بیشترلیست موضوعات فاطمه ى زهراء در كلام اهل سنت (جلد 2) پيشگفتار فصل اول غمى جانكاه فصل دوم اهانت به پيامبر در آخرين ساعات زندگى فصل سوم فاطمه و بى وفايى انصار فصل چهارم بى وفايى انصار و اقدامات اعضاى سقيفه فصل پنجم اقداماتى كه با مردم انجام شد فصل ششم مخالفين حكومت سقيفه فصل هفتم احتراق باب وحى در نزد اهل سنت فصل هشتم يورش به خانه وحى فصل نهم خطبه ى فاطمه در مسجد و مجلس ابوبكر فصل دهم فيى ء از نگاه قرآن فصل يازدهم فدك و سهم ذوى القربى در قرآن فصل دوازدهم فدك و ميراث پيامبران در قرآن فصل سيزدهم فدك و دادخواهى زهرا فصل چهاردهم ادعاى زهراى و تصديق ابوبكر فصل پانزدهم فصل شانزدهم آيا شهادت تخصيص بردار است؟ فصل هفدهم مردوديت حديث عدم توريث انبيا فصل هيجدهم چرا مسلمانان فاطمه را تنها گذاشتند عايشه و شدت حسادتش به خديجه ى كبرى فصل نوزدهم خشم از دستگاه حكومت تا شهادت فصل بيستم فدك از اموال خالصه بود فدك كجاست و سرانجام آنچه شد؟ برگشت فدك فصل بيست و يكم فاطمه در آئينه ى اشعار دوران كودكى در دوران طفوليت در دانشگاه وحى تربيت شد فاطمه از جهت نسب بهتر از عرب و عجم است طهارت و پاكيزگى فاطمه و نجات دوستان فاطمه بهترين همسر از ديدگاه شافعى فاطمه فرشته اى بصورت انسان دوستى فاطمه و فرزندان او از نگاه فاشع فاطمه و دوستى آل طه از نظر محى الدين العربى فاطمه و شب عروسى در اشعار همسران پيامبر فاطمه عابدترين انسان فاطمه و پنهان شدن آفتاب از نور سيمايش از حوّا و مريم بالاتر است فاطمه و ايثار و فداكارى فاطمه و زورگويى خصم فاطمه و اقامه شهود و نپذيرفته شدن آنها فاطمه و ادعاى نحله بودن فدك فاطمه و برگشت فدك فاطمه و گناه بزرگ سران سقيفه در اشعار كميت فاطمه و نقض عهد صحابه ى پدرش رنج هاى فاطمه بعد از رحلت پيامبر از زبان خودش فاطمه و ناله هاى على در كنار تربت او ناله هاى على در كنار قبر فاطمه توضیحاتافزودن یادداشت جدید
و مشهور است، خواسته يك جورى از كنار حقيقت رد شود. و بعد آلوسى مى گويد: « قولهم لا داعى الى الصرف عن الحقيقت»: شيعه مى گويد: داعى و دليلى نيست كه در آيه ى شريفه كلمه ى ارث را از معنى حقيقى آن برگرداند، ما در جواب شيعه مى گوييم كه داعى و دليل محقق و ثابت است و آن مصونيت قول معصوم از دورغ مى باشد!در جواب اين حرف آلوسى بايد گفت: اينكه حضرت زكريا مصعوم است لاشك و لاريب و همه ى انبيا معصوم هستند، اما سخن اين جاست كه حضرت فاطمه- سلام الله عليها- وقتى كه در مجلس ابوبكر در باره ى ارث پدرش به آيات قرآن استدلال فرمود و ادعا نمود كه فدك ملك من است و خمس مال من و اهل بيت مى باشد، او هم معصوم از خطاست و معصوميت او را خدا تاييد فرموده است و او به قول خود شما مصداق آيه ى تطهير و آيه ى مباهله مى باشد و معصوميت فاطمه- سلام الله عليها- و على- عليه السلام- هم ذاتى بوده و مويد آن ذات يگانه بوده است و او از همه ى انبيا افضل و برتر است. بنابراين آنها در مقام ادعا و شهادت (العياذ بالله) سخن دروغ و ادعاى باطل و يا شهادت زور نداشته اند، و خليفه بايد ادعا و شهادت آنها را قبول مى كرد، براى اينكه خدا آنها را تاييد فرموده است.ملاحظه مى فرماييد كه آلوسى هم، به يك طريق، وراثت مال را قبول دارد.