم مورخان - پيكرش از خون رنگين شده بود، همانكسى كه طقطقى درباره ى اومى نويسد: (در دفاع از عثمان جنگ سختى كرد بطوريكه خود عثمان او را باز ميداشت ولى او همچنان به جنگ ادامه ميداد و جان خود را براى او در خطر مى انداخت) و اين در همان موقعيت خطيرى بود كه ديگران به عثمان حتى نزديك هم نشده و خويشاوندانش او را واگذاشته بودند (3).

بلى، تنها دليل و حجت معاويه در نامه هائى كه به حسن بن على مى نوشت اين بود كه: (من در حكومت از تو با سابقه تر و در اين امر، آزموده تر و بسال از تو بزرگترم (4) همين و ديگر هيچ.

بيگمان اگر معاويه غير از اين جملات پى در پى، دليل قابل ذكر و شايسته ى قبولى ميداشت، بيان ميكرد و براى موفقيت خود به بيدار كردن احساسات خصمانه ى كهن و بر انگيختن دشمنى ها و كينه ها متوسل نمى شد.

و ايكاش مى فهميديم كه وى از كدام آزمودگى اش ياد مى كند؟!.

آيا آنروزى را مى گويد كه شام از دست او به فغان آمده و شاميان شكايت او را نزد عمر برده بودند و عمر كه سخت به هيجان آمده بود او را بوسيله ى قاصدى احضار كرد و او در اين هنگام از عمر بيش از غلامش (يرفأ) مى ترسيد؟

يا آنروز را كه لباس سبز رنگ پوشيده و با تفاخر بر عمر وارد شد و عمر با تازيانه بر سرش نواخت؟!.

يا آن هنگام را كه بى خبر عثمان، كارها را بنام او انجام ميداد و عاقبت با اين رفتار خود، يكى از موجبات بدبختى او شد؟!.

يا آنروز را كه از روى گردنكشى و طغيان، سپاهيانش را به جنگ با امام زمانش برد و بى هيچ عذرى با وى جنگيد؟!.

آيا اين (آزمايش ها) دليل برترى و شايستگى براى حكومت و يا ادامه ى آن مى توانست شد؟ و اگر نه، پس اين شايستگى را از كجا ادعا مى كرد؟!.

آيا حكومتى را كه از اين راهها بدست آمده و بر پايه ى دروغ و تهمت و خون ريزى بنا گرديده ميتواند دليل شايستگى براى احراز مقام ارجمند دينى يعنى خلافت باشد؟.

جملاتى پى در پى و پيوسته، بشيوه ى استدلالهاى روشن و محكم و در معنى بازگشت همه ى آنها فقط به يك چيز: استدلال به طول مدت! و ما در منطق حق، هيچ مقياس و معيارى سراغ نداريم كه خلافت را از راه (طول مدت) يا (زيادتى عمر) ثابت كند!.

اى بسا كسى كه در خريدارى و جدانها يا بر انگيختن فتنه و فساد در مجتمع، از همه بصيرتر و كار آزموده تر است ولى اين نميتواند موجب شايستگى واستحقاق او براى جانشينى مقام نبوت باشد.

واى بسا كسى كه در كنترل اعصاب و پوشيده داشتن عواطف خود بقدرى تواناست كه همه او را از پر گذشت ترين و حليم ترين مردم مى پندارند ولى اين، دليل رهبرى و پيشوائى دينى در ميان مردم نيست، چه، حلم و گذشت همچنانكه در امام و پيشواى دينى هست، در رياست طلبان و مدعيان رهبرى و حكومت هم ممكن است وجود داشته باشد.

واى بسا كسى كه بر اثر كار كشتگى قادر است آراء و افكار عمومى را در جهت رأى و عقيده ى شخصى خود بكار اندازد - چه منشاء اين رأى و عقيده رأى الهى باشد يا هوى و هوس شخصى - ولى چنين كسى نيز فقط يك بدعت گذار در دين است نه خليفه ى مسلمين زيرا خليفه را رأيى جز رأى قرآن و مدركى جز حديث و مرجعى جز خدا نيست.

بنابرين، فرد شايسته براى مقام رفيع خلافت اسلامى و جانشينى رسالت، عنصر كميابى است كه خداوند از ميان بندگان بر مى گزيند و بر اثر مزايا و خصال پسنديده و يگانه اش، او را بر ديگر خلق برترى ميدهد، و خدائى كه آفريننده ى آدميان است، اين بنده ى شايسته و ممتاز را از همه كس بهتر مى شناسد و او را به نام و نشان به رسولش معرفى مى كند و پيغمبر، وى را به نيابت و وصايت خود بر مى گزيند و پس از اين جريان، ديگرى را حق انتخاب و تعيين كسى نيست.

