رواياتى در مورد داستان نوح و قوم او، در ذيل آيات شريفه گذشته
در الدر المنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر هر دو از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: قوم نوح (ع) آن جناب را كتك مىزدند (تا از حال مىرفت) پس او را در نمدى مىپيچيدند، و به خيال اينكه جان داده، به درون خانهاش مىانداختند، ولى او به حال مىآمد و دوباره براى دعوت آنان از خانه بيرون مىشد، و اين وضع هم چنان ادامه داشت تا اينكه از ايمان آوردن قومش مايوس گشت، در اين زمان بود كه مردى با فرزندش نزد وى آمد در حالى كه آن مرد به عصايى تكيه داشت و به پسرش رو كرد و گفت: پسرم مواظب باش كه اين پير مرد تو را فريب ندهد. پسر گفت پدر جان عصايت را در اختيارم بگذار تا آن را بر بدن اين پير مرد آشنا سازم. پدر قبول كرد، و عصا را به پسر داد و گفت: مرا روى زمين بنشان و برو. پسر پدر را روى زمين نشانيد و به طرف نوح (ع) رفت و عصا را به فرق سر آن جناب زد، سر آن جناب شكافت، و خون روان گشت.