شيعه در عصر امام حسن(عليه السلام)
هنگامى كه امام حسن(عليه السلام) مجبور به مصالحه با معاويه گرديد يكى از خطراتى كه امام(عليه السلام) احساس مى كرد امنيت شيعيان حضرت على(عليه السلام) بود. ازاين رو در قرارداد خود با معاويه تصريح كرد كه بايد امنيت به اصحاب امام على(عليه السلام) داده شود. معاويه نيز آنرا پذيرفت. ولى در همان روز اوّل معاويه اعلام كرد كه آن تعهدات را نمى پذيرد و زير پا مى گذارد.ابن ابى الحديد از ابى الحسن مدائنى روايت مى كند: «معاويه در نامه خود به واليان چنين نوشت: من ذمه خود را از هركسى كه روايتى در فضيلت ابى تراب و اهل بيتش نقل نمايد، برى كردم. بعد از اين دستور خطبا در هر منطقه بر منبر شروع به لعن على(عليه السلام)و تبرّى از او و اهل بيتش نمودند.شديدترين مردم در بلا و مصيبت اهل كوفه بودند. زيرا آن هنگام در كوفه تعداد زيادى از شيعيان وجود داشتند. معاويه، «زياد» را والى بصره و كوفه نمود. او شيعيان را خوب مى شناخت، بر اساس دستور معاويه هرجا كه شيعيان را مى يافت به قتل مى رساند، و يا اينكه آنان را ترسانده دست و پاى آنان را قطع مى نمود و چشمان آنان را از حدقه درآورده به دار آويزان مى كرد. همچنين عده اى را نيز از عراق تبعيد نمود. لذا هيچ شيعه معروفى در عراق باقى نماند... .»شيعيان بود و با يافتن آنها آنان را به قتل مى رساند.(198) عده اى از صحابه و تابعين به دستور معاويه به شهادت رسيدند.در سال 53هجرى معاويه حجر بن عدى و اصحابش را به قتل رساند و او اولين كسى بود كه به همراه اصحابش به شيوه قتل صبر در اسلام كشته شد.عمرو بن حمق خزاعى، صحابى عظيم را كه امام حسين(عليه السلام) او را سيّدالشهدا ناميد، بعد از آنكه معاويه او را امان داد، به قتل رساند.مالك اشتر، يكى از اشراف و بزرگان عرب و يكى از فرماندهان جنگ هاى امام على(عليه السلام) بود. معاويه او را در مسير مصر به وسيله سمّ، به دست يكى از غلامانش به قتل رسانيد.(201) رشيد هجرى، از شاگردان امام على(عليه السلام) و خواص وى بود، زياد دستور داد كه از على(عليه السلام)برائت جسته و او را لعنت كند، او امتناع ورزيد. ازاين رو دو دست و دو پا و زبان او را بريده و به دار آويخت.جويريه بن مهر عبدى; را به جرم داشتن ولايت علىّ(عليه السلام) دستگير نموده و بعد از جداكردن دو دست و دو پاى او، بر شاخه درخت خرما به دار آويخت.
شيعه در عصر امام حسين(عليه السلام)
ابن ابى الحديد مى گويد: «وضع تا وقتى كه حسن بن على، از دار دنيا رحلت نمود، اينچنين بود. در اين هنگام مصيبت و فتنه بر شيعيان بيشتر شد، كار به جائى رسيد كه شيعيان در بين مردم از جان خويش ترس داشتند و يا از شهر خود فرار كرده و به طور پنهانى زندگى مى كردند.امام محمد باقر(عليه السلام) مى فرمايد: «بيشتر مصيبت براى ما و شيعيان، بعد از رحلتامام حسن(عليه السلام) بود كه در آن زمان در هر شهر، شيعيان ما را مى كشتند و دستهاو پاهاى آنها را به اين گمان كه شيعه هستند از بدن جدا مى كردند. هركسى كه متّهمبه دوستى و ارتباط با ما مى شد، او را زندانى نموده و يا اموالش را غارت مى كردنديا خانه اش را خراب مى نمودند و اين مصيبت و بلا هم چنان شدت يافت تا زمان عبيدالله ابن زياد»سال شصت هجرى قمرى، معاويه هلاك شد و پسرش يزيد، طبق بيعتى كه پدرش از مردم براى وى گرفته بود، زمام حكومت اسلامى را در دست گرفت. به شهادت تاريخ، يزيد، هيچ گونه شخصيت دينى نداشت. حتى در زمان حيات پدرش، جوانى بود كه به اصول و قوانين اسلام، اعتنا نمى كرد و جز عيّاشى و بى بندوبارى و شهوترانى، كارى نمى دانست. در سه سال حكومت خود فجايعى را به راه انداخت كه در تاريخ ظهور اسلام، با آن همه فتنه ها كه انجام گرفته، بى سابقه بود.سال اول، حضرت حسين بن على(عليه السلام) را كه سبط پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بود، با فرزندان و خويشان و ياران و شيعيانش، با فجيع ترين وضع، به شهادت رساند و زنان و كودكان و اهل بيت پيامبر را به همراه سرهاى بريده شهداء، در شهرها گرداند.سال دوّم مدينه را قتل عام كرد و جان و مال و آبروى مردم آن ديار را تا سه روز براى لشكريانش مباح نمود.و در سال سوّم كعبه مقدسه را خراب كرد و آن را به آتش كشيد.