براى معاويه نه آن سوابق ننگين خود و پدرش و نه كيفيت اسلام آوردن آندو و نه نقشى كه در برابر عمر و عثمان و در برابر على عليه السلام داشته است، مانع از اين نبود كه به برترين منصب و مسند دينى دست اندازى و طمع ورزى كند لذا به امام حسن، فرزند رسول خدا - كه مسلمانان در همه ى آفاق كشور اسلامى با او بيعت كرده و ياران پيغمبر و خاندان و نزديكانش و همه كسانى كه روى مسلمانى آنان حساب مى شد، طاعت او را به گردن گرفته اند - نوشت: من از تو بسال بزرگتر و با سابقه تر و مجرب ترم!.

راستى در دنياى استدلالها، استدلالى ميتوان يافت كه در نشان دادن عجز و بيدليلى، از اين رساتر باشد؟.

نوبت ديگرى نيز به امام حسن نامه نوشت ولى ايندفعه بقصد تهديد به ترور و فريفتن به حرف و گويا در شناخت حسن بن على دچار اشتباه شده بود كه بدين روش مبتذل و پست با وى سخن گفت:

(بپرهيز از آنكه مرگ تو بدست مردم پست و فرو مايه باشد، و نوميد باش از اينكه بتوانى در ما فتورى پديد آورى، وانگهى، پس از من خلافت از آن تو است چه، تو از همه كس بدان سزاوارترى) (5)

و آخرين پاسخى كه به فرستادگان امام حسن: (جندب بن عبدالله ازدى) و (حرث بن سويد تيمى) داد اين بود: (برگرديد! ميان ما و شما بجز شمشير نيست) (6).

بدين ترتيب، دشمنى از طرف معاويه شروع شد و او بود كه با امام منقرض الطاعه اش مخالفت و گردنكشى كرد، امام و پيشوائى كه بجز معاويه و پيروان دست پرورده و چشم و گوش بسته اش - كه به گفته ى صعصعه بن صوحان عبدى در برابر معاويه: فرمانبردارترين مردم در برابر مخلوق و نافرمانترين مردم در برابر خدا و عاصيان فرمان حق و هم پيمانان اشرار، بودند - هيچكس از مسلمانان نبود كه با او بيعت نكند (7).

كوفه تهديد معاويه را مى شنيد و خبر پيشروى او را بسوى عراق دريافت ميكرد و با زبان نام آوران و بر جستگان شيعه، حماسه ى رزم مى سرود و بدينگونه روزگار مى گذرانيد.

موضوع بصورت كاملا جدى در آمده بود و زمامدار ناگزير ميبايد اوضاع و احوال ناگهان پيش آمده را پاسخ گويد و بر طبق حكم واقعيت، عمل كند.

جنگيدن با اهل بغى و گردنكشان، وظيفه ئى بود كه عقيده و طرز فكر دينى اش، بدان حكم مى كرد و اساسا خلافت اسلامى بدون سركوب كردن اين تجزيه و اختلاف - كه معاويه در مدت سه سال متوالى با شورشهاى مسلحانه ى خود بر ضد خلافت، در صفوف مسلمانان انداخته بود - ثبات و استقرار و وحدتى را كه آنروز بيش از هميشه بدان نياز داشت، باز نمى يافت.

جنگهاى شام از همان روزى كه معاويه بدان پرداخت، شوم ترين و زيان بارترين جنگها براى اسلام بوده اند خونى كه در اين جنگها ريخت و حقى كه پايمال شد و حقايقى كه مورد تجاوز قرار گرفت و پيروزى ئى كه تهى مغزان بدست آوردند و پيشرفتى كه نصيب هوسهاى پست مادى شد در همه ى جنگهاى تاريخ اسلام بى نظير بود.

اسلام با الهام از اصول انسانى عالى خود، جنگ را جز در راه خدا و براى صلاح انسانها و دفاع از جامعه ى اسلامى، جائز نميداند حمله به سر حدات و ترسانيدن مردمى كه در آغوش امنيت بسر ميبرند و جنگ با ملتهاى مسلمان و گرويده به خدا و پيغمبر - فقط به منظور فرمان راندن بر آنها -هيچيك از نظر اصول اسلام، انگيزه ى جنگ مشروع نيستند و اينگونه جنگها را جز نظام وحشيانه ى جاهليت، صحه نميگذارد جنگهائى از اين قبيل بود كه يكپارچگى مسلمانان را از بين برد و بذر كينه و دشمنى را ميان گروههاى مسلمان پاشيد.

