بیشترلیست موضوعات فاطمه ى زهراء در كلام اهل سنت (جلد 2) پيشگفتار فصل اول غمى جانكاه فصل دوم اهانت به پيامبر در آخرين ساعات زندگى فصل سوم فاطمه و بى وفايى انصار فصل چهارم بى وفايى انصار و اقدامات اعضاى سقيفه فصل پنجم اقداماتى كه با مردم انجام شد فصل ششم مخالفين حكومت سقيفه فصل هفتم احتراق باب وحى در نزد اهل سنت فصل هشتم يورش به خانه وحى فصل نهم خطبه ى فاطمه در مسجد و مجلس ابوبكر فصل دهم فيى ء از نگاه قرآن فصل يازدهم فدك و سهم ذوى القربى در قرآن فصل دوازدهم فدك و ميراث پيامبران در قرآن فصل سيزدهم فدك و دادخواهى زهرا فصل چهاردهم ادعاى زهراى و تصديق ابوبكر فصل پانزدهم فصل شانزدهم آيا شهادت تخصيص بردار است؟ فصل هفدهم مردوديت حديث عدم توريث انبيا فصل هيجدهم چرا مسلمانان فاطمه را تنها گذاشتند عايشه و شدت حسادتش به خديجه ى كبرى فصل نوزدهم خشم از دستگاه حكومت تا شهادت فصل بيستم فدك از اموال خالصه بود فدك كجاست و سرانجام آنچه شد؟ برگشت فدك فصل بيست و يكم فاطمه در آئينه ى اشعار دوران كودكى در دوران طفوليت در دانشگاه وحى تربيت شد فاطمه از جهت نسب بهتر از عرب و عجم است طهارت و پاكيزگى فاطمه و نجات دوستان فاطمه بهترين همسر از ديدگاه شافعى فاطمه فرشته اى بصورت انسان دوستى فاطمه و فرزندان او از نگاه فاشع فاطمه و دوستى آل طه از نظر محى الدين العربى فاطمه و شب عروسى در اشعار همسران پيامبر فاطمه عابدترين انسان فاطمه و پنهان شدن آفتاب از نور سيمايش از حوّا و مريم بالاتر است فاطمه و ايثار و فداكارى فاطمه و زورگويى خصم فاطمه و اقامه شهود و نپذيرفته شدن آنها فاطمه و ادعاى نحله بودن فدك فاطمه و برگشت فدك فاطمه و گناه بزرگ سران سقيفه در اشعار كميت فاطمه و نقض عهد صحابه ى پدرش رنج هاى فاطمه بعد از رحلت پيامبر از زبان خودش فاطمه و ناله هاى على در كنار تربت او ناله هاى على در كنار قبر فاطمه توضیحاتافزودن یادداشت جدید
رسيده و ثابت و قطعى شده است، اينست كه عمر و پيروان او از آوردن قلم و كاغذ منع نمودند و بگو مگو و نزاع كردند و اين يك مسئله ى قطعى است كه شك و ترديدى در آن نيست. ولى بودن على- عليه السلام- و عباس در آن جلسه و اجتماع ثابت نشده است و حتى يك نفر از اهل بيت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هم هنگامى كه وى كاغذ و دوات خواست نبوده است. ثانيا، اگر بر فرض كه على- عليه السلام- و عباس بودند و فرداى آن روز كاغذ و دوات هم تهيه مى كردند، فايده نداشت. زيرا آن كسى كه گفت: پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هذيان مى گويد، و حتى نسبت به درخواست پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اعتراض كرد، امكان نداشت اقدام على- عليه السلام- و عباس را هم قبول كند، و لذا فايده نداشت. ثالثا، چنانچه عسقلانى در فتح البارى، [ فتح البارى، ج 8، ص 150.] و متقى هندى در كنزالعمال، [ كنزالعمال، ج 3، ص 138 و ج 4، ص 52 و تجديد احاديث البخارى، ج 1، ص 30.] و ابن حجر در صواعق المحرقه [ صواعق المحرقه، صفحات 26 و 75 و 90 و فتح البارى، ج 4، ص 100 و شرح مسلم، ج 1، ص 106 و مشكاه المصابيح، ج 2، ص 540 و صحيح بخارى، ج 3، ص 126 و ج 5، ص 384 و ج 6، ص 701.] نوشتند: كتابت در حق على- عليه السلام- و تعيين خلافت وى بوده است و اگر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- موفق به كتابت مى شد، اين خود يك حجت عليه عمر و اتباع او بود و لذا نگذاشتند كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- چيزى بنويسد.