ابن حيان مى گويد: «و قال ابن عباس و مجاهد و ابو صالح، الموالى هنا الكلاله خاف ان يرثوا ماله و ان يرثه الكلاله و روى قتاده والحسن عن النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- يرحم الله اخى زكريا ما كان عليه ممن يرث ماله» [ تفسير «بحر المحيط»، ج 6، ص 173.] : ابن عباس و مجاهد، و ابو صالح گفتند: موالى در اين جا پسر عموها و فاميلهاى دورتر مى باشد و زكريا- عليه السلام- ترسيد از اينكه مال او را كلاله او ارث ببرد.بعد ابن حيان روايتى را كه طبرى و فخر رازى ذكر كرده اند آورده است، كه قتاده و حسن از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- روايت كردند كه فرمود: خدا رحمت كند برادرم زكريا را كه وارثى نداشت تا مال او را ارث ببرد. و جلال الدين سيوطى مى گويد: «و اخرج الفريابيى عن ابن عباس قال كان زكريا لا يولد فسال ربه فقال رب هب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب قال يرثنى مالى...» [ تفسير «الدر المنثور»، ج 4، ص 259.] : فريابى از ابن عباس روايت كرده است: زكريا- عليه السلام- فرزنددار نمى شد و از پروردگارش خواست: خدايا براى من از نزد خودت وارث و ولى مرحمت فرما كه از من و از آل يعقوب ارث ببرد، و ابن عباس گفت: منظور زكريا اين بود كه از مال من ارث ببرد و صاحب مال و ثروت من باشد تامال من در راه باطل قرار نگيرد.بعد سيوطى هم همان روايتى را كه طبرى و ديگران بيان كرده اند آورده است.قرطبى در رابطه با آيه ى شريفه ى «و ورث سليمان داود» و آيه «فهب لى من لدنك وليا...» مى گويد: سليمان از داود مال را ارث نبرد بلكه حكمت و علم را ارث برد و اهل علم همه قاتل به تاويل قرآن هستند، مگر روافض (شيعه): ولى او بعد از اين بيان به بن بست برخورده و گفته است: «والا ما روى عن الحسن انه قال: (يرثنى) مالا» آنچه كه از حسن روايت شده، او گفته است كه منظور حضرت زكريا ارث مال است. و باز هم قرطبى به بن بست ديگر برخورد و مى گويد: «قال ابن عطيه: والاكثر من المفسرين على ان زكريا انما اراد وراثه المال»: [ تفسير «الجامع الاحكام القرآن» ج 11، ص 78.] ابن عطيه گفت: اكثر مفسرين برآنند كه زكريا وراثت مال را اراده كرده و اينكه خدا فرزندى به او عنايت فرمايد كه وارث مال او باشد. قرطبى بعد از اين سخن به اشكال ديگرى برمى خورد و آن اينكه اگر منظور زكريا وراثت مال بوده، با حديث (جعلى) «نحن معاشر الانبياء» سازگارى ندارد و آن وقت يك توجيه نامطلوب مى كند و مى گويد: «و يحتمل قول النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- انا معاشر الانبياء الا يريد به العموم» احتمال مى رود كه سخن پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كه فرموده: ما پيامبران ارث نمى گذاريم، از آن اراده عموم انبياء نشده باشد. و قطعى است كه مقصود از ارث مال است و حديث معلوم است كه جعلى مى باشد.محمد شوكانى مى گويد: «و اختلفوا فى وجه المخافه من زكرياء لمواليه من بعده، فقيل خاف ان يرثوا ماله، و اراد ان يرثه ولده فطلب من الله سبحانه ان يرزقه ولدا»: [ تفسير «فتح القدير» ج 3، ص 346.] در وجه و دليل ترس زكريا از نزديكان بعد از خود اختلاف شده است و يك قول اين است كه حضرت زكريا ترسيد از اينكه موالى اموال او را ارث ببرند، و لذا از خدا خواست كه فرزندى به او روزى فرمايد تا وارث مال و ثروت وى باشد.