فاطمه زهرا (س) در کلام اهل سنت جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فاطمه زهرا (س) در کلام اهل سنت - جلد 2

سید مهدی هاشمی حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مسعودى مى گويد: سپس حضرت على- عليه السلام- قرآن را جمع كرد و از منزل خارج شد و به طرف مردم آمد، و ردايى بر تن كرده و خطاب به مردم فرمود: اين كتاب خداست و به همان نحو كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به من وصيت و سفارش كرده بود جمع كرده ام و پيامبر مرا وصى خودش قرار داده است به همان طريق كه از طرف خداوند نازل شده است. در اين هنگام شخصى در جواب على- عليه السلام- گفت: آن را رها كن و برو!! على- عليه السلام- فرمود: همانا رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- به شما فرمود: من دو چيز گرانبها را در بين شما به امانت مى گذارم، كتاب خدا و عترت من و هرگز از هم جدا نمى شوند تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند. اگر شما امانت پيامبر - صلى الله عليه و آله و سلم- (قرآن) را قبول داريد پس مرا هم با آن قبول كنيد تا در بين شما به آنچه كه در قرآن از احكام خدا آمده است حكم كنم. مخالفين جواب دادند ما نه به تو و نه به قرآنى كه جمع كرده اى نياز داريم!! و با قرآن برو، تو از او مفارقت نمى كنى و او هم تو را مفارقت نخواهد كرد. على- عليه السلام- از آنها روگرداند و در منزل با كسانى كه از پيروان راستين حضرت بودند، به آنچه كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اسلام به وى سفارش كرده بود نشسته بودند كه ناگهان مخالفين به طرف منزل حضرت آمدند و بر او هجوم آوردند و درب منزل را آتش زدند، على- عليه السلام- را به زور از منزل خارج كردند، و در خانه را در حالى كه نيم سوخته شده بود به پهوى سيده النساء فاطمه زهرا- سلام الله عليها- زدند و فاطمه - سلام الله عليها- محسن را سقط كرد و شهيد شد، على- عليه السلام- را مجبور به بيعت كردند، و على- عليه السلام- از بيعت امتناع كرد و فرمود بيعت نمى كنم، آنها در جواب گفتند: اگر بيعت نكنى تو را مى كشيم، على در جواب فرمود: اگر مرا بكشيد بدانيد من بنده ى خدا و برادر رسول او هستم، دستهاى على- عليه السلام- را براى بيعت كشيدند، ولى وى دستهاى خود را جمع نموده بود، هر چه تلاش و كوشش كردند كه دستها و انگشتان على- عليه السلام- را باز كنند نتوانستند، بعد مجبور شدند دست ابوبكر را به سوى دست على- عليه السلام- كشيدند در حالى كه انگشتان على- عليه السلام- به هم جمع شده و بسته بود.

خواننده ى عزيز! اين بيانات صريح و روشن مسعودى را ملاحظه فرموديد كه به صراحت مى گويد كه به خانه على- عليه السلام- يورش و هجوم آوردند و درب خانه را آتش زدند و در نيم سوخته را به پهلوى گوهر تابناك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كوبيدند و فرزند او را هم كشتند.

آيا علما و بزرگان اهل سنت در اين رابطه چه مى گويند؟ و چه توجيهى دارند؟ آنها در برابر اين حقيقت واضح و روشن و بدون ابهام، چه عكس العملى دارند؟ آيا مى شود حقيقت به اين روشنى را ناديده انگاشت و قبول نكرد و توجيه نمود؟ ابن ابى الحديد در جاى ديگرى از شرح نهج البلاغه خود مى گويد: «و اما حديث الهجوم على بيت فاطمه- سلام الله عليها- فقد تقدم الكلام فيه والظاهر عندى صحته ما يرويه السيد المرتضى والشيعه»: [ شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 168.] اما جريان و حادثه يورش و هجوم به منزل فاطمه- سلام الله عليها- حقيقت سخن درباره ى آن گذشت، ولى آنچه كه از ظاهر عبارات و كلمات و قرائن پيداست و در نزد من هم صحت دارد همان است كه سيد مرتضى و شيعه روايت كرده و بيان نموده اند.