باز هم اگر كسى اشكال كند كه منظور از كتابت، خلافت على نبوده است، بلكه روايتى بوده كه مسلم از عايشه نقل كرده است، كه: پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در بيمارى خود به من فرمود: پدرت ابوبكر و برادرت را بگو پهلوى من بيايند تا چيزى براى آنها بنويسم، و مى ترسم كه بعد از من كسى ديگر آرزوى خلافت جانشينى مرا كند... [ صحيح ترمذى، ج 2، ص 172 والبدايه والنهايه، ج 6، ص 190 و سيره النبويه، ج 4، ص 250.] و اين حديث بر خلاف نظر شيعه است كه مى گويد قرار بود در نامه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- خلافت على- عليه السلام- تصريح شود و پيامبر مى خواست درباره ى خلافت وى چيزى بنويسد.اين استدلال و اشكال را نيز به چند دليل مى شود رد كرد و قابل قبول نيست.يك دليل اين كه: آنچه را كه عايشه خانم روايت كرده قابل قبول نمى باشد. براى اين كه او دختر ابوبكر است و در نزد خود آنها ثابت شده بود كه شهادت و گواهى پسر و دختر براى پدر و مادر قابل پذيرش نيست. كما اينكه خود ابوبكر شهادت و گواهى امام حسن و امام حسين- عليه السلام- را در موقعى كه فاطمه- سلام الله عليها- ادعاى بخششى بودن فدك را نموده بود، رد كرد و شهادت آن دو مورد قبول واقع نشد، علاوه بر اين مطلب آنچه كه عايشه گفته است با احاديث متواتره، و مشهوره از جمله حديث ثقلين و حديث منزلت و احاديث ديگر به همين معنى، تعارض دارد. اگر اين حديث را كنار آن احاديثى كه لاتعد و لاتحصى مى باشد، بگذاريم معلوم و واضح است كه حديث عايشه مردود است و قابل قبول نمى باشد.دليل ديگر اين كه: اگر حديث عايشه درست و قابل پذيرش مى بود و اينكه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نامه اى براى ابوبكر نوشته است، پس بايد خلافت و بيعت او را هيچ كدام از مؤمنين و كسانى كه بودند، انكار نمى كردند و از جمله فاطمه- سلام الله عليها- و سعد بن عباده تا زمانى كه زنده بودند بيعت و خلافت ابوبكر را انكار كردند، در حالى كه فاطمه- سلام الله عليها- از مؤمنين و بندگان شايسته ى خداوند بود. و باز دليل و جهت ديگر رد حديث عايشه انكار انصار مدينه و بنى هاشم و از آن جمله على- عليه السلام- از بيعت و خلافت ابوبكر بود كه خلافت او را قبول نداشتند. و دليل و جهت ديگر رد حديث عايشه اين است كه اهل سنت و جماعت اتفاق نظر دارند كه منصب خلافت و امارت اجماعى است نه تصريحى و نصى، [ يعنى اين كه دستور از مقام بالاترى برسد و زعامت و رياست فردى را تصريح كند.] بلكه اگر عده اى جمع شدند و كسى را به خلافت پذيرفتند، همان اجماع و جمع مورد قبول است. حالا سوال اين است: بر فرض كه اين حديث عايشه خانم در نزد اهل سنت و جماعت صحيح است و به آن استدلال مى كنند، پس براى چه سراغ اجماع مى روند و اين همه از اجماع امت سخن مى گويند، اگر به آن حديث استدلال كنند بهتر است، زيرا آن نص و دستور است. و اين كه آنها فقط اجماع و (لاتجتمع امتى على الخطاء) را مطرح كرده اند، معلوم است كه آن حديث كه راوى آن عايشه است مورد قبول نيست و مردود مى باشد.دليل ديگر رد حديث مزبور اين است كه اگر آن حديث حقيقت مى داشت، بايد ابوبكر در روز سقيفه به آن استدلال و احتجاج مى كرد و مخالفين خود را با بيان آن قانع مى كرد تا آن همه حوادث ناگوار و ناميمون به وجود نمى آمد. بنابراين اينكه ابوبكر به آن استدلال نكرده، معلوم است كه حديث مذكور صحت و واقعيت ندارد.با توجه به اين چند دليل كه در جواب حديث عايشه گفته شد، جاى تعجب است از كسانى كه در مسئله ى بيمارى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در وحى خداوند به وى شك كردند و گفتند كه پيامبر در حال اغما است!! و هذيان (العياذ بالله) مى گويد!! و مانع نوشتن دستورات وى شدند، ولى وقتى كه نوبت به ابوبكر رسيد و در حال بيمارى و مرگ عمر را خليفه ى خود قرار داد و او در حال اغما و بيهوش بود، آن چه را كه او اراده كرد نوشتند و اطاعت كردند و در آن جا عمر «حسبنا كتاب الله» نگفت و نگفت «هذا الرجل يهجر او يهذو»: اين مرد هذيان و حرفهاى بى اختيار و بدون اراده مى گويد. و يا نگفت كه «غلبه الوجع»: درد و ناراحتى بر