مؤلف
بسم الله الرحمن الرحيمسپاس و ستايش خداى را، پروردگار جهانيان، و درود و رحمت او بر محمد و خاندان و يارانش باد.پدرش، امير مؤمنان على بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه دختر پيامبر خدا است - درود و رحمت خدا بر آنان -در تاريخ، از اين كوتاهتر و در عالم نسب ها، از اين پر شرافت تر، نسبى وجود ندارد.در شهر مدينه، شب نيمه ى ماه رمضان سال سوم هجرت، تولد يافت فرزند نخستين پدر و مادرش بود رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله) بلافاصله پس از ولادتش، او را گرفت، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت سپس براى او گوسفندى قربانى كرد، سرش را تراشيد و هموزن موى سرش - كه يكدرم و چيزى افزون بود - نقره به مستمندان داد، دستور داد تا سرش را عطر آگين كنند و از آن هنگام، آئين عقيقه و صدقه دادن به هموزن موى سر نوزاد، پديد آمد.او را حسن نام داد و اين نام در جاهليت سابقه نداشت و كنيه ى او را ابو محمد نهاد و اين تنها كنيه ى اوست.لقب هاى او
السبط است و السيد و الزكى و المجتبى و التقى.همسران او عبارتند از: (ام اسحاق) دختر طلحه بن عبيدالله، (حفصه) دختر عبدالرحمن بن ابى بكر، (هند) دختر سهيل بن عمرو و (جعده) دختر اشعث بن قيس و اين آخرين، همان است كه به اغواى معاويه او را مسموم و شهيد كرد.بياد نداريم كه تعداد همسران او در طول زندگى اش از هشت يا ده - به اختلاف دو روايت - تجاوز كرده باشد با اين توجه كه (ام ولد) هايش (2) هم داخل در همين عددند.مردم به او ازدواج هاى زيادى نسبت داده و در تعيين عدد آن به ميل خود راه مبالغه پيموده اند برايشان پوشيده مانده كه ازدواجهاى زيادى كه با اين اعداد بدان اشاره كرده اند و بعضى ها هم آنرا وسيله ى عيبجوئى قرار داده اند، اگر هم بوده بمعناى ازدواج براى شركت در زندگى نبوده بلكه حوادثى بوده كه اوضاع و احوال قانونى و شرعى آنرا ايجاب ميكرده و قهرا در اين موارد ازدواج و طلاق هم از هم جدا نيست و اين خود دليل وضع و موقعيت مخصوص اين ازدواج هاست.يقينا ازدواج زياد در صورتى كه شرايط و اوضاع قانونى و شرعى آنرا ايجاب كند، در خود ملامت نخواهد بود، بلكه اين خود با توجه بموجباتى كه آن شرائط را پيش مىآورده، نشانه ى قدرت امام در عقيده ى مردم مى باشد ولى عيبجويان شتابزده نه حقيقت را دانسته اند و نه نادانى خود را و اگر پاسخ امام حسن را به (عبدالله بن عامر بن كريز) كه آن حضرت با زن قبلى او ازدواج كرده بود - مى شنيدند، زبان انتقاد، در كام ميبردند.فرزندان آنحضرت از دختر و پسر 15 نفر بوده اند، بنام هاى: زيد، حسن، عمرو، قاسم، عبدالله، عبدالرحمن، حسن اثرم، طلحه، ام الحسن، ام الحسين، فاطمه، ام سلمه، رقيه، ام عبدالله و فاطمه نسل او فقط از دو پسرش: حسن و زيد، باقى ماند و از غير ايندو انتساب به آنحضرت درست نيست.هيچكس از جهت منظر و اخلاق و پيكر و رويه و مجد و بزرگوارى، به رسول اكرم شبيه تر از او نبود) وصف كنندگانش او را اين چنين ستوده اند و گفته اند:داراى رخساره اى سفيد آميخته به اندكى سرخى، چشمانى سياه، گونه ئى هموار، محاسنى انبوه، گيسوانى مجعد و پر، گردنى سيمگون، اندامى متناسب، شانه ئى عريض، استخوانى درشت، ميانى باريك، قدى ميانه، نه چندان بلند و نه كوتاه، سيمائى نمكين و چهره ئى در شمار زيباترين چهره ها بود.