شيعه در عصر امام سجاد(عليه السلام)
بعد از هلاكت «يزيد بن معاويه» و سست شدن پايه هاى حكومت امويان، شيعيان در كوفه به دنبال «فرمانده اى» براى خود بودند، تا جماعت متفرق آنان را جمع نمايد و عقده به جامانده از شهادت حسين(عليه السلام) را شفابخشد.بعد از مدتى، «مختار» برعليه «بنى اميّه» قيام نمود، شيعيان به دور او جمع شدند او لشكرى را به فرماندهى «ابراهيم بن مالك اشتر» به سوى لشكر شام روانه ساخت و آن لشكر را شكست داد و فرمانده اش «ابن زياد» را به قتل رسانيد; اين امر آرزوى اهل بيت(عليهم السلام) شيعيان بود.بعد از شكست لشكريان شام، «مختار» و شيعيان، قوت گرفتند. به نقل ابن عبد ربّه در «عقدالفريد»، مختار شيعيان را دستور داد تا در كوچه هاى كوفه، شبانه بگردند و ندا دهند: «يا لثارات الحسين».ابوالفداء، در مورد حوادث سال 66هجرى، مى نويسد: «در اين سال، مختار در كوفه به طلب خون «حسين(عليه السلام)» قيام نمود، جماعت زياد دور او جمع شدند، او بر كوفه تسلط پيدا كرد و مردم نيز با او بر كتاب خدا و سنت رسول و طلب خون اهل بيت(عليهم السلام) بيعت نمودند.خانم «دكتر ليثى» مى نويسد: «شهادت امام حسين(عليه السلام) در كربلا، واقعه تاريخى بزرگى بود كه منجر به تبلور جماعت شيعه و ظهور او به عنوان يك فرقه متميّز، كه داراى مبادى سياسى و رنگ دينى است، گرديد... واقعه كربلا، در رشد و نموّ روح شيعه و زيادشدن آنها، تأثير مهمى گذاشت. جماعت شيعه بعد از شهادت امام حسين(عليه السلام) به مانند جماعت منظم با رويه سياسى متين، در جامعه ظهور پيدا نمود.»از طرفى «عبدالله بن زبير» در مكه قيام كرده و نُه سال رياست كرد. امويان، در اين نُه سال، با وى درگير بودند. شيعيان در اين موقعيت مناسب، خدمت حضرت امام سجّاد(عليه السلام)مى رسيدند و فرصتى براى بيان مظلوميت سيدالشهدا، در ميان مردم، پديد آمد.بنى مروان، با پيروزى بر «آل زبير» حكومت شبه جزيره را به دست گرفتند. بعد از گسترش نفوذ «عبدالملك مروان» بر بلاد اسلامى و محكم شدن پايه هاى حكومتى او، به فكر مقابله با اهل بيت(عليهم السلام) و شيعيان افتاد. امام شيعيان در آن زمان، امام زين العابدين(عليه السلام)بود.عبدالملك، براى اين كه از مقام آن حضرت بكاهد، او را از مدينه به شام آورد، ولى بعد از ظهور فضائل و معارف از آن حضرت، محبت امام، در ميان مردم بيشتر گرديد.مركز تجمع شيعيان در آن زمان، كوفه بود. عبدالملك به قصد ريشه كن كردن تشيع از كوفه، شخصى را به نام «حجاج» به آن ايالت فرستاد.امام باقر(عليه السلام) مى فرمايد: «حجاج سركار آمد و تا توانست، شيعيان را به قتل رساند و به هر گمان و تهمتى آنان را دستگير نمود. كار به جائى رسيد كه اگر كسى به او زنديق يا كافر مى گفتند بهتر بود از اين كه او را شيعه على(عليه السلام) بگويند.»