در اين جنگها جمعى (سفيهان دون) (و اين تعبيرى است كه شبث بن ربعى هنگاميكه در سال 36 با معاويه روبرو شد، درباره ى آنان به معاويه گفت) به معاويه پاسخ مثبت دادند و او از انحطاط اخلاقى و كج فهمى و بد انديشى آنان بهره ها برد و همه ى آنان را در كام مرگ افكند در حاليكه همه راضى و مطيع بودند.

اين، خوى موروثى بنى هاشم بود كه هرگز جنگ را آنها شروع نمى كردند در فرمان امام حسن به فرمانده مقدمه ى سپاهش: عبيدالله بن عباس مراعات اين خصلت پسنديده ى هاشمى تأكيد شده است امام حسن بطور اختصاصى، گنجينه ئى از سفارشات و دستورات پدرش اميرالمؤمنين - آن بزرگ عرب - عليه السلام، در اختيار داشت و بطوريكه تاريخ شهادت ميدهد، پدرش به وى عنايتى فراوان داشته و (او را بسى بزرگ و عزيز و گرامى ميداشته است (8) اين دستورها و سفارشات، اگر در امور دين يا امور دنيا و اگر در تربيت يا اخلاق، بدون استثنا نمونه هاى ارزنده و سخنانى همه بر طبق صواب و دور از خطا و خدشه بودند يكى از اين سفارشها اين بود:(هرگز كسى را به مبارزه مخواه و اگر كسى تو را به مبارزه خواست، بپذير زيرا، جنگ افروز، تجاوزگر است و تجاوزگر، زمين خورده و مغلوب است).

به همين سبب بود كه ديديم: امام حسن در اوان بيعت و در همان حال كه يارانش بيصبرانه در انتظار جنگ بودند، آشكارا را پاسخ مثبت بدان نداد و آن را جدى نگرفت، زيرا او به جنگ، به ديده ى وظيفه ئى نا مطلوب كه فقط در حال ضرورت و از روى لاعلاجى بايد بدان دست زد، مينگريست بعلاوه، او در انتظار جنگى بود كه قبلا نيروى لازم را براى آن تدارك ديده باشد يا نيروئى كه فرجام جنگ را براى او تضمين كند و اوضاع بحرانى آنروز كه لحظه به لحظه بحرانى تر هم مى شد، مانع بر آمدن خواسته ى او بود.

در فصل پيشين ما جبهه هاى مختلفى را كه دستجاب مبارزه طلب و پرهيجان، به آنها وابسته بودند - يعنى امويان، خوارج، شكاك ها و الحمراء - معرفى كرده و روح خرابكارى و فتنه انگيزى و مخالفت با سياست موجود را كه در آن جامعه موج مى زد، باز نموديم.

مجموع اين عوامل - كه برخى از آنها هم كافى بود - موجب شده بود كه امام حسن جنگ را - با وجود پيشنهاد بسيارى از ياران خير خواهش براى مبادرت كردن بدان - به تأخير افكند شور و هيجان محدود و موقتى كه در روزهاى بيعت، كوفه را فرا گرفته بود، اين عده ياران راستين امام حسن را فريفته و به امكان هر گونه اقدامى بنفع خليفه ى جديدشان اميدوار ساخته بود ولى اين، نظرى سطحى و نزديك بين بود كه پشت پرده را نميديد و هدفهاى مخصوص اين جبهه ها را به حساب نمىآورد.

ولى امام حسن با هوشيارى و بصيرتى كه داشت، آينده ى دورترى را مى ديد و در پرتو خرد بيدارش، مشكلات را بيش از آنان مى شناخت و بحكم وظيفه ى دينى اش، مصلحت عام را با دقت و احتياط بيشترى در مد نظر قرار ميداد.

او اهميت و باريكى موقعيت را بخوبى درك مى كرد زيرا از فساد اخلاقى كه بخش بزرگى از همراهان و سپاهيانش را فرا گرفته بود، آگاهى داشت و از اين بيمناك بود كه اگر جنگ را پيش از وقت ضرورت شروع كند اين فساد اخلاق - يعنى عامل دين به دنيا فروشى - در شرائط جنگ، كار خود را كرده و اثر پليد و شوم خود را بگذارد.

از طرفى ميديد كه تحمل اندكى از مفاسد اينان، متضمن مصلحت فراوانى براى سياست موجود او مى باشد احساس مى كرد كه ترتيب وضع موجود را بايد با سر پنجه ى تدبير داد، لذا روش مدارا در پيش گرفت و با مردم به ملايمت رفتار نمود و سياست نرمش و مسالمت و چشم پوشى را در برنامه قرار داد و تصفيه را به فرا رسيدن وقت مناسب موكول كرد و اين همه براى جلوگيرى از حدوث فتنه ئى همه گير و بخاطر بهم دوختن جراحت نهانى بود كه امام حسن در پيكر جامعه ى كوفى مشاهده مى كرد.