محمد بن احمد بن جبير اندليسى كه معروف به ابن جبير مى باشد و در سال 614 وفات كرده، در كتاب «غرر» از زيد بن اسلم روايت كرده كه او گفت: من از جمله كسانى بودم كه هيزم مى كشيدم و با عمر به سوى خانه فاطمه- سلام الله عليها- رفتم، در وقتى كه على- عليه السلام- و اصحاب او از بيعت با ابوبكر امتناع نمودند، عمر به فاطمه- سلام الله عليها- گفت: كسانى كه در خانه ى تو هستند بيرون بفرست والا خانه را با هر كه در آن است مى سوزانم، فاطمه- سلام الله عليها- فرمود كه آيا على- عليه السلام- و فرزندان مرا هم مى سوزانى؟ عمر در جواب گفت: آرى والله، مگر آن كه از خانه بيرون بيايند و با ابوبكر بيعت كنند و با او مخالفت نكنند. [ غرر، ص 120.] مولف كتاب ازاله الخفاء در مقصد دوم از مقاصد كتاب، قصد عمر درباره ى احتراق و سوزندان در خانه فاطمه- سلام الله عليها- را بيان كرده و آن روايت را صحيح و ثابت شمرده، و در مقصد ششم همان كتاب روايت سوزاندن در خانه ى وحى را كه عمر به آن قسم خورده ذكر كرده است. [ ازاله الخفاء، گرفته شده از كفايه الموحدين، ج 2، ص 29.] و باز هم صاحب ازاله الخفاء سوزاندن در خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- را در كتاب قره العين فى فضائل الشيخين خود روايت كرده است. ابوعبيده در كتاب اموال خود بنابر نقل السيد الاجل مير محمد قلى در جلد اول تشييد المطاعن نقل كرده كه ابوبكر مى گفت: «اى كاش كشف بيت فاطمه- سلام الله عليها- نكرده بودم».

ابو مظفر سبط ابن جوزى در كتاب «مرآت الزمان» خود قصه ى پشيمانى ابوبكر را در هنگام مرگ كه گفته بود: «يا ليتنى لم اكشف بيت فاطمه- سلام الله عليها- اى كاش بى حرمتى به خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- نمى كردم» را بنابر نقل كتاب «تشييد المطاعن» مفصلا ذكر كرده است.

عسقلانى به نقل از عبدالرحمن بن عوف، و او هم از پدرش مى گويد: «دخلت على ابوبكر اعوده فاستوى جالسا... فقال انى لا آسى على شى ء الا على ثلاث، وددت انى لم افعلهن: وددت انى لم اكشف بيت فاطمه و تركته و ان اغلق على الحرب وددت انى يوم السقيفه كنت قذفت الامر فى عنق ابى عبيده او عمر فكان اميرا و كنت وزيرا» [ لسان الميزان، ج 3، ص 400 به نقل از عوالم، ج 11/ 2 بخش سيده النساءالعالمين و مسند فاطمه، از سيوطى از عبدالرحمن بن عوف در ج 4، ص 189 همين حديث را نقل كرده است.] : بر ابوبكر وارد شدم، تا او را عيادت كنم، او از جايش بلند شد در حالى كه تكيه داده بود، بعد از تعارفات و احوال پرسى گفت: من بر هيچ كارى نااميد و ناراحت نيستم مگر بر سر كار كه اى كاش انجام نمى دادم، دوست داشتم به عمر دستور هجوم و يورش به خانه فاطمه- سلام الله عليها- را نمى دادم و آن را ترك مى كردم، اگر چه جنگى هم عليه من شروع مى شد، دوست داشتم در روز سقيفه امر امامت و خلافت را به ابى عبيده و يا عمر واگذار مى كردم و خودم به عنوان وزير و معاون كار مى كردم.

آيا تعدى و تجاوز به خانه وحى و بى حرمتى به ساحت قدس فاطمه- سلام الله عليها- و زدن در نيم سوخته به پهلوى عصمت و رسالت و كشتن فرزند وى و سقط جنينش و آيا اينكه على- عليه السلام- را با زور و اجبار از خانه بيرون كردن با ندامت و پشيمانى برطرف مى شود؟ ابوبكر جوهرى در كتاب «السقيفه و فدك» با اسناد خود به نقل از شعبى مى گويد: «و رات فاطمه- سلام الله عليها- ما صنع عمر فصرخت، و ولولت و اجتمع معها نساء كثير من الهاشميات و غيرهن فخرجت الى باب حجرتها، و نادت: يا ابوبكر، ما اسرع ما اغرتم على اهل بيت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- لا اكلم عمر حتى القى الله»: [ سقيفه و فدك، ص 73.] وقتى كه فاطمه- سلام الله عليها- ديد عمر خانه اش را آتش مى زند فرياد كشيد، و سر و صدا و ناله كرد، بسيارى از زنهاى هاشمى و غير هاشمى اطراف ايشان جمع شدند، و فاطمه- سلام الله عليها- دم درب آمده صدا كرد: اى ابوبكر زود غارت و تجاوز را بر اهل بيت رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- روا داشتيد، قسم به خدا با عمر صحبت نمى كنم تا اينكه خدا را ملاقات كنم.

