فاطمه زهرا (س) در کلام اهل سنت جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فاطمه زهرا (س) در کلام اهل سنت - جلد 2

سید مهدی هاشمی حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تحمل فاطمه- سلام الله عليها- دختر گرامى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را نداشته و به او هم حسادت مى ورزيد كه چرا پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اين قدر دخترش را مى بوسد و نوازش مى كند.

طبق روايت ذخاير العقبى و تاريخ بغداد، عايشه عدم تحمل و حسادتش را اظهار كرده مى گويد: «قلت يا رسول الله مالك اذا جائت قبلتها...؟ قال نعم يا عايشه انى لما اسرى بى الى السماء ادخلنى جبرئيل الجنه فناولنى منها تفاحه فاكلتها فصارت نطفه فى صلبى فلما نزلت واقعت خديجه ففاطمه من تلك النطفه و هى حوراء انسيه كلما اشتقت الى الجنه قبلتها» [ ذخائر القعبى، ص 44 و تاريخ بغداد، ج 5، ص 78 و فرائد السمطين، ج 2، ص 61، حديث 386 و مستدرك حاكم، ج 3، ص 156 و فيض القدير، ج 5، ص 87 و كنزالعمال، ج 7، ص 111 و مجمع الزوائد، ج 9، ص 202 و ميزان الاعتدال، ج 1، ص 38 و لسان الميزان، ج 5، ص 160 و ينابع الموده، ص 117 و كتب ديگر.] به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اعتراض كردم، چرا اين قدر فاطمه را مى بوسى؟! پيامبر در جواب فرمود: آرى اى عايشه، وقتى كه مرا به آسمان بردند، جبرئيل مرا وارد بهشت كرد و سيبى از آن جا به من داد و من آن را خوردم آن ميوه در من نطفه گرديد و چون برگشتم، با خديجه همبستر شدم و فاطمه از آن نطفه است. پس فاطمه حورا و فرشته اى است در چهره ى انسان و من هر وقت مشتاق بوى بهشت مى شوم، آن عطرهاى بهشتى را از فاطمه استشمام مى كنم و لذاست كه او را زياد مى بوسم.

عايشه در مقابل امام زمانش و خليفه ى مسلمين، على- عليه السلام- خروج كرد و با مسلمانان جنگ نمود و باعث كشته شدن بيش از شانزده هزار نفر از اصحاب پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و ساير مؤمنين شد، هر انسان با وجدان و عقل سليم اگر اين جريانات را خوانده باشد آيا باز هم در پايين بودن درجه ى عايشه از درجه و مقام خديجه شك مى كند؟! نه تنها در آن شك نمى كند بلكه برايش ثابت مى شود كه عايشه با خديجه قابل مقايسه نيست، بلكه از نظر تقوى و ديانت و فضائل و ارزشهاى انسانى او از ديگران زنان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- پايين تر است.

عايشه زن ناآرام و جنجالى بود و روى اخلاق و تربيت خانوادگى كه داشت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را آزار مى داد و در حيات مبارك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ناراحتيهايى را فراهم نمود و بعد از رحلت او هم براى اسلام و مسلمين مشكلات فراوانى را به وجود آورد و خانه او مركز توطئه بود.

چنانچه حميدى از «نافع» و او از «ابن عمر» روايت كرده و مى گويد: «قام النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- خطيبا فاشار نحو مسكن عايشه و قال هاهنا الفتنه (ثلاثا) من حيث يطلع قرن الشيطان» [ صحيح مسلم، ج 2، ص 559.] پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به خطبه ايستاد و اشاره كرد به محل سكونت عايشه و فرمود: فتنه اينجاست (سه مرتبه) براى اينكه شاخ شيطان از اينجا طلوع مى كند. و در روايت ديگر از ابن عمر نقل شده است كه گفت: «خرج رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) من بيت عايشه فقال: راس الكفر من ههنا من حيث يطلع قرن الشيطان» [ صحيح مسلم، ج 2، ص 560.] پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از منزل عايشه بيرون آمد و فرمود: سر منشا كفر اينجاست به جهت اينكه سر شيطان (از آنجا) طلوع مى كند.

