داستان های استاد: مرتضی مطهری نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
شتران بى جهاز را مى آوردند، تا خاندان حسين و عزيزان پيغمبر خدا را، بر آنان سوار كنند.امام زين العابدين (ع )، در آن روز به شدت مريض بود، مريضى كه حتى به زحمت مى توانست حركت كند و روى پاى خود بايستند، از اينرو با كمك عصا حركت مى كرد.(96)در آن حال ، امام را به عنوان اسير، حركت دادند و بر شترى كه فقط يك پالان چوبى داشت و حتى بر روى آن يك جل هم نبود، سوار كردند.آنها احساس كردند كه امام ، چون بيمار و مريض است ، ممكن است نتواند خودش را نگهدارد، لذا پاهاى آن حضرت را محكم بستند، غل به گردنش انداختند، زنان و كودكان را نيز بر شتران بى جهاز سوار كردند.با اين حال ، اهل بيت حسين (ع ) را وارد شهر كوفه نمودند.ديگر كوفتگى ، زجر، شكنجه ، به حد اعلا رسيده است ، با چنين وضعى ، بعد از آن همه شكنجه هاى روحى و جسمى آنان را به اينجا رسانده اند.زينب (س ) را وارد مجلس ابن زياد مى كنند.((زينب )) زنى است بلند بالا، كنيزانش ، دورش را گرفته اند.(97)با شكوه خاصى ، وارد مجلس ابن زياد شد، امام سلام نكرد.ابن زياد، از اين بى اعتنائى ، سخت ناراحت شد، و با اينكه زينب را شناخته بود، ولى در عين حال گفت :اين زن پرنخوت و تكبر كيست ؟ كسى جواب نداد.دو مرتبه سئوال كرد، مى خواست كسى از همانها جواب بدهد.بار دوم و سوم ، بالاخره زنى جواب داد:هذه زينب ، بنت على بن ابى طالب .اين ، زينب دختر على (ع ) است .ابن زياد، گفت : خدا را شكر مى كنم ، كه شما را رسوا و دروغتان را آشكار كرد.زينب ، در كمال جرئت و شهامت گفت : الحمداللّه الذى اكرمنا بالشهادة ، خدا را شكر مى كنيم كه افتخار شهادت را نصيب ما كرد، خدا را شكر مى كنيم كه اين ((تاج افتخار)) را بر سر برادر من گذاشت ، خدا را شكر مى كنيم كه ما را از خاندان نبوت و طهارت قرار داد.بعد در آخر گفت : رسوائى مال فاسق ها است ، ما در عمرمان دروغ نگفتيم و حادثه دروغ هم به وجود نياورديم ، دروغ هم مال فاجرهاست ، فاسق و فاجر هم ما نيستيم ، غير ما است .يعنى : رسوا توئى ، دروغگو هم خودت هستى ، پس از آن ، جمله اى گفت كه جگر ابن زياد آتش گرفت ، فرمود:((يابن مرجانه ))... پسر مرجانه !... و اين همان چيزى بود كه ابن زياد مى خواست كسى آنرا بگويد، زيرا مرجانه مادر ابن زياد، زن معروفه و بدكاره اى بود.و اين خطاب زينب (س ) كنايه از آن بود كه تو فرزند آن زن بد كاره هستى و رسوائى بايد از آن پسر مرجانه باشد.ابن زياد، چنان از اين خطاب برافروخت و مملو از خشم شد، كه دستور داد:جلاد را بگوئيد بيايد و گردن اين زن را بزند.در اين هنگام ، يكى از ((خوارج )) كه آنجا حضور داشت ، با آنكه با على (ع ) و اولادش مخالف بود، ولى با اينحال ، به اين سخن ابن زياد اعتراض كرد و گفت :((امير! هيچ توجه دارى كه با يك زنى دارى حرف مى زنى ، كه چندين داغ ديده است . با يك زنى كه برادرهايش كشته شده ، عزيزانش از دست رفته ، دارى حرف مى زنى ))؟!ابن زياد، كه موقعيت را نامناسب ديد، از كشتن زينب ، چشم پوشيد.آنگاه على بن الحسين ، را به او معرفى كردند.فرعون وار صدا زد: ((من انت ؟)) تو كى هستى ؟