غياث الدين بن همام الدين الحسينى معروف به خواند مير مى گويد: فرقه اى از اهل اسلام به خلافت ابوبكر رضا ندادند و گفتند كه ما با هيچ كس بيعت نمى كنيم مگر با على بن ابى طالب- عليه السلام- و اكثر بنى هاشم و سلمان فارسى و عمار ياسر و مقداد بن اسود و خزيمه بن ثابت (ذوالشهادتين) و ابوذر غفارى و ابو ايوب انصارى و جابر بن عبدالله و ابو سعيد خدرى و بريده بن حصيب اسلمى از جمله كسانى بودند كه بيعت نكردند. [تا ريخ حبيب السر، ج 1، ص 446.] خواند مير در آخر شعرى را از عباس درباره ى غصب خلافت ذكر مى كند، البته ترجمه فارسى اشعار را بيان مى كند، ولى روى چه مصلحت از احراق و سوزندان باب چيزى ذكر نمى كند معلوم نيست، اما در حالات زندگى فاطمه- سلام الله عليها- خيلى از مطالب را ذكر كرده است كه خود گوياى سوزاندن در خانه ى وحى مى باشد.

عمادالدين اسماعيل ابى الفداء كه در تاريخ 732 هجرى فوت كرده مى گويد: «لما قبض الله نبيه قال عمر بن الخطاب رضى الله عنه من قال ابن رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- مات علوت راسه بسيفى هذا و انما ارتفع الى المساء فقرا ابوبكر- ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم- [ سوره آل عمران، آيه 144.] فرجع القوم الى قوله و بادروا سقيفه بنى ساعده فبايع عمر ابوبكر رضى الله عنهما، و انثال الناس عليه يبايعونه فى العشر الاوسط من ربيع الاول سنه احدى عشره خلا جماعه من بنى هاشم والزبير و عتبه بن ابى لهب، و خالد بن سعيد بن العاص والمقداد بن عمر و سلمان الفارسى و ابى ذر و عمار بن ياسر والبراء بن عازب و ابى بن كعب و مالوا مع على بن ابى طالب و قال فى ذلك عتبه بن ابى لهب:



  • ما كنت احسب ان الامر منصرف ما كنت احسب ان الامر منصرف


  • عن هاشم ثم منهم عن ابى حسن عن هاشم ثم منهم عن ابى حسن




  • عن اول الناس ايمانا و سابقه عن اول الناس ايمانا و سابقه


  • و اعلم الناس بالقرآن والسنن و اعلم الناس بالقرآن والسنن




  • و آخر الناس عهدا بالنبى و من و آخر الناس عهدا بالنبى و من


  • جبريل عون فى الغسل و الكفن جبريل عون فى الغسل و الكفن




  • من فيه ما فيهم لا يمترون به من فيه ما فيهم لا يمترون به


  • و ليس فى القوم ما فيه من الحسن و ليس فى القوم ما فيه من الحسن


و قتى كه خداوند پيامبرش را قبض روح نموده و به ملكوت اعلى برد، عمر بن خطاب گفت: هر كس گويد كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- رحلت كرده است، با اين شمشيرم گردن او را مى زنم، پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نمرده، بلكه به آسمان رفته است. ابوبكر آمد آيه ى 144 از سوره ى آل عمران را خواند كه مى فرمايد: «محمد نيست مگر پيامبر خدا كه پيش از او نيز پيامبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند و اگر او نيز به مرگ و يا شهادت درگذشت آيا شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟» مردم به سخنان ابوبكر گوش دادند و به تشكيل سقيفه ى بنى ساعده مبادرت كردند، سپس عمر با ابوبكر بيعت كرد و مردم هم به طرف ابوبكر آمدند و با او بيعت كردند. گروهى از مردم و نيز از بنى هاشم و زبير و عتبه و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمر و سلمان و ابى ذر و عمار و براء بن عازب و ابى بن كعب، بيعت نكردند و در خانه ى على- عليه السلام- به عنوان تحصن و اعتراض جمع شدند و به همين جهت عتبه ابى لهب چند شعر گفته است: نمى دانم چرا امر خلافت و جانشينى از بنى هاشم برگشت و بعد از آن از ابى الحسن على- عليه السلام- مگر نه اينكه او اولين ايمان آورنده ى به اسلام از بين مردم و سابقين ايشان بود و نه اينكه او داناترين مردم به قرآن خدا و سنن پيامبر مى باشد؟ مگر نه اينكه او نزديك ترين شخص به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بود و او كسى بود كه جبريل در غسل و كفن پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كمك كننده ى او بود، مگر جز على- عليه السلام- مجمع اوصاف و كمالات كيست؟ آنچه اوصاف و كمال كه در او جمع شده است در باقى مردم وجود ندارد.

سپس ابى الفداء مى گويد: «و كذلك تخلف عن بيعه ابوبكر ابوسفيان من بنى اميه ثم ان ابوبكر بعث عمر بن الخطاب الى على- عليه السلام- و من معه ليخرجهم من بيت فاطمه رضى الله عنها و قال ان ابو عليك فقاتلهم فاقبل عمر بشى ء من نار على ان يضرم الدار فلقيته فاطمه رضى الله عنها و قالت الى اين يابن الخطاب اجئت لتحرق دارنا قال نعم او تدخلو فميا دخل فيه الامه فخرج حتى ابوبكر فبايعه» بعد ابى الفداء مى گويد: و اسند الى ابن عبد ربه المغربى (و روى) الزهرى عن عايشه قالت لم يبايع على- عليه السلام- ابوبكر حتى ماتت (فاطمه) و ذلك بعد سته اشهر لموت ابيها- صلى الله عليه و آله و سلم-»: [ المختصر فى اخبار البشر ج 1، ص 159.] و همچنين ابوسفيان كه از بنى اميه بود با بيعت ابوبكر مخالفت كرد و بعد ابوبكر عمر بن خطاب را به طرف على و هر كه با او است فرستاد تا اينكه آنها را از خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- خارج كند و با ابوبكر بيعت كنند، ابوبكر سفارش نمود كه اگر از آمدن امتناع كردند با آنها بجنگد، عمر آمد به درب خانه و صدا زد و تكه ى آتش را گرفت كه به خانه بزند كه با فاطمه- سلام الله عليها- ملاقات كرد و فاطمه- سلام الله عليها- فرمود: پسر خطاب چه مى كنى؟ آيا آمده اى كه خانه ما را آتش زنى! گفت: بلى!! يا بياييد با ابوبكر بيعت كنيد و يا اينكه خانه را با هر كه در آن است آتش مى زنم (اينجا به گفته ابى الفداء) على- عليه السلام- از خانه خارج شد و با ابوبكر بيعت كرد. و باز هم ابى الفداء روايتى را از عايشه نقل كرده است كه على- عليه السلام- تا مدت شش ماه كه فاطمه- سلام الله عليها- بعد از رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- زنده بود بيعت نكرد.

ابى الفداء از مورخين و محدثين معتبر اهل سنت و جماعت مى باشد كه متاسفانه باز هم همه ى حقايق را نگفته است!! و عبدالفتاح عبدالمقصود در كتاب امام على- عليه السلام- تحت عنوان يورش عمر به خانه زهرا- سلام الله عليها- مى گويد: «و اجتمعت جموعهم- آونه فى الخفاء و اخرى على ملا- يدعون الى ابن ابى طالب لانهم راوه اولى الناس بان يلى امور الناس، ثم تالبود حلو داره يهتفون باسمه و يدعونه ان يخرج اليهم ليردوا عليه ترثه المسلوب... فاذا بالمسلمين امام هذا الحدث مخالف او نصير. و اذا بالمدينه حزبان و اذا بالوحده المرجوه شقان اوشكا على انفصال، ثم لايعرف غيرالله ما سوف توول اليه بعد هذا الحال... فهلا كان على كابن عباده (سعد بن عباده) حريا فى نظر ابن الخطاب بالقتل حتى لاتكون فتنه و لايكون انقسام؟!!