متقى هندى در كنزالعمال از ابى جعفر نقل كرده است: آن حضرت فرمود: عباس و زهرا- سلام الله عليها- نزد ابوبكر آمدند و ميراث پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را مطالبه نمودند و على- عليه السلام- نيز همراه آنان بود، ابوبكر گفت: پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرموده: ما ارث نمى گذاريم و متروكه ى ما صدقه است، اميرالمؤمنين- عليه السلام- فرمود: خدا فرموده است: «و ورث سليمان داود» [ سوره نمل، آيه 16- سليمان از داود ارث برد.] و نيز از قول ذكريا- عليه السلام- كرده است: «رب هب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب» [ سوره مريم، آيه 5- بار خدايا فرزندى به من عنايت فرما كه وارث مال من و آل يعقوب باشد.] ابوبكر در جواب گفت: مطلب چنين است كه تو مى گويى، آنچه را كه من مى دانم تو نيز مى دانى، حضرت على- عليه السلام- فرمود: اين كتاب خداست كه سخن مى گويد، بعد ابوبكر ساكت شد و ديگر چيزى نگفت. [ كنزالعمال، ج 4، ص 134.] اين جريان كه در تاريخ آمده است فاطمه- سلام الله عليها- از ابوبكر مطالبه ارث كرد و همچنين عباس از وى مطالبه ارث نمود و على- عليه السلام- همراه آنان نزد ابوبكر آمد و به آيات قرآن استدلال فرمود، و عمر هفت نفر از گروه خود را شاهد آورد كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود متروكه من صدقه است، همه ى اينها دلالت مى كند كه آنها ارث انبيا را در قرآن تاويل نكردند، و لذا در مقام رد زهرا- سلام الله عليها- و عباس و استدلال على- عليه السلام- ابوبكر آيه ى قرآن را تاويل نمى كند بلكه در مقام رد آنان به حديث جعلى تمسك مى جويد كه آن حديث را هم غير از خودش و عمر كسى ديگر خبر نداشته است، و على- عليه السلام- در مقام پاسخ حديث ساختگى وى را با آيات قرآن رد كرد. و بنابراين كسانى كه در مسئله ى فدك طرف دعوا با زهرا- سلام الله عليها- بودند در تمام مدت مخاصمه و نزاع در اين جهت اختلافى نداشتند كه قرآن صريح مى گويد: پيامبران مال را ارث مى گذارند، و هيچ كدام به سراغ تاويل آيات ارث نرفتند. اين تاويلات را كسانى انجام مى دهند كه در مورد اظهار هرگونه رايى بر ضد نص آشكار قرآن بى باك هستند و مسلما ابوبكر به اين تاويل كنندگان نابجاى قرآن آشناتر بوده است و لذا ظهور قرآن را در مورد استدلال اميرالمؤمنين على- عليه السلام- پذيرفته و به پندار خود استدلال على- عليه السلام- را با حديث جعلى رد كرده است از باب اينكه حديث شايد ارث بردن سليمان از داود، يحيى از زكريا از قانون كلى پيامبران خروج تخصيصى داشته است، در حالى كه بطلان اين مطلب هم روشن است.زمخشرى در ذيل آيه شريفه: «اذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجياد» [ سوره ى ص، آيه 31.] : زمانى كه عرضه شد بر سليمان در هنگام عصر (اسبهاى دوند) مى گويد: «و روى ان سليمان عليه غذا اهل دمشق و نصيبين، فاصاب الف فرس. و قيل ورثها من ابيه و اصابها ابوه من العمالقه»: [ تفسير «كشاف» ج 4 ص 91.] و روايت شده است كه سيلمان با اهل دمشق و اهالى شهر نصيبين جنگيد و به هزار اسب برخورد (يعنى داشت) و گفته شده است كه اين هزار اسب را سليمان از پدرش داود به ارث برده بود كه آنها را از عمالقه گرفته بود.