در اينجا پرسشى به ذهن مى رسد كه روا نيست بدون بررسى و تحقيق، از سر آن بگذريم و آن اين است كه: اگر درست است كه يك رئيس دولت در هنگاميكه با چنين محيط نامساعد و فضاى گرفته و ابر آلودى روبرو است، بايد براى سركوبى عوامل هرج و مرج و آشوب، نهايت مراقبت و احتياط را بكار برد و با بخرج دادن شدت عمل، توطئه ها را كشف و خيانتكاران را مجازات كند پس چرا حسن بن على بجاى سختگيرى و شدت عمل، به خوشرفتارى و مدارا روى آورد؟ در حاليكه وضع و موقعيت خاص او براى تأمين ثبات و تضمين آينده ى خطيرش، به روش اول - يعنى روش خشونت و سختگيرى - بيشتر احتياج داشت.

اين پرسش داراى سه پاسخ است كه در آخر فصل 8 (عناصر سپاه) بدانها اشاره خواهيم كرد در اينجا همين اندازه مى گوئيم كه: اگر امام حسن روش شدت عمل را - كه در اينگونه موارد براى همه كس به روشنى مطرح است - در پيش مى گرفت، بدست خود آتش فتنه را پيش از وقت، مشتعل ساخته و ميدان را براى شورشهاى داخلى كه از لحاظ نتيجه، كم ضررتر از جنگهاى شام نبود، باز گذارده بود و معاويه آنچنان دشمنى بود كه پيوسته با تمام نيروى مالى و فكريش در پى فرصت مى گشت كه در كوفه زمينه ى شورشهاى داخلى را فراهم نمايد.

بدين قرار، بهترين روش در آن وضعيت خطير و باريك، همان بود كه امام حسن انتخاب كرد.

در پاسخ پيشنهاد يكى از يارانش كه معتقد بود: خوبست در شروع جنگ شتاب كند و ميگفت: (در حركت بسوى معاويه پيشدستى كن تا صحنه ى جنگ در شهر و ديار او تشكيل شود) (9) نيز مى گوئيم: اگر امام حسن اين كار را مى كرد، به رهبران باندها و جبهه هاى مخالف خود در كوفه و به (مقدس مابان ظاهر الصلاح) دستاويز مناسبى براى اظهار مخالفت ميداد كه چندان بى دليل و ناموجه نبود و براى موجه ساختن مخالفت آنان، همين شروع به جنگ كفايت مى كرد كه در نظر بيشتر مردم و لااقل، مردم ساده لوح و سطحى، اشكالى بدون پاسخ بود و اى بسا كه همين مسئله به بيعت شكنى و سر پيچى و تخلف آشكار اين گروهها از فرمان امام حسن، منجر مى گشت بدين قرار، پيشدستى كردن در جنگ - كه بعضى به آنحضرت پيشنهاد مى كردند - در حقيقت بدين معنى بود كه وى به دست خود خطرناكترين و فجيع ترين شكاف و اختلاف را در جامعه ى خود ايجاد كند و عواقب آن را تحمل نمايد.

بر اثر اين موجبات بود كه حسن بن على ترجيح داد حالت (عدم تعرض) موجود را حفظ كند و در شروع جنگ شتاب نكند.

ولى پس از چندى، ناگهان فرمان جهاد داد.

او در اين هنگام، در وضعيتى قرار گرفته بود كه به عقيده ى همگان، هيچ اقدامى جز فرمان جهاد در آن شايسته نبود زيرا معاويه، دشمنى و طغيان را شروع كرده و هوس كشور گشائى اش - آنهم در قلب سرزمينهاى اسلامى! - تحريك شده و رو بسوى عراق تا (جسر منبج) (10) پيش آمده بود و اين پس از گذشت اندك زمانى از وفات اميرالمؤمنين عليه السلام بود كه يعقوبى (11) آنرا خيلى كوتاه دانسته: 18 روز.

و در آنجا يعنى در نواحى علياى فرات بود كه معاويه براى ايجاد رعب در مرزهاى امن و آرام و هشدار به شير مردان كوفه و اعلام تدريجى جنگ، فرياد مخالفت خود را كه ميكوشيد پر طنين و مهيب نيز باشد، سر داد.