عمر مى ديد همان انصارى كه نخست به سعد بن عباده روى آورده اند و ياريش كردند، بعد از اندك زمانى از او برگشته و تنهايش گذاشته اند، دوباره بپا خاسته به مردى گراييدند و دست يارى به طرف او گشوده اند كه در اول كار او را ناديده گرفته و تنها گذاشته بودند، آنان آشكارا و پنهان گروه، گروه دور هم جمع شدند. براى اينكه دريافته اند كه فرزند ابى طالب برترين فرد است كه بايد ولى مردم باشد، او را دعوت مى كنند و دور خانه اش را گرفته و به نامش فرياد مى زنند و او را مى خوانند كه از خانه بيرون آيد تا ميراث از دست رفته اش را به او باز گردانند... عمر نگاه مى كند كه مسلمانان در اين حوادث دو دسته شده و به دو حزب تقسيم شده اند. و آن مردمى كه متحد بودند و آن وحدت كلمه اى كه مورد انتظار بود به شكاف و فاصله تبديل شده كه عاقبت و آينده ى آن را جز خداى نمى داند، اكنون در نظر عمر، على- عليه السلام- چرا همانند ابن عباده سزاوار كشته شدن نباشد تا اختلاف از ميان برخيزد؟!.

سپس مى گويد: كان هذا ولى بعنف عمر الى جانب غيرته على وحده الاسلام و به تحدث الناس و لهجت الالسن كاشفه عن فلجات خواطر جرت فيها الظنون مجرى اليقين، فما كان لرجل ان يجزم او يعلم سريره ابن الخطاب و لكنهم جميعا ساروا وراء الخيال و لهم سند مما عرف عن الرجل دائما من عنف و من دفعات و لعل فيهم من سبق بذهنه الحوادث على متن الاستقراء فراى بعين الخيال، قبل راى العيون ثبات على امام وعيد عمر لو تقدم هذا منه يطلب رضاه و اقراره لابى بكر بحقه فى الخلافه و لعله تمادى قليلا فى تصور نتائج هذا الموقف و تخيل عقباه، فعاد بنتيجه لازمه لا معدى عنها، هى خروج عمر عن الجاده و اخذه هذا «المخالف» العنيد بالعنف والشده! و اين گونه برخورد كردن و فكر نمودن از نظر عمر سازگارتر بود از غيرت و دلسوزى او براى وحدت اسلام! مردم حدسها مى زدند و گفتگوها داشتند كه حاكى از خاطرات قلبى آنها بود و چيزها از ذهنها مى گذشت و فكرها اندك، اندك به صورت يقين درآمده بود، ولى همه ى اينها در فكر و خاطرات و در عالم خيال سير مى كرد و كسى نمى توانست درباره ى خوى و تصميم پسر خطاب به جزم سخن گويد، سند مردم همانند تند روى و بى رويگيهايى بود كه در پيش آمدها از او سراغ داشتند. شايد در اين ميان مردمى بودند كه حوادث آينده را از روى استقرا پيش بينى مى كردند و بيش از چشم سر با چشم باطن مى ديدند و مى ديدند اگر عمر قدم پيش گذارد و از راه تهديد از على- عليه السلام- بخواهد كه در برابر ابوبكر تسليم شود و به خلافت او تن دهد، او مقاومت مى كند، آن گاه نتيجه ى اين كار چه خواهد شد؟ ناچار عمر از جاده ى صلاح بيرون مى رود و با اين مخالف سرسخت با سختى و تندى رفتار خواهد كرد. و كذلك سبقت الشائعات خطوات بن الخطاب ذلك النهار و هو يسير فى جمع من صحبه و معاويه الى دار فاطمه و فى باله ان يحمل ابن عم رسول الله ان طوعا و ان كرها على اقرار ما اباه حتى الان و تحدث اناس بان السيف سيكون وحده متن الطاعه!... و تحدث آخرون بان السيف سوف يلقى السيف! ثم تحدث غير هولاء و هولاء بان «النار» هى الوسيله المثلى الى حفظ الوحده و الى «الرضا» و الاقرار!... و هل على السنه الناس عقال يمنعها ان تروى قصه حطب امر به ابن الخطاب فاحاط بدار فاطمه و فيها على و صحبه، ليكون عده الاقناع او عده الايقاع؟...