ابوبكر غلبه و شدت پيدا كرده است، و در آن منازعه و دعوا نكردند. كما اينكه متقى هندى در كتاب «كنزالعمال» مى گويد: «عن عثمان بن عبيدالله بن عمر بن الخطاب قال: لما حضرت ابوبكر الصديق الوفات دعا عثمان بن عفان فاملى عليه عهده ثم اغمى على ابوبكر قبل ان يملى احدا فكتب عثمان عمر بن الخطاب فافاق ابوبكر فقال لعثمان: كتبت احدا فقال: ظننتك لما بك، و خشيت الفرقه فكتبت عمر بن الخطاب فقال: يرحمك الله اما لو كتبت نفسك لكنت لها اهلا» [ كنزالعمال، ج 3، ص 146، و روضه الاحباب، ج 2، ص 43.] : وقتى كه ابوبكر در حال احتضار بود، عثمان بن عفان را خواست تا اينكه ولى عهد و جانشين بعد از خود را تعيين كند. پيش از آنكه عثمان اسم كسى را بنويسد، ابوبكر بيهوش شد و از حال رفت، و عثمان نام عمر بن خطاب را نوشت و بعد ابوبكر به هوش آمد، به عثمان گفت: اسم كسى را نوشته اى؟ عثمان در جواب گفت: آن حالت كه به تو ديدم گفتم شايد ديگر به هوش نيايى، و احساس ترس كردم از اينكه اختلاف بين مردم واقع شود و لذا اسم عمر بن خطاب را به عنوان جانشين تو نوشتم، بعد ابوبكر گفت: خدا تو را ببخشد، اگر اسم خودت را هم مى نوشتى هر آينه تو اهل آن بودى و لياقت داشتى.7- يكى ديگر از نتائج منع كاغذ اين است كه عمر نداى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را اجابت نكرد، در حالى كه دستور اين است كه رسول خدا را در هر حالى ولو در حين نماز بايد اجابت كرد و به نداى او لبيك گفت، و اگر به نداى او جواب داده نشود، اين خود اذيت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مى باشد، و اذيت وى حرمت ابدى دارد، كما اينكه نووى در شرح مسلم گفته است: «قال العلماء فى هذا الحديث (اى حديث يريبنى ما يريبها و يوذينى ما آذاها) تحريم ايذاء النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- بكل حال، و على كل وجه، و ان تولد ذلك الايذاء مما كان اصله مباحا [ شرح مسلم، ج 4، ص 290.] »: علما درباره ى اين حديث كه پيامبر فرمود: «ناراحت مى كند مرا آن چه كه فاطمه- سلام الله عليها- را ناراحت كند و اذيت مى كند مرا كسى كه فاطمه را اذيت كند» مى گويند كه اذيت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در هر حال، و در هر شرايطى حرام است و استثنا بردار نيست و اگر چه اين اذيت از راه چيزى كه در اصل مباح باشد به وجود بيايد، باز هم حرام است. و بخارى نيز در صحيح خود مى گويد: «عن ابى سعيد بن المعلى قال: كنت اصلى فى المسجد فدعانى رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فلم اجبه، فقلت: يا رسول الله انى كنت اصلى، فقال: الم يقل الله «استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم [ سوره انفال، آيه 24.] » [ صحيح بخارى، ج 4، ص 122.] ابى سعيد معلى مى گويد: در مسجد نماز مى خواندم، رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- مرا صدا فرمود: من جواب ندادم. بعد از نماز عرض كردم: اى رسول خدا من نماز مى خواندم و از اينكه جواب شما را ندادم عفو فرماييد. پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: آيا خداوند نفرموده است: خدا و رسول را هنگامى كه شما را مى خوانند و دعوت مى كنند اجابت كنيد؟ سيوطى هم در كتاب خصايص از قول بخارى و او هم از ابى سعيد مى گويد:«ان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- دعاه و هو يصلى ثم اتاه فقال: ما منعك ان تجيبنى اذ دعوتك؟ قال انى كنت اصلى. الم يقل الله «يا ايها الذين آمنوا استجيبوا و للرسول اذا دعاكم... [ سوره انفال، آيه 24.»] [ خصايص الكبرى، ج 2، ص 253.] همانا پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مرا صدا كرد در حالى كه من نماز مى خواندم، بعد از نماز خدمت وى آمدم، فرمود: چه چيزى مانع شد از اينكه جواب مرا بدهى هنگامى كه تو را صدا كردم؟ عرض كردم: يا رسول الله من نماز مى خواندم. پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: آيا خداوند نفرموده است: اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه خدا و رسول شما را دعوت مى كنند اجابت كنيد؟ و باز هم سيوطى گفته است: «انه يجب عليه اجابته اذا دعاه، و لاتبطل صلاته» (و هكذا قال الشيخ الدهلوى فى مدارج النبوه) [ مدارج النبوه، ج 1، ص 165.] : همانا بر مصلى واجب است اجابت پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- زمانى كه او را مى خواند و نمازش هم باطل نمى شود، و همين حرف را هم شيخ دهلوى در مدارج النبوه خود گفته است. و فى فتح البيان: قوله سبحانه «اذا دعاكم» الى ما فيه حياتكم من علوم الشريعه لان العلم حياه كما ان الجهل موت، ثم قال وقد ثبت فى البخارى...». [ فتح البيان، ج 4، ص 19 والفلك النجاه، ص 75.] در فتح البيان آمده است: در ضمن قول خداوند «زمانى كه پيامبر اكرم شما را خواند» به چيزى كه زندگى شما در آن است كه عبارت از علوم و مسائل شريعت باشد، حتما دعوت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را اجابت كنيد. براى اينكه در علم زندگى است و در جهل و نادانى مرگ است، و بعد فتح البيان گفته كه اين حرف را بخارى هم بيان كرده است.ابى هريره مى گويد: رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- بر ابى بن كعب وارد شد، و مثل حديث ابى سعيد را روايت كرده، و همين روايت را ترمذى آورده و آن را نيكو و صحيح دانسته است و بعد گفت: ابى سعيد گفته است: بر هر مسلمان واجب است وقتى كه سخن خدا و رسول او را در حكمى از احكام مى شنود كه مبادرت به عمل كند بايد اختلاف نظر و اقوال را كنار بگذارند و به فرموده ى خدا و رسول او گوش فرا نموده و عمل كنند. جاى شك و ترديد نيست كه اجابت رسول خدا، همان اجابت خداست، براى اينكه خدا اجابت نمى شود مگر به واسطه رسول او. پس دعوت رسول، دعوت خداست، كما اينكه اطاعت رسول، اطاعت خداست و بيعت رسول، بيعت خداست. نيز بنابراين انكار رسول، انكار خداست، و اذيت رسول، اذيت خداست. و در كتب تاريخ و سير، از جمله صحيح مسلم آمده است: روزى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- معاويه را صدا كرد. جواب نداد و دفعه دوم صدا فرمود، در حالى كه معاويه مشغول غذا خوردن بود جواب پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را نداد، بعد پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در حق او دعا كرد و فرمود: خدا شكم او را پر نكند.8- يكى ديگر از نتايج منع دوات و كاغذ، بلند كردن صدا بود، در حالى كه آن عمل در محضر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- منع شده است. كما اينكه در لباب النقول سيوطى آمده است: «اخرج البخارى و غيره من طريق ابن جريج عن ابن ابى ملكيه فتماريا (ابوبكر و عمر) حتى ارتفعا اصواتهما فنزل فى ذلك قوله تعالى «يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون» [ سوره حجرات، آيه 2.] [ لباب النقول، ج 2، ص 94.] بخارى و ديگران از طريق ابن جريج از ابن ابى مليكه مى گويد كه عمر و ابوبكر نزد پيامبر بگو مگو كردند، تا اينكه صداى خودشان را از صداى مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم- بلندتر كردند. در ين باره كلام خداوند نازل شد: «اى اهل ايمان صداى خودتان را از صداى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بلند نكنيد و او را مثل اينكه همديگر را صدا مى كنيد صدا نكنيد تا اينكه اعمال نيكتان (در اثر بى ادبى) محو و باطل شود و شما فهم و درك نكنيد.» عن ابن ابى مليكه قال: كاد الخيران يهلكان، ابوبكر و عمر رفعا اصواتهما عند النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- فانزل الله تعالى «يا ايها الذين آمنوا» و رواه ابن المنذر و ابن مردويه عن عبدالله بن