خواننده ى گرامى خواندن اين احاديث و فرمايشات رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- آيا باعث تعجب شما نخواهد شد كه چرا اهل سنت از همسران پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- تنها به عايشه اهميت مى دهند؟! و مقام و موقعيت او را تا سر حد عصمت بالا مى برند؟! چرا و براى چه؟ آيا از انصاف است كه آنها به ديگر همسران پيامبر از جمله ام سلمه كه بعد از خديجه با فضيلت ترين و با ارزش ترين زنان پيامبر بود اهميت نمى دهند؟ در حالى كه همسران ديگر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمايش او را كه: «هر كدام از شما كه از خدا بترسد و آشكارا عمل زشت انجام ندهند و از خانه بيرون نرود، او در آخرت هم همسر من خواهد بود» گوش نمودند و حرمت رسالت را حفظ كردند، به آنها توجهى ندارند، ولى به عايشه احترام قائل هستند و از خطاها و گناهانش چشم پوشيده و ناديده مى گيرند. ولى برعكس به ام سلمه كه شديدا به اهل بيت عصمت و طهارت علاقه مند بود و عشق مى ورزد بى مهرى مى كنند و توجهى ندارند. در حالى كه بعد از خديجه ى كبرى همگى همسران پيامبر- صلى الله عليه و آله- ام سلمه، سوده، عايشه، حصفه، صفيه، ام حبيه و... امهات مومنان هستند، كه البته وضع و رفتار عايشه او را از ديگران جدا مى سازد و او بود كه حرمت رسالت و نبوت را شكست و به خاندان وحى بى احترامى نمود.

با توجه به اين بيان اگر هركسى گفتار و رفتار عايشه را ملاحظه كند برايش يقينا ثابت مى شود كه او توبه نكرده است و اگر واقعا توبه كرده بود پس چرا در مقابل جنازه امام حسن- عليه السلام- فرزند پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ايستاد و سوار بر قاطر شد و از بنى مروان و عمال آنها كمك گرفت و سر راه جنازه فرزند رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- را بست و نگذاشت كه او را در كنار جدش دفن كنند؟ و اگر سفارش و وصيت خود امام حسن- عليه السلام- نبود خونهاى بسيارى ريخته مى شد، بنابراين نمى شود گفت كه او توبه كرده باشد.

از اصل مقصد دور نشويم و آن اينكه چطور شد كه مسلمانان عايشه را با آن سوابقى كه ذكر شد يارى كردند و براى او لشكرى آماده ساختند و تا پاى جان حمايتش نمودند، در حالى كه سابقه ى او را همه مسلمانان مى دانستند، ولى فاطمه- سلام الله عليها- كه حقش الهى و خدايى بود، در مقام ادعاى حق تنها ماند و كسى او را يارى نكرد.

اما اينكه چرا فاطمه- سلام الله عليها- در مطالبه ى حق خود تنها ماند و مهاجرين و انصار از وى دفاع نكردند، براى اين بود كه ابوبكر در مقابل مطالبه ى زهرا- سلام الله عليها- از نيروى قدرت و حكومت استفاده كرد، در حالى كه هيچ گونه حجت و دليلى قاطع و قانع كننده ى در رد مطالبه ى فاطمه- سلام الله عليها- نداشت و با زور حق او و شوهرش على- عليه السلام- را غصب كرد. و صحابه ى پيامبر- عليه السلام- تا زمانى كه وى در قيد حيات بود، تا پاى جان در كنار او بودند و از هر گونه فداكارى باك نداشتند و همين صحابه بعد از زور گويى هاى حكومت ساكت نشستند و به تضييع حق پاره ى تن پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- تن دادند و راضى شدند.