او مرگ على را بهترين فرصتى ميدانست كه مى توان از آن براى خاتمه دادن به ماجراى كوفه و شام استفاده كرد و اين آخرين تصميمى بود كه او و مشاورانش بر آن اتفاق كرده بودند و اين مشاوران، همان ياران شب و روز او بودند كه جنبش مخالفت با خلافت هاشمى را با تجربه ئى توأم با تيز هوشى و زيركى، رهبرى مى كردند، مانند: مغيره بن شعبه، عمر و بن عاص، مروان بن حكم، وليد بن عتبه، يزيد بن حر عبسى، مسلم بن عقبه، ضحاك بن قيس فهرى.

معاويه در انتخاب موقعيت مناسب و هم در ايجاد روح اخلالگرى در كوفه، توفيق يافت او براى اينكار، با اهتمام هر چه تمامتر، وجدانهاى پست را با پول خريدارى ميكرد و جاسوسهائى به اطراف مى فرستاد كه در هنگام رفتن، با خود انواع دروغها را ميبردند و در بازگشت، اخبار و اطلاعات گوناگونى در مورد تصميم هاى گرفته شده يا مقدار امكانات جنگى دشمن، با خود به ارمغان مىآوردند و اين براترين و مؤثرترين و قوى ترين حربه هاى جنگى او بود.

(معاويه تمامى عشاير و سپاهيانش را به بسيج عمومى فرا خواند بخشنامه ئى به همه ى نواحى قلمرو خويش فرستاد به اين صورت: برسيدن اين نامه، با ساز و برگ تمام بسوى من حركت كنيد) (12).

امام حسن نيز متقابلا تصميم خود را براى پاسخ به ستيزه جوئى معاويه، دنبال كرد و رسما اعلان جهاد داد بدعوت او مؤمنان با اخلاص و حاملان قرآن، فرماندهان جنگ و پارسايان اسلام گرد او جمع شدند، مانند:

حجر بن عدى، ابوايوب انصارى، عمر و بن قرضه ى انصارى، يزيد بن قيس ارحبى، عدى بن حاتم طائى، حبيب بن مظاهر، ضرار بن خطاب، معقل بن سنان اشجعى، وائل بن حجر حضرمى (سيدالاقيال)، هانى بن عروه، رشيد هجرى، ميثم تمار، بريربن خضير، حبه ى عرنى، حذيفه بن اسيد، سهل بن سعد، اصبغ بن نباته، صعصعه بن صوحان، ابوحجه عمر و بن محصن، هانى بن اوس، قيس بن سعد، سعيد بن قيس، عابس بن شبيب، عبدالله بن يحيى حضرمى، ابراهيم بن مالك اشتر، مسلم بن عوسجه، عمر و بن حمق، بشير همدانى، مسيب بن نجيه، عامر بن وائله، جويريه بنمسهر، عبدالله بن مسمع همدانى، قيس بن مسهر صيداوى، عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد، عماره بن عبدالله سلولى، هانى بن هانى سبيعى، سعيد بن عبدالله، كثيربن شهاب، عبدالرحمن بن جندب، عبدالله بن عزيز، ابوثمامه ى صائدى، عباس بن جعده، عبدالرحمن بن شريح، قعقاع بن عمرو، قيس بن ورقاء، جندب بن عبدالله ازدى، حرث بن سويد، زياد بن صعصه ى تيمى، عبدالله بن وال، معقل بن قيس رياحى.

اينها جناح نيرومند جبهه ى امام حسن عليه السلام را تشكيل مى دادند و همينها بودند كه امام حسن در فرمانش به عبيدالله بن عباس، ايشان را چنين توصيف كرد:(يكتن از آنان، افزون بر يك لشكر است) و معاويه در جنگهاى صفين از ايشان بدينگونه ياد كرد: (دلهاى آنان همگى همچون يكدل است) و گفت: (اينها تا جماعتى را نكشند، كشته نمى شوند) و باز همينها بودند كه معاويه درباره ى آنان مى گفت: (هر وقت چشمهاى آنان را در زير كلاهخودها در صفين بياد مىآورم، هوش از سرم پرواز مى كند) و گواهى دشمن، بيشك صادقترين گواهيهاست.

خوشبينى شديدى كه همه ى مردم را فرا گرفته بود، در هنگامه ى دعوت به جهاد، كوفه را تكان داد و مردم دسته دسته به صفوف جنگ پيوستند در ميان اين داوطلبان جنگ،عناصر مختلفى نيز وجود داشتند كه پيش از آن هيچكس از ايشان چنين شور و نشاطى دركارهاى شايسته و اقدامات خداپسند، بياد نداشت.