الزبير» [ در المنثور ج 6، ص 83 و مدارج النبوه، ج 2، ص 436 و ازاله الخفاء ص 283.] وقد ثبت ان ثابت بن قيس خاف و حزن من رفع صوته فقال له رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- انت من اهل الجنه» سيوطى و ازاله الخفا از ابى مليكه نقل كرده اند كه وى گفته است: نزديك بود دو فرد خير ابوبكر و عمر كه صداى خودشان را نزد پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بلند كرده بودند هلاك شوند. سپس خداوند تبارك و تعالى آيه «يا ايها الذين آمنوا...» را نازل فرمود و ابن منذر و ابن مردويه از عبدالله زبير اين حديث را روايت كرده اند، و باز هم آمده است كه ثابت بن قيس از اينكه صدايش را نزد پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بلند كرده بود ترسيد و محزون شد، و رسول خدا از جريان باخبر شد و فرمود: تو از اهل بهشت هستى، ناراحت نباش. و فى اعلام الموقعين لابن القيم الحنبلى قوله تعالى «لا ترفعوا اصواتكم» فاذا كان رفع اصواتهم فوق صوته- صلى الله عليه و آله و سلم- سببا لحبط اعمالهم فكيف بتقديم آرائهم و عقولهم و اذواقهم و سياساتهم و معارفهم على ما جاء به، و رفعها عليه اليس هذا اولى ان يكون محبطا لاعمالهم [ اعلام الموقعين، ص 18.] ؟! ابن قيم حنبلى در رابطه با سخن خداوند «لا ترفعوا...» مى گويد: زمانى كه بلند كردن صداى آنها بالاتر از صداى پيامبر (صلى الله عليه) علت حبط و نابودى اعمال آنها مى شود، پس چگونه است كه گفته شود آراء و نظرات و انديشه ها و سياستها و معارف و شناخت آنها بر آنچه كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورده است تقدم دارد؟ و مقام آنها بر آنچه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- آورده بلندتر مى باشد، آيا اين سخن و نظر اولى و سزاوارتر از اينكه اعمال و عبادات آنها را حبط و نابود كند نيست؟!.9- ديگر از نتايج منع قرطاس اين است كه عمر حلال خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را حرام كرد، از جمله آنها اينكه نماز تراويح را به جماعت خواند، و متعه النكاح و متعه الحج را تحريم كرد، مردم را جمع كرد و نماز جنازه را به چهار تكبير خواند و موارد ديگر كه همه اينها را جلال الدين سيوطى در تاريخ خلفاى خود بيان كرده است. او مى گويد: «و اول من سن قيام شهر رمضان،... و اول من حرم المتعه... و اول من جمع الناس فى صلاه الجنائز على اربع تكبيرات» [تا ريخ خلفاء، ص 128، فصل اوليات عمر.] او اولين كسى بود كه نوافل ماه رمضان را سنت قرار داد و به جماعت خواند و اولين كسى بود كه حج تمتع متعه ى زنها را حرام نمود و اول كسى بود كه مردم را جمع كرد و نماز ميت را با چهار تكبير خواند!از عجايب و غرايب روزگار است كه سيوطى محدثات ابوبكر و عمر را ذكر كرده، ولى متاسفانه براى على بن ابى طالب كه قرآن ناطق بود چيزى ذكر نكرده است!!شما خواننده گرامى نتايج سويى كه منع كاغذ و دوات داشت ملاحظه فرموديد و لذا بايد گفت كه بانوى دو عالم حق داشت تا مدت كمى كه بعد از پدر بزرگوارش زنده بود گريه كند، زيرا وى به عينه مى ديد كه زحمات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را از بين مى برند و اسلام را از محتوى خالى مى كنند و سرچشمه ى زلال دين مقدس اسلام و قرآن را گل آلود و كدر مى كنند و قرآن ناطق و مفسر واقعى و حقيقى و مظهر تجليات الهى را خانه نشين كرده و او را در محاصره قرار دادند. بنابراين گريه هاى فاطمه- سلام الله عليها- فقط براى فوت پدر نبوده، بلكه سهم عظيم گريه هاى او براى مسائل ناگوار و بدعتها و انحرافات و تحريفها و نسبتهاى ناروايى بود كه نسبت به اسلام و قرآن و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- انجام دادند.
فصل سوم
فاطمه و بى وفايى انصار