بيضاوى هم در انوار التنزيل مى گويد: «روى انه- عليه السلام- غذا دمشق و نصيبين و اصاب الف فرس و قيل اصابها ابوه من العمالقه فورثها منه فاستقرضها فلم تزل تعرض عليه حتى غربت الشمس و غفل عن العصر ان عن ورد كان له»: [ تفسير «انوار التنزيل»، ج 2، ص 309، و تفسير «الجلالين» در پاورقى همين تفسير بيضاوى در همان صفحه ج 2 روايت مزبور را بيان كرده است.] سليمان با اهالى دمشق و نصيبين جنگيد و هزار تا اسب داشت، و گفته شده است كه داود آن اسبها را از عمالقه گرفته بود و سليمان آنها را از وى به ارث برده بود، و بعد سليمان دستور داد آن اسبها را يكايك از نظر او گذراندند تا اينكه آفتاب غروب كرد و نماز عصر و يا دعايى كه داشت قضا شد...بغوى در تفسير معالم التنزيل در ذيل آيه شريفه «يرثنى و يرث من آل يعقوب» مى گويد: «قيل و قال الحسن البصرى: يرثنى فى هذه الايه «يرثنى من مال» [ بغوى، معالم التنزيل، ج 2، ص 50 و ربيع الابرار، ج 4، ص 200.] گفته شده است كه حسن بصرى گفت: معناى «يرثنى» در اين آيه اين است كه خدايا به من فرزندى كرامت فرما كه از مالم ارث ببرد.علاوه ى سخنان مفسرين اهل سنت كه ذكر شد و شواهدى كه دلالت دارند مقصود از وراثت در اين آيات ارث مال است نه چيزى ديگر، تذكر چند مورد لازم است:1- طبرى چنانچه گذشت در تفسير خود از ابى كريب و از جابر بن نوح و او هم از اسماعيل از ابى صالح مى گويد: مقصود از جمله «يرثنى و يرث من آل يعقوب» يعنى «يرثنى من مالى و يرث من آل يعقوب النبوه»: به من فرزندى كرامت فرما كه از من مالم را و از آل يعقوب نبوت را ارث ببرد. [ جامع البيان، ج 16، ص 36.] اگر در اين بيان ابى صالح دقت شود و از او پرسيده شود كه اولا چه فرق است بين جمله ى «يرثنى» و جمله ى «يرث من آل يعقوب» كه از اولى ارث مال به دست مى آيد و از دومى ارث نبوت در حالى كه هيچ گونه فرقى و قرينه اى كه آن دو را از هم جدا تفهيم كند، وجود ندارد.ثانيا اگر خداوند در آيه ى شريفه ى «يرث من آل يعقوب» (يرث من يعقوب) مى فرمود احتمال داشت كه مراد ارث نبوت باشد ولى خداوند فرموده: من آل يعقوب، و مقصود از آل يعقوب خوب معلوم است بنى اسرائيل و خويشان زكريا هستند كه موجب نگرانى وى شده بوده است.2- آنچه كه از تفاسير و مخصوصا تفاسير شيعه به دست مى آيد اينكه مراد از ارث در آيه تو ارث مال است، و زكريا از خداوند مى خواهد فرزندى به او كرامت كند كه وارث امور وى باشد و خداوند او را «رضى» قرار دهد، يعنى فرزندى باشد مورد رضاى خدا و خشنودى بندگان خدا باشد و اين دعاى دوم زكريا «رب اجعله رضيا» كه غير از دعاى اول است دلالت دارد كه مقصود از وراثت و وارث بودن فرزندى كه از خدا خواسته وارث نسبت به مال زكرياست، چرا كه اگر در دعاى اول از خداوند فرزندى خواسته بود كه وارث علم و نبوت زكريا باشد، ديگر معنى نداشت كه دوباره از خدا بخواهد كه او را «رضى» قرار دهد، چرا كه خواسته او در اجابت دعاى اول برآورده شده بود، چون كه فرزندى شايسته وراثت علم و نبوت زكرياست كه مورد خشنودى خدا باشد، بنابراين لازم نبود كه در مرحله دوم «رضى» بدون فرزند را از خدا بخواهد و اين درخواست دوم درست نيست و مثل اين مى ماند كه بگوييم «خدايا پيامبرى سوى ما بفرست و او را بالغ و عاقل و پسنديده قرار بده» خوب اگر كسى را خدا به پيامبرى برگزيد، و به او موهبتى داشت، مسلم و قطعى است كسى را مى فرستد كه عاقل و بالغ هم باشد، و لطف و عنايتى كه خدا بر بندگان دارد، كه ارسال حجت هم از همين باب لطف خداست و معلوم است كسى را به نمايندگى از خود مى پسندد كه ملاكات و ارزشها و كمالات را داشته باشد، پس با توجه به اين سخن، درخواست دوم زكريا- عليه السلام- در صورتى كه بگوييم خواسته ى اول او اين بود كه خدا فرزندى كه وارث علم و نبوت باشد به او عطا فرمايد، معنى ندارد، در نتيجه مقصود حضرت زكريا از جمله ى «رب اجعله رضى» و از وارث و وراثت مال است، يعنى وارثى كه مال و ثروت او را به ارث ببرد و موجب رضايت خداوند و بندگان او هم قرار گيرد مى باشد.