لذا در اردوگاه امام حسن، در كنار آندسته ياوران با اخلاص، توده ى مجهول الحالى از مردم و جماعتى از وابستگان به فاميل هاى سرشناس و خيل انبوهى از بداند يشان كه طرز فكرى بيگانه از طرز فكر امام حسن داشتند و اى بسا فقط بجاسوسى براى دشمن آمده بودند و بالاخره گروهى از مردم سست عنصر كه معمولا هنگامه ى جنگ را با گريز علاج مى كنند و اى بسا اميدى بجز گرد آوردن غنيمت ندارند، نيز قرار گرفتند (هيچ دسته ئى از آنها با فكر و رأى دسته ى ديگر موافق نبود، با يكديگر مخالف و همه بى فكر و بى هدف) علاوه بر اينها مجادلات و مناقشات حزبى - كه بزرگترين خار راه آمادگيهاى لازم شرائط جنگ است - نيز در ميان آنان فراوان وجود داشت.

امام حسن از نخستين روز، از عواقب اين ناهماهنگى اسفبار بيمناك و نا مطمئن بود و اين چيزى است كه برخى از مصادر، صريحا بدان اشاره مى كنند.

او به اين انبوه مردمى كه پيش روى او حماسه ى جنگ مى سرودند، نه اطمينان پايدارى داشت و نه اميد اخلاص و همفكرى.

در پشت سر اين توده ى مردم، سران منافق و دو روى كوفه بودند كه به هيچ وجه اميد اصلاح و هدايت آنان نمى رفت، مانند: اشعث بن قيس، عمر و بن حريث، معاويه بن خديج، ابو برده ى اشعرى، منذربن زبير، اسحق بن طلحه، حجربن عمرو، يزيد بن حارث بن رويم، شبث بن ربعى، عماره بن وليد، حبيب بن مسلمه، عمر بن سعد، يزيد بن عمير، حجار بن ابجر، عروه بن قيس، محمدبن عمير، عبدالله بن مسلم بن سعيد، اسماء بن خارجه، قعقاع بن شور ذهلى، شمر بن ذى الجوشن.

و امام حسن ميدانست كه عاقبت با ايندسته، ماجرائى خواهد داشت.

اينها همان كوفيان نافرمانى بودند كه عليرغم ادعاى مسلمانى، براى خود وكسانى مانند خود بر طبق ميل و اراده ى خود، دستور اخلاق وضع مى كردند! اسلام كه جارى كننده ى سرچشمه ى اخلاق در دلها و بخشنده ى نعمت هاى بيشمار به مسلمانان است، در جمع اين مردم نابخرد، از ماديگرى شكست خورده بود و به همين دليل هم بود كه از خاندان پيغمبر فاصله گرفته و قدرت هم آهنگى با آموزش و تربيت و فرهنگ آنانرا از دست داده بودند.

از همان لحظه ئى كه با حسن بن على بشرط اطاعت كامل و بر (شنوائى و فرمانبرى) بيعت كردند، بصورت دستياران دشمن او در ايجاد بلوا و شورش در آمدند: پيوسته در فكر حادثه جوئى و دام گسترى و فرصت طلبى و توطئه براى بزرگترين جنايتها بدون كوچكترين نگرانى از عواقب دنيوى و اخروى آن.

خطرى كه از پيوستن اين عده به سپاه، امام حسن را تهديد ميكرد بزرگتر از خطرى بود كه از دشمن روبرو و آشكار، انتظار مى رفت.

بنابراين آيا بجا نبود كه فرمانرواى كوفه، از تنها ماندن در آخر كار بيمناك باشد و تا جائيكه ميتواند جنگ را به تأخير اندازد ترديد نيست كه ابهام نتيجه ى كار، مستلزم شكيبائى و بردبارى و مستوجب آمادگى بيشتر براى زيانهاى احتمالى است.

ولى او اكنون كه به مبارزه دعوت شده، شايسته است كه به ميراث پر ارزشى كه از خصال پدر بزرگوارش در اختيار دارد، باز گردد: شير را بچه همى ماند بدو.

بايد اين سفارش پدر را به كار بندد كه: (هرگز كسى را به مبارزه دعوت مكن، اما اگر كسى تو را به مبارزه دعوت كرد بپذير، چه، جنگ افروز متجاوز است).

همچنين بايد مسئوليت شرعى حكومت بر مسلمين را در نظر گيرد براى رهبر و پيشوائى كه مردم سر بر اطاعت او نهاده و با او بيعت كرده اند، جايز نيست كه از قانون شكنى آشكار و تجاوز به اسلام (بغى) چشم پوشى كند و تا سر حد امكان، در مقابله با آن نكوشد.

خداوند مى فرمايد: (با آنكس كه راه بغى مى پيمايد بجنگيد تا به امر خدا باز گردد) و رسول اكرم صلّى الله عليه وآله ميفرمايد: (هر كس با بودن پيشوا و امام، مردم را به خود يا ديگرى دعوت كند، مورد لعنت خداست، او را بكشيد).