عمر رضا كحاله در كتاب «اعلام النساء» مى گويد: «ولما بويع ابوبكر الصديق الصديق بالخلافه خرج على بن ابى طالب يحمل فاطمه- سلام الله عليها- بنت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- على دابه ليلا فى مجالس الانصار تسالهم النصره، فكانوا يقولون يا بنت رسول الله قد مضت بيعتنا لهذا الرجل و لو ان زوجك و ابن عمك سبق الينا قبل ابوبكر ما عدلنا به. فيقول على- عليه السلام- افكنت ادع رسول الله- صلى الله عليه و (آله) و سلم- فى بيته و لم ادفنه و اخرج انازع الناس سلطانه فقالت فاطمه- سلام الله عليها- ما صنع ابوالحسن الا ما كان ينبغى له و لقد صنعوا ما الله حسيبهم و طالبهم». [ اعلام النساء، ج 4، ص.] وقتى كه جمعى در سقيفه با ابوبكر بيعت نمودند و او را به خلافت نصب كردند، على بن ابى طالب- عليه السلام- فاطمه- سلام الله عليها- را سوار بر مركب نموده شبانه به در خانه ى انصار مدينه مى رفتند، فاطمه- سلام الله عليها- از آنها طلب يارى كرده و اتمام حجت مى نمود، ولى متاسفانه انصار در جواب فاطمه- سلام الله عليها- مى گفتند: اى دختر رسول خدا بيعت ما با اين مردم (ابوبكر) تمام شده، اگر همسر و پسر عم شما پيش از ابوبكر مسئله ى بيعت را مطرح مى كرد، ما با على- عليه السلام- بيعت مى كرديم، على- عليه السلام- در جواب بهانه جويى انصار مى فرمود: آيا سزاوار بود كه من پيكر پاك رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- را در منزل بگذارم و او را دفن نكنم، از منزل خارج شده درباره ى جانشين وى با مردم مجادله و بحث كنم. فاطمه- سلام الله عليها- نيز در جواب حرفهاى بى منطق انصار مى فرمود: ابوالحسن، على- عليه السلام- كارى انجام نداده مگر اينكه سزاوار و شايسته بود و بايد انجام مى داد. ولى آنها (اعضاى سقيفه) كار خلافى را مرتكب شدند كه خداوند خود از آنها باز خواست و سوال خواهد كرد و مورد مواخذه ى خداوند واقع خواهند شد.اكنون شما خوانندگان عزيز! اگر سخنان عمر رضا كحاله را در كتاب «اعلام النساء» به دقت بررسى و تحقيق كنيد، ملاحظه خواهيد فرمود آنهايى كه سالها در خدمت پيامبر بودند و افتخار پدر همسر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را داشتند، نه يك دفعه بلكه بارها از او شنيدند كه فاطمه- سلام الله عليها- پاره تن من است، هر كه او را اذيت بكند مرا اذيت كرده است، هر كه مرا اذيت بكند خدا را اذيت كرده است. آنان چه كردند، جنازه ى مبارك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را گذاشتند، هنوز پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- دفن نشده، بر خلاف فرموده قرآن و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- سقيفه ى بنى ساعده را به وجود آوردند البته از آنها عجيب نيست.اما تعجب از گروه انصار است كه به واسطه پيامبر رحمت، هدايت و ارشاد شدند، از ضلالت و گمراهى نجات يافتند و در حالى كه قبل از ظهور اسلام و بعثت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به خون همديگر تشنه بودند و هر چه سعادت و سرفرازى داشتند، به وجود نازنين پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بوده است و دعوت او را با جان و دل قبول كردند، و مدت ده سال و اندى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در مدينه بود، همين گروه انصار بارها شنيدند كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: اگر بخواهيد بعد از من گمراه نشويد و سعادت دنيا و آخرت را داشته باشيد، از قرآن و اهل بيت جدا نشويد و به قرآن و اهل بيت من متمسك شويد، و از على- عليه السلام- و عترت من دست برنداريد، كه چنين نكردند، بلكه پيكر پاك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را روى زمين گذاشتند و خلافت و جانشينى را به فرد ديگر سپردند، در حالى كه ولايت و جانشينى براى على- عليه السلام- انتصابى بود و انتصاب پيامبر هم نبود، بلكه انتصاب و انتخاب