ابن ابى الحديد مى نويسد: روزى على عليه السلام به او نگريست و گفت: جويريه! بيا نزديك! هر وقت چشمم بتو مى افتد احساس مى كنم كه دوستت دارم آنگاه مطالبى از اسرار با او در ميان گذاشت و در آخر گفت: اى جويريه! دوست ما را تا وقتى به ما محبت ميورزد دوست بدار و چون دشمن ما شد او را دشمن بدار و دشمن ما را تا زمانى كه دشمن ماست، دشمن بدار و هر آنگاه كه محبت ما را به دل گرفت او را دوست گير.خصوصيت او با على عليه السلام بدانپا بود كه روايت كرده اند روزى وارد منزل آنحضرت شد، اميرالمؤمنين خفته بود و جمعى از يارانش در آنجا بودند جويريه بانگ زد: اى خفته! بيدار شو بيگمان ضربتى آنچنان بر سرت خواهند زد كه موى صورتت از آن رنگين شود آن حضرت تبسمى كرد و فرمود: و من نيز تو را از سر انجامت با خبر سازم، سوگند بانكس كه جانم بدست اوست، تو را نزد ستمگر خشن زنازاده ئى خواهند برد و او دست و پاى تو را قطع خواهد كرد و در زير ساقه ى درخت (كافر) ى بدار خواهد آويخت!راوى ميگويد: روزگارى بر اين نگذشت كه زياد، جويريه را دستگير كرد و دست و پاى او را بريد و در كنار ساقه ى (ابن معكبر) بر ساقه ى كوتاهى بدار آويختمؤلف: اين حديث را (حبه ى عرنى) رحمه الله نيز نقل كرده و بر آن افزوده كه: زياد بن ابيه كسى بود كه علم دشمنى على عليه السلام را بر افراشت و پيوسته در جستجوى ياران على بود و چون ايشان را خوب مى شناخت، در هر گوشه ئى كه بودند آنان را مى يافت و مى كشت.