و اما وسيله براى اينكار، يعنى نيرو براى مقابله با كجروى.

علير غم اوضاع غير عادى و بر خلاف قاعده ئى كه بسيارى از خائنين كوفه بدان تمايل نشان ميدادند، در مرزهاى تابع كوفه، آنقدرها قواى نظامى وجود داشت كه گمان فراهم بودن نيروى لازم براى جنگ را تقويت كند.

دولت اسلامى در اواسط قرن اول، بزرگترين سپاهى را كه در آن دوره براى دولتى فراهم بود، در اختيار داشت، نهايت، حفظ و حراست مرزها، مستلزم مراقبت فراوان و گماشتن بخش بزرگى از سپاه اسلامى بر نقاط دور از مركز بود و اين امر اجازه نميداد كه تعداد زيادى از واحدهاى نظامى براى جنگهاى نزديك مركز، مورد استفاده قرار گيرند مخصوصا با توجه به دشوارى عمليات سوق الجيشى با روشهاى قديمى و وسائل ناقص آن در آنروز.

سپاهى كه فقط براى كوفه در نظر گرفته شده بود - به اختلاف دو روايت (13) - نود يا صد هزار، و سپاهى كه در بصره استقرار داشت هشتاد هزار بود (14) اينها سپاهيانى بودند كه در اين دو شهر از خزانه ى دولت، حقوق دريافت ميكردند تعداد اتباع و غلامان اين عده و داوطلبان جهاد نيز در اين دو شهر نظامى، معمولا به همين اندازه ها مى رسيد.

بنابراين مجموعا نيروى نظامى عراق در حدود 350 هزار مى شد و اين غير از سپاهيان ايران و يمن و حجاز و ديگر اردوگاهها بود.

شور و شيفتگى شيعيان براى جنگ از يكسو و اصرارى كه خوارج بر جنگ با (و گمراهان) (به تعبير خودشان) مى ورزيدند از سوى ديگر، علاوه بر اين، تمايل عامى كه توده ى مردم در هنگام پيشرفت رأى.

و نظر طرفداران جهاد، به پيوستن به صفوف جنگ اظهار ميداشتند بطور مجموع كافى بود كه هر كس را به وجود قواى جنگى مجهز كافى، مطمئن سازد فقط لازم بود كه اين جنگجويان در روز درگيرى دو گروه و بر افروخته شدن آتش جنگ، عهد و ميثاق خود را با خدا فراموش نكنند و همچنان راستگو بمانند

(1). بنگريد به پاورقى (1) ص 109.

(2). ابن ابى الحديد (ج 4 ص 12).

(3). خوب است كسانيكه شرح اين مختصر را طالبند، رجوع كنند به تصويرى كه استاد عبدالله علايلى از اجتماع مسلمين در عهد عثمان، ترسيم كرده است (كتاب ايام الحسين، ص 112 تا 128) و گويا بهتر آنست كه ما نيز خطوط برجسته اى اين تصوير را از گفتار وى اقتباس و براى تكميل فائده در اينجا نقل كنيم وى چنين مى نويسد:.

(اين امويان تنها بدين اكتفا نكردند كه براى قالبهاى بى روح و وجودهاى بيكاره ى خود، موجوديت و شخصيتى قائل شوند بلكه از اين قدم بالاتر نهاده و جامعه ئى بشكل طبقاتى بوجود آوردند و ناگهان ثروت هاى هنگفت در نزد امويان و هوا خواهانشان انباشته شد و مروان مقدرات جامعه را بر طبق هوى و هوس خود بدست گرفت و بيشتر استانهاى بزرگ تيول اين و آن شد (يعلى بن اميه) غير از املاك فراوانش، برابر صد هزار دينار ثروت اندوخت دارائى (عبدالرحمن بن عوف) به پانصد هزار دينار بالغ گشت اندوخته ى طلا و نقره ى (زيد بن ثابت) به اندازه ئى رسيد كه براى تقسيم آنها مجبور شدند آنرا با تبر بشكنند قهرا اكثريت مردم اين روش تازه را به ديده ى انكار نگريستند و با ياوران خليفه به منازعه برخاسته، آنانرا به بيدينى متهم ساختند و با آنان وارد مبارزه ئى شدند كه آرام و پنهان شروع شد ولى روز بروز گرمتر و افروخته تر گشت.

حالت عمومى آنروز در دو جمله خلاصه مى شد: حكومتى در حال دسيسه براى ملت، و ملتى در حال توطئه بر ضد حكومت، ولى هميشه برترى و استيلاء نهائى از آن ملت است انصاف را بايد ياد آور شد كه ملت با اين حال، در نهضت خود راه خشونت و غرور نپيمود، ابتدا با متصديان و اولياى امور تماس گرفت و بارها بوسيله ى نمايندگانش خواسته هاى خود را در ميان گذاشت ولى هر بار خواسته هاى او با شكست مواجه شد آنهم شكست پى در پى و سخت و از نوع بر انگيزاننده و تحريك آميز.