اكنون اگر كسى بگويد كه بر فرض قبول كرديم كه مقصود از ارث در آيات مورد بحث مال است نه نبوت و علم و يحيى- عليه السلام- از زكريا- عليه السلام- ارث برده و زكريا- عليه السلام- خواسته است كه فرزندى خدا به او دهد كه وارث مال او باشد، بر فرض كه اين مسئله را قبول كرديم، و حال اينكه يحيى قبل از زكريا كشته شد و از او ارث نبرده در صورتى كه خدا در ذيل آيه مورد بحث استجابت دعاى زكريا- عليه السلام- را علام مى كند: «انا نبشرك بغلام اسمه يحيى» [ سوره مباركه مريم آيه: 7.] : همانا ما بشارت مى دهيم به تو پسرى را كه نامش يحيى است و بنابراين ارث مال منظور نبوده است.جواب اين سوال اين است كه اگر مقصود حضرت زكريا در دعايش وراثت نبوت و علم هم بوده، باز همان اشكال وارد است، زيرا كه يحيى پيش از مرگ زكريا كشته شد و نبوت و علم زكريا به يحيى به ارث نرسيد، چرا؟ براى اينكه ارث به چيزى گفته مى شود كه از مختصات و مال شخصى مورث بوده باشد و بعد از مرگ مورث به و ارث منتقل شود و بنا به گفته ى سؤال كننده، اگر مقصود از ارث نبوت و علم هم باشد به يحيى نرسيده است، پس آنچه كه مسلم و قطعى است و طبق قاعده ى ادبى «دلالت لفظ بر تمام معنى موضوع له حقيقت است» ارث مال مى باشد. [ براى اطلاع بيشتر به كتاب پژوهشى پيرامون زندگانى حضرت على- عليه السلام- مراجعه شود.] در آيه ى شريفه ى «و ورث سليمان داود» [ سوره نمل، آيه 16.] (سليمان از داود ارث برد) شكى نيست كه مقصود از آيه اين است كه سليمان مال و سلطنت را از داود به ارث برد، و در اين باره از علماى اهل سنت سخنان تعداى از مفسرين آنها بيان شد و از جمله فخر رازى كه كلام بسيار مبسوطى داشت و ملاحظه شد. و تصور اينكه مقصود از وراثت اگر علم و دانش باشد، از دو جهت قابل قبول نيست و مردود است: اولا لفظ «ورث» در اصطلاح همگان، همان ارث در اموال است، و تفسير آن به وراثت در علم يك نوع تفسير به خلاف ظاهر است كه تا قرينه قطعى نباشد صحيح نخواهد بود. ثانيا علوم اكتسابى و دانشهاى فكرى از طريق استاد به شاگرد منتقل مى شود و از باب استعمال مجازى مى شود گفت: فلانى وارث علوم استاد خود مى باشد و هر چه را كه او گفته است، اين در سينه ى خود جا داده است، ولى مقام نبوت و پيامبرى جداى از اين استعمال مجازى است، چرا كه مقام پيامبر و علوم خدايى موهبتى است و اكتسابى و وراثتى نيست و خداوند به هر كسى بخواهد آن را مى بخشد، و لو اينكه خواندن و نوشتن را نداند، پس از اين جهت، تفسير وراثت با اين نوع علوم و معارف و مقامات و مناصب، تا قرينه قطعى و مسلمى در كار نباشد، تفسير صحيح و درست نخواهد بود، چرا؟ براى اينكه پيامبرى بعد از پيامبر اول نبوت و علم را از خدا گرفته است نه از پدر، اگر اين طور بود بايد فرزندان تمام پيامبران داراى مقام نبوت و رسالت مى بودند.