ابن ابى الحديد، از «مدائنى» نقل مى كند: «هنگامى كه «عبدالملك بن مروان» به ولايت رسيد، بر شيعه بسيار سخت گرفت و «حجاج بن يوسف» را بر آنان گماشت. مردم به بغض على(عليه السلام) و موالات دشمنان آن حضرت به او تقرب جستند و هرچه را توانستند در فضل دشمنان علىّ، روايت جعل كردند و در لعن بر على، كوتاهى ننمودند.»
ابن سعد، در «طبقات»، از «منهال» نقل مى كند: «من بر على بن حسين، وارد شدم و به آن حضرت عرض كردم: چگونه صبح كرديد؟ خدا امر تو را اصلاح كند؟ حضرت فرمود: من پيرمردى مثل تو در اين شهر نمى بينم، نمى دانى كه چگونه صبح كرديم؟ اگرنمى دانى، من تو را باخبر نمايم;ما در ميان قوم خود به مانند بنى اسرائيل در ميان آل فرعون(!!) صبح نموديم، كه فرزندان آنان را ذبح كرده و زنان آنان را به كنيزى مى بردند. كار ما به جايى رسيده كه شيخ و سيّد ما را بر بالاى منابر، لعن و دشنام مى دهند و با اين عمل به سوى دشمنان ما تقرّب پيدا مى كنند...»
قنبر، غلام على(عليه السلام)، از جمله كسانى است كه به دست حجاج، به شهادت رسيد. حجاج، به بعضى از نزديكان خود مى گويد: «دوست دارم به يكى از اصحاب ابى تراب (على(عليه السلام)) دست پيداكنم. به او گفتند: ما از قنبر كسى را به على(عليه السلام) نزديكتر نمى دانيم. حجاج، كسى را به دنبال او فرستاد و او را نزد حجاج آورد، حجاج به او گفت: تو قنبرى؟ گفت: آرى! حجاج گفت: از دين على تبرّى بجو! قنبر گفت: آيا تو مى توانى مرا به افضل از دين على راهنمائى نمائى؟
حجاج گفت: من تو را خواهم كشت. كدام قتلى براى تو محبوب تر است، آن را انتخاب نما! قنبر در جواب گفت: مرا اميرالمؤمنين خبر داده است كه بدون حق، ذبح خواهم شد. حجاج نيز، دستور داد تا سر او را مانند گوسفند از تن جدانمايند.»
كميل بن زياد، از شيعيان و خواص على(عليه السلام) مى باشد، حجاج در زمان ولايتش در كوفه او را طلب كرد. لكن كميل فرار نمود و در مكانى مخفى گشت. حجاج حقوق قومش را قطع نمود. كميل، با مشاهده اين وضع، با خود گفت: «من پيرمردى هستم كه عمرم به سرآمده است، سزاوار نيست كه من سبب محروميت قومم گردم.» لذا خود را تسليم حجاج نمود، حجاج، با مشاهده كميل گفت: «من از مدّتها منتظر تو بودم» كميل در جواب فرمود: «خشنود مباش، زيرا از عمر من چيزى باقى نمانده است، هركارى مى خواهى انجام بده، بازگشت انسان به سوى خداست و بعد از قتل من نيز حسابى هست. اميرالمؤمنين مرا خبر داده كه تو قاتل منى.» حجاج گفت: «پس حجت بر تو تمام شد.» در اين هنگام دستور داد تا گردن او را بزنند.»