در اين حال (عمر و بن عاص) مردم را بر ضد عثمان مى شورانيد و آشكارا از سياست او انتقاد ميكرد، از راههاى مخفى، اطلاعاتى از او بدست مىآورد و آنگاه جريانات داخل خانه ى او را بر ملا مى ساخت و با هيچكس روبرو نمى شد مگر آنكه نفرت از عثمان را بدو تزريق مى كرد هنگاميكه عثمان براى جمعى از شورشيان و مخالفان خود، خطبه ميخواند، وى به او گفت: (اى اميرالمؤمنين تو خود را به مهلكه افكندى و ما نيز خويشتن را با تو در مهلكه افكنديم، تو توبه كن تا ما نيز توبه كنيم)!.

از طرفى (عايشه) آنچنان بر عثمان جرى شده بود كه در اثناى خطبه ى وى، پيراهن رسول خدا را بر افراشت و گفت: (اين پيراهن پيغمبر است كه هنوز فرسوده نشده و تو سنت او را فرسوده كرده ئى) از طرف ديگر (طلحه) و (زبير) به شورشيان كمك مالى مى كردند ولى على عليه السلام با همه خشم و نارضائيش، دو پسر خود را - با آن آبرو و اعتبارى كه در جامعه ى مسلمان داشتند - و همچنين خدمتكارانش را فرستاد تا از پيش آمدهاى غيرعادلانه و خصومت آميز جلوگيرى كنند و هنگاميكه خبر يافت مردم خانه ى عثمان را محاصره كرده و از رسيدن آب به وى ممانعت نموده اند، سه مشك آب براى وى فرستاد و به حسن و حسين گفت: شمشيرتان را برداريد و بر در خانه ى عثمان بايستيد و مگذاريد كسى به او آسيب رساند در اين جريان پيكر حسن بن على از خون رنگين شد و (قنبر) - غلام على - مجروح گشت.

اين چيزى است كه تاريخ از على و فرزندانش در اين واقعه به ياد دارد در حاليكه از سوى ديگر، اين را نيز ميداند كه عثمان در روزهاى محاصره به معاويه كه در شام بود نوشت: (اهل مدينه كافر گشته و از اطاعت من سر پيچى نموده و بيعت مرا نقض كرده اند، از جنگاوران شام بر اسبهاى سركش و راهوار هر چه توانى بفرست) و معاويه پس از دريافت اين نامه، وقت را به معاطله و سستى گذرانيد زيرا به ادعاى خودش - مخالفت با صحابه ى پيغمبر را - كه ميدانست بر اين كار همداستان شده اند خودش نميداشت.

از شگفتيهاى مسخره آميز تقدير اين است كه: (عمر و بن عاص) مردم را بر كشتن عثمان تحريك كند، (عايشه) رو در روى او آشكارا به مخالفت بر خيزد، (معاويه) از يارى او شانه خالى كند و (طلحه) و (زبير) به مخالفان او كمك كنند و آنگاه اينها هر يك ديگرى را به خونخواهى او تشويق كنند و خون او را از (على بن ابيطالب) كه خير خواهانه به او اندرز داده و او را از اين سر انجام، بر حذر داشته و در پيشامدها سپر بلاى او شده است، مطالبه نمايند).

(4). شرح نهج البلاغه (4 و 13).

(5 و 6). شرح نهج البلاغه (ج 4 ص 13 و 10).

(7). مسعودى بر حاشيه ى ابن اثير (ج 6 ص 119).

(8). ابن كثير (ج 8 ص 36 37).

(9). ابن ابى الحديد (ج 4 ص 13).

(10). (منبج) شهر قديمى بزرگى است كه تا پلى كه به همين نام معروف است بر روى (فرات) سه فرسنگ و تا حلب 10 فرسنگ (و بگفته معجم: دو روز) فاصله است معجم مى نويسد: از آنجا تا (مليطه) چهار روز و تا فرات يكروزه راه است كسانى كه از اين شهر برخاسته اند منجمله: بحترى و ابوفراس حمدانى.

(11). جلد دوم ص 191.

(12). شرح ابن ابى الحديد (ج 4 ص 13).

(13). رجوع كنيد به: تاريخ يعقوبى (ج 2 ص 94) و: الامامه والسياسه (ص 151).

(14). (حضاره الاسلام فى دار السلام) تأليف: جميل مدور.

/ 65