گذشته از اين مطالب كه گفته شد خداوند درباره ى داود و سليمان- عليه السلام- فرموده است: «و لقد آتينا داود و سليمان علما و قال الحمدلله الذيى فضلنا على كثير من عباده المومنين» [ سوره نحل آيه: 51.] : (ما به داود و سليمان علم و دانش داديم و هر دو گفتند: سپاس خداى را كه ما را بر بسيارى از بندگان با ايمان خود برترى داد. آيا ظاهر اين آيه اين نيست كه خداوند به هر دو نفر علم و دانش عطا فرموده و علم سليمان موهبتى پروردگار بوده است و نه وراثتى؟. و با توجه به مطالبى كه گفته شد ظاهر اين آيه و آيه قبلى و آنچه كه به روشنى ثابت و قطعى است اين است كه شريعت الهى درباره ى پيامبران پيشين، اين نبوده كه فرزندان آنها از پدرانشان ارث نبرند، بلكه اولاد آنان همانند اولاد ديگران از پدران و از يكديگر ارث مى بردند.بنابراين نبوت و رسالت اين موهبتى الهى قابل وراثت نيست كه پيامبرى بيايد از خداوند درخواست فرزندى كند كه وارث نبوت و رسالت او باشد، در حالى كه اين دو از حيطه ى وراثت بيرون هستند، و همچنان كه قبلا هم عرض شد خداوند در آيه ى 124 سوره ى مباركه انعام فرموده: «الله اعلم حيث يجعل رسالته»: خدا داناتر است كه رسالت خود را در كجا قرار دهد.ارث در قرآن آياتى كه بيان كننده ى ارث در قرآن است از اين قرار مى باشد، خداوند مى فرمايد: «للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون و للنساء نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون مما قل منه او كثر نصيبا مفروضا»: [ سوره ى نساء، آيه 7.] براى فرزندان ذكور سهمى از تركه ابوين و خويشان است، و براى فرزندان اناث نيز سهمى از تركه، چه مال اندك باشد يا بسيار، نصيب هر كس (در كتاب حق) معين گرديده است. و باز هم قرآن كريم فرموده است: «يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين» [ سوره ى نساء، آيه 11.] : حكم خدا در حق فرزندان شما اين است كه پسران دو برابر دختران ارث برند.شان نزول اين دو آيه هر چه باشد، آنچه كه مورد اتفاق تمام مذاهب امت اسلامى و همه ى مفسرين فريقين است اينكه: دو آيه ى مزبور در مقام بيان حكم ارث، عم است و همگان را شامل مى شود، و براى اين دو آيه هيچ گونه تخصيص وارد نشده و تنها چيزى كه بر خلاف عموميت اين دو آيه آمده است، روايت ابوبكر است كه از زبان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نقل كرده است: «نحن معاشر الانبياء...»: ما طائفه ى انبيا ارث نمى گذاريم. و آنچه كه از ظاهر آيات گذشته در سوره ى مباركه مريم و نحل و نمل و عموميت اين دو آيه ى سوره ى نساء ثابت شد اين است كه زكريا- عليه السلام- و داود- عليه السلام- را مورث معرفى كرد، و غير از ابوبكر كسى ديگر هم اين حديث را نقل نكرده است.سيوطى در تاريخ خلفاء مى گويد: «قالت: و اختلفوا فى ميراثه، فما وجدوا عند احد من ذالك علما، فقال ابوبكر: سمعت رسول الله عليه الصلاه والسلام يقول: انا معاشر الانبياء لانورث، ما تركناه صدقه»: [تا ريخ خلفاء خلافت ابوبكر، ص 67 و ابن حجر مكى هم در الصواعق المحرقه، باب 20، همين روايت را نقل كرده و در چاپ جديد اين روايت حذف شده است.] از ابوالقاسم بغوى و از ابوبكر شافعى و ابن عساكر و از عايشه نقل شده است كه: بعد از رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مردم در ارث آن حضرت اختلاف كردند و هيچ كسى در اين خصوص علم نداشت و نمى دانست كه چه بايد كرد؟ ابوبكر به تنهايى گفت: من از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم - شنيدم كه فرمود: «ما جمعيت پيامبران ارث نمى گذاريم».ابن حجر هيثمى مكى از قول ابوالقاسم بغوى و ابوبكر شافعى و ابن عساكر از قول عايشه مى گويد: «و اختلفوا فى ميراثه فما وجدنا عند احد فى ذالك علما، فقال ابوبكر سمعت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- يقول: انا معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه» [ الصواعق المحرقه، فصل پنجم، ص 52.] (بعد از فوت رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم-) درباره ى ميراث وى بين مردم اختلاف شد و همه سر درگم بودند و هيچ كسى نمى دانست در مورد ارث رسول الله چه بايد كرد؟ در اين بين ابوبكر به تنهايى اظهار داشت كه من از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه مى فرمود: ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم و هر چه از ما بماند صدقه است.از اين دو نقل پيداست كه عر اين حديث را نمى دانسته و از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نشنيده بوده، و از ابوبكر نقل مى كرده است و در منتخب كنزالعمال در باب خلافت ابوبكر نقل شده است كه عمر به على- عليه السلام- و عباس گفت: ابوبكر به من خبر داد و عمر سوگند ياد كرد كه ابوبكر راستگو بوده و از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيده است كه: «ان النبى لا يورث و انما ميراثه فى فقراء المسلمين» [ منتخب كنزالعمال، در حاشيه مسند احمد بن حنبل، بحث خلافت ابوبكر.] : پيامبر ارث نمى گذارد و ميراث او متعلق به فقراى مسلمين است.ابن ابى الحديد بعد از آن اين حديث را از ابى بكر جوهرى نقل كرده و او با هفت سند از ابن هريره و او از قول پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نقل مى كند و مى گويد: «قلت هذا حديث غريب، لان المشهور انه لم يرو حديث انتفاء الارث الا ابوبكر وحده». [ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 221.] من مى گويم: اين حديث ابوبكر غرابت دارد، و مشهور اين است كه حديث انتفاى ارث انبياء را غير از ابوبكر كسى ديگر نقل نكرده است.باز هم ابن ابى الحديد بعد از نقل جريان آمدن على- عليه السلام- و عباس پهلوى عمر و نقل كردن روايت ابوبكر توسط عمر، مى گويد: «قلت: و هذا ايضا مشكل، لان اكثر الروايات انه لم يرو هذا الخبر الا ابوبكر وحده، و ذكر ذالك اعظم المحدثين، حتى ان الفقهاء فى اصول الفقه اطبقوا على ذالك فى احتجاجهم فى الخبر برايه الصحابى الواحد و قال شيخنا ابو على، لا تقبل فى الروايه الا روايه اثنين كالشهاده، فخالفه المتكلمون والفقهاء كلهم... قد روى ان ابوبكر قوم حاج فاطمه- سلام الله عليها- قال: انشد الله امرا سمع... فاين كانت هذه الروايات ايا ابوبكر! ما نقل ان احدا من هولاء يوم خصومه فاطمه- سلام الله عليها- و ابوبكر روى من هذا شيئا»: [ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 221.] من مى گويم: اين حرف عمر هم داراى اشكال است، براى اين كه اكثر روايات اين خبر را روايت نكرده اند به جز ابوبكر و بيشتر محدثين و حتى فقها در اصول فقه به مناسبت همين حديث در اثبات حجيت خبر واحد كه از يك صحابى نقل شود اتفاق نموده اند، و بعد ابن ابى الحديد از ابو على سخنى را نقل مى كند كه روايت مثل شهادت مى ماند، همان طورى كه در شهادت د و