بعضى مى گويند: با توجه به اينكه صحابه و مهاجرين و انصار، آن جريانها را مى ديند و باز هم ساكت بوند و عكس العملى از خودشان نشان ندادند، پس معلوم است كه حق با حزب حاكم بوده است و فاطمه- سلام الله عليها- و على- عليه السلام- ادعا و شهادت بيجا مى كردند و حق نداشتند. البته كلام و سخن در اين مقوله زياد است و بهتر است در جواب سوال مذكور به سخن ابن ابى الحديد كه از عثمان جاحظ و كتاب عباسيه او نقل كرده است بسنده كنيم.

عثمان بن جاحظ چنين مى گويد: قال: قال ابوعثمان: و قد زعم اناس ان الدليل على صدق خبرهما- يعنى ابوبكر و عمر- فى منع الميراث و برائه ساحتهما، ترك اصحاب رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- النكير عليهما. ثم قال: قد يقال لهم: لئن كان ترك النكير دليلا على صدقهما ليكونن ترك النكير على المتظلمين و المحتجين عليهما، والمطالبين لهما، دليلا على صدق دعوا هم او استحسان مقالتهم و لاسيما و قد طالت المناجاه و كثرت المراجعه والملاحاه و ظهرت الشكيه و اشتدت الموجده و قد بلغ ذلك من فاطمه- سلام الله عليها- حتى انها اوصت الا يصلى عليه ابوبكر و لقد كانت قالت له حين اتته طالبه بحقها و محتجه لرهطها: من يرثك آيا ابوبكر اذا مت؟ قال اهلى و ولدى، قالت: فما بالنا لا نرث النبى- صلى الله عليه و آله و سلم-! فلما منعها ميرثها و بخسها حقها و اعتل عليها و حلج فى امرها و عاينت التهضم و ايست من التورع و وجدت نشوه الضعف و قله الناصر، قالت: والله لادعون الله عليك، قال: والله لادعون الله لك، قالت: والله لا اكلمك ابدا، قال: والله لا اهجرك ابدا. فان يكن ترك النكير على ابوبكر دليلا على صواب منعها، ان فى ترك النكير على فاطمه- سلام الله عليها- دليلا على صواب طلبها! و اذنى ما كان يجب عليهم فى ذلك تعريفها ما جهلت و تذكيرها ما نسيت و صرفها عن الخطاء و رفع قدرها عن البذاء و ان تقول هجرا، او تجور عادل او تقطع واصلا، فاذا لم تجدهم انكروا على الخصمين جميعا فقد تكافا الامور و استوت الاسباب و الرجوع الى اصل حكم الله من المواريث اولى بناوبكم و اوجب علينا و عليكم.