و يا چنانكه شاعرى سرود:هيچ زيبائى و حسنى بخاطر هوشمندان نگذشته.مگر آنكه او را از آن زيبائى، بهره ئى خاص بود.پيشانى او در زير طره ى گيسويش بدان ميمانست كه:ماه تمامى، تاجى از شام تاريك، بر سر نهاده باشد.بوى دلاويز او، از (عنبر) خاكيان برتر بود -و از مشك آنان گفتى كه آن عطرى آسمانى است.ابن سعد گفته است: (حسن و حسين به رنگ سياه، خضاب ميكردند).و اصل بن عطاء گفته است: (در حسن بن على، سيماى پيمبران و درخشندگى پادشاهان بود).بيست و پنج بار حج كرد پياده، در حاليكه اسبهاى نجيب را با او يدك مى كشيدند.هرگاه از مرگ ياد مى كرد ميگريست و هرگاه از قبر ياد مى كرد مى گريست و هر گاه محشر را و عبور از صراط را بياد مىآورد ميگريست و هرگاه بياد ايستادن بپاى حساب مى افتاد آن چنان نعره مى زد كه بيهوش مى شد و چون بياد بهشت و دوزخ مى افتاد همچون مار گزيده بخود مى پيچيد، از خدا طلب بهشت مى كرد و به او آتش پناه مى برد.و چون وضو مى ساخت و بنماز مى ايستاد، بدنش بلرزه مى افتاد و رنگش زرد مى شد.سه نوبت، دارائيش را با خدا تقسيم كرد و دو نوبت از تمام مال خود براى خدا گذشت و با اين همه، در تمامى حالات بياد خدا بود گفته اند: (در زمان خودش آنحضرت عابدترين مردم و بى اعتناترين مردم به زيور دنيا بود).در سرشت وطينت او برترين نشان هاى انسانيت وجود داشت هر كه او را ميديد به ديده اش بزرگ مىآمد و هر كه با او آميزش داشت بدو محبت مى ورزيد و هر دوست يا دشمنى كه سخن ياخطبه ى او را مى شنيد، باسانى درنگ مى كرد تا او سخن خود را تمام كند و خطبه اش را بپايان برد.ابن زبير (بنقل ابن كثيرج 8 ص 37) گفته است: (بخدا، زنان از مثل حسن بن على نمى شكيبند).محمد بن اسحاق گفت: (پس از رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم هيچكس از حيث آبرو و بلندى قدر، به حسن بن على نرسيد بر در خانه اش فرش مى گستردند و چون او از خانه بيرون مىآمد و آنجا مى نشست راه بسته مى شد و باحترام او كسى از برابرش عبور نميكرد و او چون مى فهميد، بر ميخاست و بخانه ميرفت و آنگاه مردم رفت و آمد ميكردند).در راه مكه از مركبش فرود آمد و پياده براه ادامه داد، در كاروان كسى نماند كه بدو تأسى نجويد و پياده نشود، حتى سعد بن ابى وقاص كه پياده شد و در كنار آنحضرت راه افتاد.(مدرك بن زياد) به ابن عباس - كه براى حسن و حسين ركاب گرفته بود و لباسشان را مرتب ميكرد - گفت: (تو از اينها سالخورده ترى! ركاب برايشان ميگيرى؟) وى جواب داد: (اى فرو مايه ى پست! تو چه ميدانى اينها كى اند! اينها پسران رسول خدايند آيا اين موهبتى از جانب خدا بر من نيست كه ركابشان را بگيرم و لباسشان را مرتب كنم؟)!.با اين شأن و منزلت، تواضعش چنان بود كه: روزى بر عده ئى مستمند ميگذشت و آنها پاره هاى نان را بر زمين نهاد، و خود روى زمين نشسته بودند و ميخوردند چون حسن بن على را ديدند گفتند: «اى پسر رسول خدا بيا با ما هم غذا شو!» فورا از مركب فرود آمد و گفت: (خدا متكبران را دوست نميدارد) و با آنان به غذا خوردن مشغول شد آنگاه آنها را به ميهمانى خود دعوت كرد، هم غذا بانان داد و هم پوشاك.