با اين پيش بينيها، در آن روز ميان مردم شايع شد كه عمر قدم پيش گذارده، با گروهى از ياران و همدستانش به سوى خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- رهسپار گشته، انديشه ى آن را دارد كه عمو زاده ى رسول خدا را چه بخواهد يا نخواهد، بدانچه تا حال نپذيرفته، وادار كند. مردم حدسها مى زدند، دسته اى مى گفتند: تنها در برابر دم شمشير سر اطاعت خم مى شود!... گروهى پيش بينى مى گردند كه شمشير با شمشير روبه رو مى شود!... كسانى كه از اين و آن نبودند يگانه وسيله ى حفظ وحدت را «آتش» مى پنداشتند!... مگر دهان مردم بسته و بر زبانها بند است كه داستان «هيزم» را بازگو نكنند؟ چه با اين دستور پسر خطابه به دور خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- را كه على- عليه السلام- و اصحابش در آن بودند محاصره كرده تا بدين وسيله آنان را قانع سازد يا بيمحابا بتازد!

على ان هذه الاحاديث جميعها و معها الخصاط المدبره او المرتجله كانت كمثل الزبد السرع الى ذهاب و معها دفعه ابن الخطاب!... اقبل الرجل محنقا مندلع الثوره، على دار على وقد ظاهره و معاونوه و من جاء بهم فاقتحموا او اوشكوا على اقتحام، فاذا وجه كوجه رسول الله يبدوا بالباب حائلا من حزن، على قسماته خطوط الام و فى عينيه لمعات دمع و فوق جبينه عبسه غضب فائر و حنق ثائر... و توقف عمر من خشيه و راحت دفعته شعاعا. و توقف خلفه امام الباب صحبه الذين جاء بهم، اذ راوا خيالهم صوره الرسول تطالعهم من خلال وجه حبيبته الزهراء غضوا الابصار من خزى او من استحياء، ثم ولت عنهم عزمات القلوب و هم يشهدون فاطمه تتحرك كالخيال وئيدا بخطوات المحزونه الثكلى، فتقرب من ناحيه قبر ابيها... و شخصت منهم الانظار و ارهفت الاسماع اليها و هى ترفع صوتها الرقيق الحزين النبرات تهتف بمحمد الثاوى بقربها، تناديه باكيه مريره الكباء: «يا ابت رسول الله!... يا ابت رسول الله!... فكانما زلزلت الارض تحت هذا الجمع الغاعى من رهبه النداء و راحت الزهراء و هى تستقبل المثوى الطاهر، تستنجد بهذا الفائب الحاضر: «يا ابت يا رسول الله!... ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه؟!». فما تركت كلماتها الا قلوبا صدعها الحزن و عيونا جرت دمعا و رجالا ودوا لو استطاعوا ان يشقوا مواطى اقدامهم ليذهبو فى طوايا الثرى مغيبين...». [ الامام على- عليه السلام- ج، 1 ص 192.] همه ى اين داستانها كه با نقشه اى از پيش طرح شده يا ناگهانى پيش آمد، مانند كف روى آب ظاهر شد بعد از مدتى همراه جوش و خروش عمر از ميان رفت!... عمر خشمگين و خروشان به خانه على- عليه السلام- روى آورد و همدستانش دنبال او به راه افتادند و به خانه ى على- عليه السلام- هجوم آوردند، ناگهان چهره اى همانند چهره ى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- در ميان آشكار شد چهره اى كه پرده ى اندوه آن را گرفته، آثار رنج و مصيبت بر آن آشكار است. در چشمهايش قطرات اشك و بر پيشانيش گرفتگى و غصب بود، عمر به جاى خود خشك شد و آن جوش و خروش از ميان رفت، همراهانش كه دنبالش بودند پشت سر وى در مقابل درب ايستادند، زيرا روى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- را از خلال روى حبيبه اش زهرا- سلام الله عليها- ديدند، سرها از شرمندگى و حيا به زير آمد و چشمها پوشيده شد، ديگر تاب از دلها رفت. فاطمه- سلام الله عليها- حركت كرد و با قدمهاى لرزان، آهسته آهسته به سوى قبر پدر نزديك شد، چشمها و گوشهاى همه متوجه او گرديد، ناله اش بلند شد و باران اشك از ديده گانش مى ريخت و با سوز جگر پدرش را صدا مى زد: «بابا اى رسول خدا، اى بابا رسول خدا» گويا از تكان اين صدا زمين زير پاى آن گروه ستم پيشه به لرزه آمد... باز هم زهرا- سلام الله عليها- نزديك تر رفت و به آن تربت پاك روى آورد و استغاثه مى كرد: «بابا اى رسول خدا... پس از تو از دست پسر خطاب و پسر ابى قحافه چه بر سر ما آمد؟!» ديگر دلى نماند كه نلرزد و چشمى نماند كه اشك نريزد، آن مردم آرزو مى كردند كه زمين شكافته شود و آنها را در ميان پنهانشان سازد.» [ امام على- عليه السلام- ج 1، ص 227 و 228 ترجمه آيه الله سيد محمود طالقانى.] باز هم عبدالفتاح مى گويد: «... ثم من بنى هاشم الذين سلبوا حقهم فى تراث الرسول و ود حقد قومهم لو تخطفتهم المصارع و وطئتهم الاقدام و هم نثائر واشلاء!... من خلال كل هذه السنين السوالف تشق احداثه اطباق الزمن الى الخواطر، كالقبس فى الظلمه. كالسنه النار التى او شكت ان تندلع حول البيت تهم بحصده و تدميره. كالصرفه المدويه التى اطلقتها حينذاك فاطمه تجار فيها بشكواها الى رسول الله!...» بالاخره بنى هاشم كه حقشان را از ميراث پيامبر غصب كرده بودند و آرزو مى كردند كه در ميدانهاى جنگ كشته و در زير لگدها قطعه قطعه شده بودند، آن روز را فراموش كنند! از خلال تمام سالهاى گذشته، حوادث طبقات روزگار را مى شكافد و همچون نورى كه در تاريكى بدرخشد، در خاطرها نورافشانى مى كند، همچون شعله ى آتشى كه زبانه هاى آن نزديك بود پيرامون خانه را خورده و ويران سازد، سوزنده است و همانند فرياد طنين اندازى كه فاطمه- سلام الله عليها- در آن روز سر داد تا بدان وسيله شكايت به پيامبر خدا برد، طنين افكن بود!.