جاحظ مى گويد: مردم فكر مى كنند كه بزرگترين دليل بر صدق گفتار ابوبكر و عمر در منع ميراث پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اين بوده كه اصحاب رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- به آنها (ابوبكر و عمر) اعتراض نكردند، اگر واقعا اعتراض نكردن مردم علت و دليل صدق گفتار ابوبكر و عمر بشود، پس بايد اعتراض نكردن مردم به مطالبه ى زهرا- سلام الله عليها- و على- عليه السلام- هم علت صدق گفتار آنها باشد، زيرا مطالبه ى زهرا- سلام الله عليها- به مخاصمه منجر شد، تا آنجا كه در حضور عموم مسلمين در ميان مسجد فاطمه- سلام الله عليها- به ابوبكر خطاب كرد: «اگر تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد؟» ابوبكر در جواب گفت: اهل بيت و فرزندانم، زهرا- سلام الله عليها- فرمود: «چطور است كه زن و فرزند تو از تو ارث مى برند ولى ما از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ارث نمى بريم» بعد از اين احتجاج و استدلال كه بين فاطمه- سلام الله عليها- و ابوبكر واقع شد، ابوبكر با وجود همه ى اينها فاطمه را از ارثش منع كرد و حقش را ضايع نمود و در غصب حق وى تظاهر كرد و فاطمه- سلام الله عليها- برايش معلوم شد كه ديگر از حق واقعى خودش محروم شده و احقاق حق و احتجاج هم نتيجه ندارد، و دستگاه حكومت سرسختى مى كند و در كار او لجاجت دارد. از طرفى او از پشتوانه ى مردم نااميد شده بود و عده ى كمى از او طرفدارى مى كردند و حرف شان به جايى نمى رسيد و لذا با كمال ناراحتى فرمود: «سوگند به خدا به تو نفرين خواهم كرد و پس از اين هيچ گاه با تو سخن نخواهم گفت». وقتى كه موضوع مخاصمه به اينجا رسيد، اگر حرف ابوبكر صحيح بود و بر خلاف حق نبود و بگفته خودش در توقيف فدك حكم خدا را اجرا كرده بود، پس چرا مردم به زهرا- سلام الله عليها- اعتراض نكردند كه بيجا (اليعاذ بالله) با خليفه درگير شده است. و يا اينكه لااقل اگر فاطمه- سلام الله عليها- نسبت به حكم خدا جاهل بود، بر مردم لازم بود كه حكم خدا را به او بياموزند!! و اگر فراموش كرده بود به او تذكر مى دادند و او را از اشتباه در مى آوردند و نمى گذاشتند بى جهت فرياد بكشد و اختلاف راه بيندازد و يك حاكم عادل را!! كه مى خواست حكم خدا را اجرا كند به ظلم و ستم نسبت دهد. پس اينكه مردم به هيچ يك از اين دو طرف اعتراض نكردند ، نه به ابوبكر كه چرا غصب مى كند و نه به زهرا- سلام الله عليها- كه چرا انقلاب و شورش كرده است، اين سكوت مرگ آساى چنين ملتى در اثبات حقانيت هيچ يك از اين دو طرف نزاع و مخاصمه موثر نيست و بايد هر دو را به حال خود بگذاريم و به سوى قرآن برويم و حق را از كتاب الله تحقيق كنيم و ببينيم كه قرآن خدا حق را به چه كسى داده است؟ قرآن هم حق را به آن كسى داده است كه بر اساس احكام و عمومات آن ادعا مى كرد و استدلال مى نمود.

قال: فان قالوا: كيف تظن به ظلمها والتعدى عليها! و كلما ازدادت عليه غلظه از دادت لها لينا ورقه، حيث تقول له: والله لا اكلمك ابدا، فيقول: والله لا اهجرك ابدا، ثم تقول: والله لادعون الله عليك فيقول: والله لادعون الله لك ثم يحتمل منها هذا الكلام الغليظ والقول الشديد فى دار الخلافه و بحضره قريش والصحابه، مع حاجه الخلافه الى البهاء والتنزيه و ما يجب لها من الرفعه والهيبه! ثم لم يمنعه ذلك ان قال متعذرا متقربا، كلام المعظم لحقها، المكبر لقمامها والصائن لوجهها، المتحنن، المتحن عليها: ما احد اعز على منك فقرا و لا احب الى منك غنى و لكنى سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: «انا معاشر الانبيا لانورث ما تركناه فهو صدقه» قيل لهم: ليس ذلك بدليل على البرائه من الظلم والسلامه من الجور وقد يبلغ من مكر الظالم و دهاء الماكر اذا كان اريبا و للخصومه معتادا ان يظهر كلام والمظلوم و ذله المنتصف و حدب الوامق و مقه المحق. و كيف جعلتم ترك النكير حجه قاطعه و دلاله واضحه و قد زعمتم ان عمر قال على منبره: متعتان كانتا على عهد رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- متعه النساء و متعه الحج انا انهى عنهما و اعاقب عليهما فما وجدتم احدا انكر قوله و لا استثنع مخرج نهيه و لاخطاه فى معنا و لا تعجب مه و لا استفهمه و كيف تقضون بتكر النكير قد شهد عمر يوم السقيفه و بعد ذلك ان النبى صلى الله عليه و آله و سلم قال: الائمه من قريش» ثم قال فى شكايته: لو كان سالم حيا و ما تخالجنى فيه شك، حين اظهر الشك فى استحقاق كل واحد من السته الذى جعلهم شورى و سالم عبد لامراه من الانصار و هى اعتقته و حازت ميراثه، ثم لم ينكر ذلك من قوله منكر و لا قابل انسان و بين قوله و لا تعجب منه و انما يكون ترك النكير على من لا رغبه و لا رهبه عنده دليلا على صدق قوله و صواب عمله، فاما ترك النكير و على من يملك الضعه والرفعه والامر والنهى والقتل و الاستحياء و الحبس والاطلاق، فليس بحجه تشفى و لا دلاله تضى ء.