بخشش و كرم او آنچنان بود كه مردى حاجت نزد او آورد آن حضرت باو گفت: (حاجتت را بنويس و به ما بده) و چون نامه ى او را خواند، دو برابر خواسته اش بدو بخشيد يكى از حاضرين گفت: اين نامه چقدر براى او پر بركت بود، اى پسر رسول خدا! فرمود: (بركت آن براى ما بيشتر بود، زيرا ما را از اهل نيكى ساخت مگر نميدانى كه نيكى آن است كه بى خواهش به كسى چيزى دهند و اما آنچه پس از خواهش مى دهند، بهاى ناچيزى است در برابر آبروى او شايد آنكس شب را با اضطراب و ميان بيم و اميد بسر برده و نميدانسته كه آيا در برابر عرض نيازش، دست رد به سينه ى او خواهى زد يا شادى قبول به او خواهى بخشيد و اكنون با تن لرزان و دل پر تپش نزد تو آمده، آنگاه اگر تو فقط بقدر خواسته اش باو ببخشى، در برابر آبروئى كه نزد تو ريخته بهاى اندكى باو داده ئى) وقتى به شاعرى، عطيه ئى داد يكى از حاضرين گفت: سبحان الله! به شاعرى كه معصيت خدا ميكند و بهتان مى زند، بخشش مى كنى؟ فرمود: (بنده ى خدا! بهترين بخشش از مال آن است كه با آن آبروى خود را نگاه دارى همانا يكى از انواع جويا شدن خير آن است كه از شر بپرهيزى).مردى از او چيزى خواست به او پنجاه هزار در هم و پانصد دينار عطا كرد و فرمود: (كسى را براى حمل اين بار حاضر كن) و چون كسى را حاضر كرد، رداى خود را بدو داد و گفت: (اين هم اجرت باربر).عربى نزد او آمد فرمود: (هر چه ذخيره داريم باو بدهيد) بيست هزار درهم بود همه را به عرب دادند گفت: مولاى من! اجازه ندادى كه حاجتم را بگويم و مديحه ئى در شأن تو بخوانم! آنحضرت در پاسخ، اشعارى انشاء كرد بدين مضمون كه:(بيم فرو ريختن آبروى آنكس كه از ما چيزى مى خواهد، موجب مى شود كه ما پيش از خواهش و سئوال او بدو ببخشيم).مدائنى روايت كرده كه: (حسن و حسين و عبدالله بن جعفر به راه حج ميرفتند توشه و تنخواه آنان گم شد گرسنه و تشنه به خيمه ئى رسيدند كه پيرزنى در آن زندگى ميكرد، از او آب طلبيدند گفت: اين گوسفند را بدوشيد و شير آن را با آب بياميزيد و بياشاميد چنين كردند سپس از او غذا خواستند، گفت: همين گوسفند را داريم، بكشيد و بخوريد يكى از آنان گوسفند را ذبح كرد و از گوشت آن مقدارى بريان كرد و همه خوردند و سپس همانجا بخواب رفتند هنگام رفتن به پيرزن گفتند: ما از قريشيم، به حج ميرويم، چون باز گشتيم نزد ما بيا با تو به نيكى رفتار خواهيم كرد و رفتند.شوهر زن كه آمد و از جريان خبر يافت، گفت واى بر تو! گوسفند مرا براى مردمى ناشناس ميكشى، آنگاه ميگوئى: از قريش بودند!؟.روزگارى گذشت و كار بر پيرزن سخت شد، از آن محل كوچ كرد و به مدينه عبورش افتاد حسن بن على او را ديد و شناخت، پيش رفت و گفت: مرا مى شناسى؟ گفت نه! گفت: من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دينار زر باو دادند آنگاه او را نزد برادرش حسين بن على فرستاد، آنحضرت نيز به همان اندازه بدو بخشيد و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نيز عطائى همانند آنان باو داد).دو مرد، يكى از بنى هاشم و ديگرى از بنى اميه با يكديگر مجادله داشتند اين ميگفت قوم من بزرگوارترند و آن ميگفت قوم من قرار شد هر يك نزد ده نفر از مردم قوم و طايفه ى خود بروند و چيزى بخواهند اموى نزد ده تن از بنى اميه رفت، هر يك ده هزار درهم باو دادند و اما هاشمى، ابتدا نزد حسن بن على آمد، آنحضرت دستور داد صدو پنجاه هزار درهم باو بدهند، سپس نزد حسين بن على رفت، آنحضرت پرسيد: پيش از من به كسى مراجعه كرده ئى؟ گفت: آرى؟ به برادرت حسن فرمود: من قدرت ندارم بر عطيه ى سرور خود چيزى بيفزايم و او نيز صد و پنجاه هزار درهم به اين سائل داد مرد اموى آمد با صد هزار درهم كه از ده كس گرفته بود و مرد هاشمى آمد با سيصد هزار درهم كه از دو تن گرفته بود اموى از اين تفاوت خشمگين شد، پول را به صاحبانش رد كرد و آنان هم پذيرفتند و هاشمى نيز همين كار را كرد ولى حسين نپذيرفتند و گفتند: خواهى بردار و خواهى بر خاك بيفكن، ما عطاى خود را باز نمى ستانيم.روزى غلام سياهى را ديد كه گرده ى نانى در پيش نهاده، يك لقمه ميخورد و يك لقمه به سگى كه آنجاست ميدهد از او پرسيد: چه چيز تو را به اينكار واميدارد؟ گفت: شرم ميكنم كه خودم بخورم و باو ندهم حسن عليه السلام باو فرمود: از اينجا حركت نكن تا من برگردم و خود نزد صاحب آن غلام رفت، او را خريد، باغى را هم كه در آن زندگى ميكرد خريد، غلام را آزاد كرد و باغ را بدو بخشيد.و بجز اينها، سخن در كرم و بخشش او فراوان است كه ما اكنون در صدد بيان آنها نيستيم.حلم و گذشت او چنان بود كه - بگفته ى مروان - با كوه ها برابرى ميكرد.زهد و بى اعتنائى او به زيور دنيا آنچنان بود كه (محمد بن على بن الحسين بن بابويه) (متوفى بسال 381 هجرى) كتابى را بنام: زهد الحسن عليه السلام بدين صفت او اختصاص داد و در اين باره همين بس كه از همه ى دنيا يكباره بخاطر دين صرفنظر كرد.او سرور جوانان بهشت و يكى از دو نفرى است كه دودمان پيامبر منحصرا از نسل آنان بوجود آمد، و يكى از چهار نفرى است كه رسول خدا با آنان به مباهله ى نصاراى نجران حاضر شد، و يكى از پنج نفر اصحاب كساء، و يكى از دوازده نفرى است كه خدا فرمانبرى آنان را بر بندگانش واجب و فرض ساخته و او يكى از كسانى است كه در قرآن كريم پاك و منزه از پليدى معرفى شده، و يكى از كسانى است كه خدا دوستى آنان را پاداش رسالت پيامبر دانسته، و يكى از آنانكه رسول اكرم ايشانرا هموزن قرآن و يكى از دو دست آويزگران وزن قرار داده و او ريحانه ى رسول خدا و محبوب اوست و آنكسى است كه پيامبر دعا ميكرد خدا دوستدار او را دوست بدارد.افتخارات او بقدرى است كه ياد كردن آنها بطول مى انجامد و تازه پس از بيانى دراز باخر نمى رسد.پس از وفات پدرش، مسلمانان با او به خلافت، بيعت كردند در همان مدت كوتاه حكومتش، به بهترين شكلى كارها را اداره كرد در پانزدهم جمادى الاولى سال 41 (بنابر صحيح ترين روايتها) با معاويه قرار صلح منعقد ساخت و با اينكار هم دين را حفظ كرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در اينكار بر طبق آموزش خاصى كه بوسيله ى پدرش از پيامبر دريافت كرده بود، عمل نمود دوران خلافت رسمى و ظاهرى او هفت ماه و بيست و چهار روز بود.پس از امضاى قرار داد صلح، به مدينه بازگشت و در آن شهر اقامت گزيد و خانه ى او براى ساكنان و واردان آن شهر، دومين حرم شد و او خود در اين هر دو حرم، جلوه گاه هدايت و فرازگاه دانش و پناه گاه مسلمانان گشت دور و بر او مردمى از شهرهاى دور دست گرد آمدند براى فهم و شناخت دين و سپس رفتن و قوم خود را از قهر و عذاب بيم دادن و اينها همان شاگردان و حاملان دانش او و راويان از او بودند و حسن بن على بخاطر علم و دانش فراوانى كه خدا بدو ارزانى داشته بود و هم بخاطر قدر و منزلت بلندى كه در دل مردم داشت، توانترين بشر بود براى پيشوايى امت و رهبرى فكرى آنان و درست كردن عقايدشان و متحد ساختن و بهم بستن ايشان.