«و لم يكن محمد و هم يعدون هذه العدوه على دار زهرائه، قد عزب ذكره من الاذهان. قبره ندى بدمعهم... جسمه رطيب كانما لم تفارقه كل الحياه... شجه اضر يملا عليهم الفضاء كالشندى العاطر، يغيب الطيب و هو مائل لايغيب!... و مع ذلك فلم يكادوا يشيعونه الى الجدث، حتى استرقهم مس و ملكهم هوس فانطلقوا الى دار ابنته كمرده الشياطين!... معهم الشعل، فى ايديهم الحطب والحراب. ظلا لهم دمار و نار... الموجده على على والحسد لقدره والخشيه ان يفسد اعتزاله هذه البيعه التى ادلوا بها الى ابوبكر بغره من آل بيت الرسول، قد حركتهم جميعا على حرد نهايه المطاف فيه احتلاب صفى محمد تراث ابن عمه و اخراج الامر من يمينه فلاتجتمع الرساله والخلافه فى هذه من هاشم، التى نبت قريش كلها بشرفها و سوددها و عزها ابان حقبه الجاهليه و بعد مولد الاسلام... كروهوا لها ان تطولهم بالامره بعد سموها بالنبوه و ان يقوم ممها سيد بعد سيد. و ان يستاسروا باقدارهم و مزاياهم هذهر الجزيره الفسيحه التى تعج بالقبائل كانما عمقت عن انجاب امثالهم سائر البطون!... و على ضياء ثعله مما طوق الدار و لون الافق و اشاع فى الجوهره، لاح عمر و قد تغير وجهه بحنقه و تبلل بعرقه و تخلل الدخان لحيته و لمع حسامه فى يمينه كجذوه النار... انه احمس شديد فى دنيه احمس شديد فى عدله ولكنه اللحظه احمس شديد فى عنفه و اندفاعه و هو يمم الباب... انه ليشير الجمهور و يهج الفتنه و يهيى الحطب ليورث الحريق... و استاسد و تنمر. و تصايح و زار. ثم اندفع من خلال الجموع كالشرر، يدق

/ 43