سپس جاحظ مى گويد: مردم مى گويند: چگونه ممكن است كسى گمان كند كه ابوبكر به فاطمه- سلام الله عليها- ظلم كرده است، در صورتى كه هر چه زهرا- سلام الله عليها- با وى به شدت سخن مى گفت، ابوبكر نرم تر جواب مى داد، فاطمه- سلام الله عليها- پرخاش مى كرد: «سوگند به خدا تو را نفرين خواهم كرد»، ابوبكر با ملايمت جواب مى داد: «به خدا قسم تو را دعا خواهم نمود» با وجودى كه وى حاكم بر ملت بود و در مقام زعامت يك كشور بايد شخصيت و هيبت خود را در برابر انظار ملت حفظ كند، در عين حال ابوبكر در مقابل پرخاشهاى كوبنده ى فاطمه- سلام الله عليها- كه هر كدام ضربه شديد بر پيكر شخصيت حكومتى وى بود با كمال متانت، مقام و عظمت خانوادگى زهرا- سلام الله عليها- را رعايت مى كرد. و بدين ترتيب جواب مى داد: بر من گران است كه تو از ندارى شكايت كنى، ثروتمندى و مكنت تو از بهترين آرزوهاى من است ولى چه كنم كه نمى توانم برخلاف حكم پدرت كارى را انجام دهم، زيرا از وى شنيدم كه فرمود: «ما پيامبران ارث نمى گذاريم و متروكه ما صدقه محسوب مى شود» با اين كيفيت چگونه گمان مى رود كه ابوبكر به زهرا- سلام الله عليها- ظلم كرده باشد؟ در جواب اين اشخاص بايد گفت: اين نرم خويى و ملاطفت، ابوبكر را از اتهام ظلم و ستم نسبت به زهرا- سلام الله عليها- تبرئه نمى كند، زيرا ستمگر سياستمدار هنگامى كه در برابر دادخواهى و انقلاب ستمديده قرار مى گيرد، براى اينكه انقلاب دادخواهانه مظلوم را لوث كند و آن را رنگ ماده پرستى بزند گفتار او را كه در صدد اظهار حق و نماياندن چهره ى باطل و بيداد است، چنين تفسير مى كند و آن را با يك عبارت سالوسانه و مرموز و با قالب ملاطفت و محبت به زبان مى آورد و شگفتا: چگونه شما مردم عدم اعتراض صحابه به عمل ابوبكر را دليل و مدرك حقانيت توقيف فدك قرار مى دهيد؟ مگر به ياد نداريد كه در برابر همين صحابه عمر بالاى منبر رفت و گفت:

«متعتان كانتا على عهد رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- متعه النساء و متعه الحج انا انهى عنهما و اعاقب عليهما» دو متعه در زمان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- جايز بوده يكى متعه زنان و ديگر متعه حج (حج تمتع) و من از اين دو نهى مى كنم و ارتكاب كننده ى آنها را عقوبت خواهم نمود. در برابر گفتار عمر در مقام تغيير حكم خدا و سنت رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- همين صحابه نشسته بودند و هيچ كسى اعتراض نكرد و نيز در جريان سقيفه بنى ساعده وقتى عمر وارد سقيفه شد و مشاهده كرد مردم اطراف سعد بن عباده را گرفتند، فرياد زد: رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: «الائمه من قريش» رهبر و خليفه بايد از قريش باشد و با اين سخن، مردم را از اطراف سعد بن عباده متفرق كرد و شالوده حكومت ابوبكر را ريخت، ولى در هنگام مرگش در تعيين خليفه مردد بود و نمى دانست چه كند و كداميك از اين شش نفر را به عنوان خليفه تعيين كند، بالاخره ترديد وى منجر به تشكيل شوراى شش نفره شد و گفت: اگر سالم غلام حديفه زنده بود، در تعيين خليفه هيچ گاه مشكوك نبودم و او را به عنوان حاكم بعدى معرفى مى كردم. سالم غلام زنى بود از انصار كه او را در راه خدا آزاد كرده بود، همين صحابه سخنان عمر را شنيدند كه در يك جا مى گفت: رهبر بايد از قريش باشد و در جاى ديگر هنگام مرگ آرزو مى كرد اى كاش سالم زنده بود، تا او را به مقام رهبرى نصب كند و هيچ كدام از آنها (صحابه) به وى اعتراض نكردند: اى عالى جناب خودت گفتى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرموده است: رهبر بايد از قريش باشد، پس شما چگونه سالم را رهبر و حاكم بعد از خود معرفى مى كردى؟!!

قال: و قال آخرون: بل الدليل على صدق قولهما و صواب عملهما، امساك الصحابه عن خلعهما والخروج عليهما و هم الذين و ثبوا على عثمان فى ايسر من جحد التنزيل و رد النصوص، و لو كان كما تقولون و ما تصفون، ما كان سبيل الامه فيهما الا كسبيلهم فيه و عثمان كان اعز نفرا و اشرف رهطا و اكثر عددا و ثروه و اقوى عده قلنا: انهما لم يجحد التنزيل و لم ينكر النصوص و لكنهما بعد اقرارهما بحكم الميراث، و ما عليه الظاهر من الشريعه ادعيا روايه و تحدثنا بحديث لم يكن محالا كونه و لا ممتنعا فى حجج العقول مجيئه و شهد لهما عليه من علته علتهما فيه. و لعل بعضهم كان يرى تصديق الرجل اذا كان عدلا فى رهطه، مامونا فى ظاهره و لم يكن قبل ذلك عرفه بفجره لاجرت عليه عذره فيكون تصديقه له على جهه حسن الظن و تعديل الشاهد، و لانه لم يكن كثير منهم يعرف حقائق الحجج و الذى يقطع بشهادته على الغيب و كان ذلك شبهه على اكثرهم فلذالك قل النكير و تواكل الناس، فاشتبه الامر، فصار لايتخلص الى معرفه حق ذلك من باطله الا العالم المتقدم او المويد المرشد و لانه لم يكن لعثمان فى صدور العوام و قلوب السفله و الطغام ما كان لهما من المحبه و لانهما كانا اقل استئثارا بالفى ء و فى تفضلا بمال الله منه و من شان الناس اهمال السلطان ما و فر عليهم اموالهم و لم يستاثر بخراجهم و لم يعطل ثغورهم و لان الذى صنع ابوبكر من منع العتره حقها والعمومه ميراثها، قد كان موافقها لجله قريش و كبراء العرب و لان عثمان ايضا كان مضعوفا فى نفسه مستخفا بقدره، لايمنع ضيما و لا يقمع عدوا و لقد وثب ناس على عثمان بالشتم والقذف و تشنيع والنكير، الامور لواتى اضعافها و بلغ اقصاها لما اجتروا على اغتيابه، فضلا. على مباداته و الاغراء به و مواجهته كما اغلظ عيينه بن حصن له فقال له: اما انه لو كان عمر لقمعك و منعك، فقال عيينه، ان عمر كان خيرا لى منك ارهبنى فاتقانى.