نماز صبحگاه را كه ميخواند، تا بر آمدن آفتاب در مسجد رسول خدا مى نشست و به ذكر خدا مى پرداخت.بزرگان و برگزيدگان مردم گرد او مى نشستند و او با آنان سخن ميگفت ابن صباغ (در كتاب الفصول المهمه ص 159) مى نويسد: (مردم گرد او جمع مى شدند و او با سخنان خود عقده هاى علمى را مى گشود و ايرادهاى مخالفين را پاسخ مى داد).چون حج ميگزارد، در هنگام طواف مردم براى اينكه باو سلام كنند آنچنان از دحام ميكردند كه گاه نزديك بود خود او پايمال شود!او را بارها مسموم كردند (در يكى از فصول كتاب مشروحا خواهد آمد) در آخرين بار بود كه احساس خطر كرد، به برادرش حسين عليه السلام گفت: (من بزودى از تو جدا خواهم شد و به پروردگارم خواهم پيوست بدان كه مرا مسموم كرده و كبدم را تباه ساخته اند من خود، عامل و سبب اينكار را مى شناسم و در پيشگاه خدا از مسبب آن داد خواهى خواهم كرد، سپس فرمود: (مرا در كنار رسول خدا بخاك سپار زيرا من به او و خانه ى او اولىترم (3)، ولى اگر نگذاشتند تو را به حق آن پيوندى كه به خدا نزديكت ساخته و به خويشاوندى نزديكى كه با پيامبر خدا دارى سوگند ميدهم كه نگذارى بخاطر من قطره ى خونى ريخته شود، بگذار تا رسول خدا را ملاقات كنيم و نزد او از دشمنان داد خواهى نمائيم و جفاى مردم را باو باز گوئيم).سپس سفارشهاى لازم را درباره ى خاندان و فرزندانش و آنچه از خود بجا گذارده بود باو كرد و او را به آنچه پدرشان على در لحظه ى مرگ وصيت كرده بود، وصيت نمود و جانشينى او را به شيعيان اعلام كرد و در روز 17 ماه صفر سال 49 وفات يافت.ابوالفرج اصفهانى نوشته است: (معاويه ميخواست براى پسرش يزيد بيعت بگيرد و در انجام اين منظور، هيچ چيز براى او گرانبارتر و مزاحمتر از حسن بن على و سعد بن ابى و قاص نبود بدينجهت هر دو را با وسائل مخفى مسموم كرد).و بسى روشن است كه فجايع بزرگى از اين نوع، همچون تازيانه ئى بر پيكر خواب رفته و تخدير شده ى مردم بود كه شعور و درك آنان را بر مى انگيخت و احساس درد را در آنان زنده مى ساخت اقطار اسلامى دهان بدهان خبر اين پيشامد بزرگ را پخش كردند، در هر گوشه، موج شيون مردم از زمينه ى شورشى خبر ميداد و در هر سال، بلند شدن غوغائى، دستگاه حكومت را به انقلابى تهديد ميكرد و خداى سبحان مى گويد:(ستمگران بزودى خواهند دانست كه به چه سر انجامى دچار مى شوند).سبط ابن جوزى به سند خود از ابن سعد و او از واقدى روايت كرده: حسن بن على در هنگام احتضار گفت مرا در كنار پدرم - يعنى رسول اكرم - دفن كنيد امويان و مروان حكم و سعيد بن العاص - كه والى مدينه بود بپا خاستند و نگذاشتند! ابن سعد مى گويد: يكى از مخالفان عايشه بود كه گفت: (هيچكس نبايد با رسول خدا دفن شود).ابوالفرج اموى اصفهانى روايت كرده: چون خواستند حسن ابن على را بخاك سپارند، آن زن بر استرى نشست و بنى اميه و مروان و هر كس از ياوران و سپاهشان كه در آنجا بود، به كمك برداشت و اينجا بود كه گوينده ئى گفت: (يك روز بر استر و يك روز بر شتر).مسعودى نيز سوار شدن عايشه را بر استر خاكسترى رنگ و دومين فرماندهى او را بر امويان بر ضد خاندان پيغمبر، ذكر كرده و گفته است: (قاسم پسر محمد بن ابى بكر نزد عايشه آمد و گفت: عمه! ما هنوز سرمان را از داستان (شتر سرخ) بر نشسته ايم، مى خواهى داستان (استر خاكسترى) را هم به آن بيفزائى؟! عايشه بر اثر اين سخن بازگشت (4).