ثم قال: والعجب انا وجدنا جميع من خالفنا من الميراث على اختلافهم فى التشبيه و القدر والوعيد يرد كل صنف منهم من احاديث مخالفيه و خصومه ما هو اقرب اسنادا و اصح رجالا و احسن اتصالا حتى اذا صاروا الى القول فى ميراث النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- نسخوا الكتاب و خصوا الخبر العام بما لا يدانى بعض ما ردوه و اكذبوا قائليه و ذلك ان كل انسان منهم انما يجرى الى هواه ويصدق ما وافق رضاه». [ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 246- 267، به نقل از شافى، سيد مرتضى.] بعد جاحظ مى گويد: برخى ديگر از مردم مى گويند: بزرگترين دليل بر صدق گفتار ابوبكر و عمر و حقانيت عمل آنها در توقيف فدك اين بود كه اصحاب پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بر آنها نشوريدند و آنها را از مقام خلافت خلع ننمودند، در حالى كه همين صحابه افرادى بودند كه در مقابل تجاوز عثمان (كه خيلى كمتر از تضييع حقوق فرزند پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بود) قيام كردند، با اينكه عثمان از نظر قبيله و عشيره و انتساب به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- خيلى مهم تر از ابوبكر و عمر بوده است؟!!

در جواب بايد گفت: اولا، ابوبكر و عمر نسبت به قرآن دست بردى نزدند و نصوص قرآنى را در مسئله ى ارث انكار نكردند، فقط آنها مدعى حديثى كه محال به نظر نمى رسيد، و شايد بعضى از آنها چنين با خود مى پنداشتند كه ابوبكر با سابقه ى اعتبار و موقعيتى كه در اسلام دارد بعيد است دروغ بگويد و به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- تهت بزند. و از طرفى بيشتر اصحاب افراد عوام بودند و نمى توانستند اين مطلب را درك كنند كه خبر واحد قدرت ندارد حكم عام قرآن را تخصيص دهد و تشخيص اين مطلب بعهده ى افكار دانشمندان است. ثانيا، از اينكه ابوبكر و عمر حق عترت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را در پرتو اين حديث ساختگى از آنها گرفتند، عمده ى سران قبائل از اين كار خوشحال بودند، به خاطر اينكه كينه و حسادت به عترت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- خصوصا با على- عليه السلام- داشتند. ثالثا، در جايى عواطف ملت جريحه دار مى شود و بر حكومت وقت مى شورند كه حقوق ملى خود را در معرض خطر و چپاول حكومت ببينند (كه زمان عثمان اين طور شد) ولى در مورد غصب فدك، مطلب بر عكس بود، مردم ديدند ابوبكر و عمر ثروت كلانى را از دست يك خانواده خارج كردند بعنوان اينكه به همه ى مردم تعلق دارد و بايد در اختيار همه افراد ملت قرار گيرد، ولى به عكس عثمان ثورتهاى عمومى را به افراد خانواده و فاميلش اختصاص مى داد و از اين طريق عواطف عمومى را جريحه دار مى كرد و انگيزه ى انقلاب در آنها بوجود مى آمد. و علاوه بر آن عثمان آنقدر حيف و ميل كرد و آن چنان تظاهر به ظلم و تجاوز نمود كه روى مردم به او باز شد و در همه جا به وى دشنام مى دادند و به تدريج ابهت او در اجتماع اسلام كاسته شد و از بين رفت. و خلاصه وجهه ى عمومى و ملى او خيلى ضعيف شد، بر خلاف ابوبكر و عمر كه وجهه ى ملى آنها خيلى قوى بود، به طورى كه

/ 43