انبوهى از مردم گرد حسين بن على مجتمع شده گفتند: ما را با آل مروان واگذار، بخدا قسم آنان در دست ما بسى حقير و ناچيزند فرمود: (برادرم وصيت كرده كه نبايد بخاطر او قطره ئى خون ريخته شود و اگر اين سفارش نمى بود ميديديد كه شمشيرهاى خدا با آنان چه ميكند.آنها عهد ميان ما و خود را شكستند و شرائط ما را زير پا نهادند) با اين سخن به شرائط صلح اشاره مى كرد.حسن بن على را از آنجا به قبرستان بقيع بردند و در كنار قبر جده اش فاطمه بنت اسد بخاك سپردند در كتاب (الاصابه) از واقدى و او از ثعلبه نقل مى كند كه گفت: روزى كه حسن بن على وفات يافت و در بقيع مدفون شد، من حاضر بودم انبوهى جمعيت آنچنان بود كه اگر در بقيع سوزنى مى افكندند بر سر انسانى مى افتاد و به زمين نمى رسيد(1). نام اين كتابها را در ضمن شرح حال مؤلفان آنها در كتب رجال مانند: فهرست ابن النديم و رجال نجاشى و ميتوان يافت از كتابهاى ديگرى نيز در موضوعات صلح و شهادت حضرت حسن بن على در اين كتاب ياد شده كه نامبردن همه ى آنها در اينجا - با توجه به اينكه از خود كتابها اثرى در دست نيست - بيهوده است(2). (ام ولد) كنيزى است كه از صاحب خود داراى فرزند مى شود و همين موجب آزادى او پس از مرگ صاحبش مى باشد (م)(3). اولويت به پيامبر از اينرو كه فرزند و پاره ى تن بلكه جزئى از او بود و كسى از فرزند به پدر و از جزء به كل نزديكتر و اوليتر نيست و اما اولويت به خانه ى پيامبر بدين جهت كه او وارث شرعى مادرش صديقه ى طاهره و او يگانه وارث پدرش رسول خدا بود فاطمه از پدر ارث مى برد همچنان كه سليمان از داود و دليلى نيست كه عمومات ارث در اين مورد تخصيص خورده باشد.صيغه ى تفضيل (در كلمه احق يعنى اوليتر و سزاوارتر) نظر به ابوبكر و عمر دارد كه بخاطر سهمى كه دختر هر يك در خانه ى رسول اكرم داشتند در آنجا مدفون شدند، و عمل آنان دلالت ميكند بر اينكه بعقيده ى آنان، زوجه از زمين نيز ارث ميبرد و اين مساله ئى است مورد اختلاف علماى اسلام تا امروز بارى، عايشه و حفصه - بنابر اينكه از خانه ى رسول اكرم ارث ميبردند - هر كدام داراى يك سهم از هفتاد و دو سهم بودند چون آنها دو نفر از 9 همسر پيامبر بودند و سهم همه ى همسران مجموعا يك هشتم از خانه بود يعنى سهم هر يكى، يك نهم از يك هشتم مجموع خانه بوده است امروز براى ما وسعت اطاق پيغمبر معلوم نيست ولى بايد فرض كنيم كه 72 قبر در آن مى گنجيده است! و اگر نه بايد گفت كه ورثه ى صديقه ى طاهره اجازه ى دفن آندو نفر را در آن اطاق داده اند راه ديگرى كه وجود ندارد به هر صورت بايد اعتراف كرد كه حسن فرزند زهرا به پيغمبر و خانه ى او از هر كس اوليتر و سزاوارتر بوده است.(4). مانند اين نكوهش و سرزنش مؤدبانه را بيهقى نيز در (المحاسن و المساوى) (ج 1: 35) از حسن بصرى نقل كرده، گويد: احنف بن قيس در روز جنگ جمل به عايشه گفت: يا اميرالمؤمنين! آيا از پيامبر خدا درباره ى اين راه سفارشى و سخنى شنيده ئى؟ گفت: نه، ابدا! گفت: آيا در اينباره در قرآن چيزى خوانده ئى؟ گفت: قرآن همان است كه شما مى خوانيد گفت: آيا هيچ ديده ئى كه رسول خدا در آنوقت كه مسلمانان در اقليت بودند و مشركان در اكثريت، از زنان خود يارى طلبيده باشد؟ گفت: نه هرگز! احنف گفت: در اين صورت پس ما چه گناهى كرده ايم؟!.