از ديگر شيعيان سعيد بن جبير است. او مردى معروف به تشيع و زهد و عبادت و عفّت بود. حجاج دستور داد او را دستگير كردند، و بعد از مشاجرات زياد بين اين دو حجاج دستور داد تا سرنش را از بدن جدا كنند.در چنين شرائطى، كه تصور نابودى اهل بيت(عليهم السلام) مى رفت، امام سجّاد(عليه السلام) فعاليت را شروع نمود. و در اين راه، موفقيت زيادى كسب كرد.امام سجّاد(عليه السلام) توانست به شيعه، حياتى تازه بخشد. و زمينه را براى فعاليتهاى امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) فراهم آورد. به گواهى تاريخ، امام سجّاد(عليه السلام) در طول سى و چهار سال فعاليت، شيعه را از دشوارترين بحرانهاى حيات خويش عبور داد; بيست سال حاكميت حجاج بر عراق و سلطه عبدالملك بن مروان بر كل قلمرو اسلامى، جهت گيرى روشنى براى كوبيدن شيعيان بود...، حجاج كسى بود كه شنيدن لفظ كافر، براى او از شنيدن لفظ شيعه، آرامش بيشترى داشت.روش فقهى حضرت سجاد(عليه السلام) نقل احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) از طريق على(عليه السلام) بود كه شيعيان تنها آن احاديث را درست مى دانستند. بدين صورت شيعه اولين قدمهاى فقهى خود را در مخالفت با انحرافات موجود برداشت.شهر مدينه با توجه به كجروى هايى كه از آغاز اسلام در آن انجام شده بودعليه شيعه، تحريك گرديده بود. بنابراين، جاى مناسبى براى رشد شيعه به شمارنمى رفت.امام سجاد(عليه السلام) مى فرمود كه: «دوستداران واقعى ما در مكه و مدينه به بيست نفر نمى رسد.»(218) در عين حال، در عراق، افراد بيشترى به اهل بيت(عليهم السلام) علاقه مند بودند.
شيعه در عصر «امام محمدباقر(عليه السلام)»
دوران امامت امام باقر(عليه السلام)، مصادف با ادامه فشارهاى خلفاى بنى اميه و حكّام آنها بر شيعيان عراق بود. عراق مركز اصلى شيعه محسوب مى گرديد.شيعيان هرساله در مراسم حج، با امام تماس داشتند. اين تماس ها معمولا يا در مكه و يا در بازگشت و عبور از مدينه، صورت مى گرفت. با توجه به برخى اخبار، مردم عراق از رفتن نزد امام باقر(عليه السلام) در مدينه، نهى شده بودند.مشكل «غُلات» در اين دوران، يكى از مشكلات براى شيعيان بود. شمار اين گروه رو به فزونى بود. وقتى كه امام(عليه السلام) آنها رااز خودطردكرد، اصحاب آن حضرت نيز «غُلات» را از جمع خود بيرون راند. «مغيرة بن سعيد» و «بيان بن سمعان»، كه هردو از معروفترين شخصيتهاى غاليان و از رهبران آنها بودند، توسط اصحاب امام باقر(عليه السلام)تكفير شدند.تأكيد امام باقر(عليه السلام) به عمل گرايى شيعيان، به طور غيرمستقيم، در مقابل تمام فرقه هايى كه به عمل صالح اعتنايى نداشتند، صورت مى گرفت.بسيارى از شيعيان عراق در اثر فشار و اختناق موجود، انتظار داشتند كه امام(عليه السلام) به عراق آمده و دست به شمشير ببرد. ولى امام باقر(عليه السلام) مأمور به تقيه بود. لذا، برخى از آنها نسبت به امامت آن حضرت دچار ترديد گشتند. آگاهى كافى درباره امامت به آنها نمى رسيد و به همين جهت گروهى به «زيد»، برادر امام گرويدند و انشعابى را بوجود آوردند. هرچند زيد هفت سال زودتر از برادرش، در كوفه وفات يافت. امّا در همين دوره و پس ا زآن ريشه هاى گرايش به زيد در ميان شمار زيادى از شيعيان رشد كرد.مخالفت با مصالح «امويان»، موجب اختلافات كمترى در ميان شيعيان مى گشت. اما به موازات فروكش كردن فشارهاى سياسى بر آنان، مسئله «غُلات» به تدريج دامنه بيشترى گرفت; به طورى كه مسأله مهم در زمان امام صادق(عليه السلام) مسأله «غُلات» محسوب مى گرديد. فشار امويها، جز در دو سال حكومت «عمر بن عبدالعزيز»، (از سال 99 تا 110) در تمام دوران حكومت آنان به شدت ادامه داشت.شيعه در عصر «امام جعفر صادق(عليه السلام)»
در اين دوره، به علت ضعف امويان و درگيرى هاى آنان، امام(عليه السلام) و شاگردانش فرصت بيشترى براى نشر مكتب اصيل اسلامى يافتند. اين موقعيت، تا اوائل خلافت منصور و دومين خليفه عباسى نيز ادامه داشت.عباسيان، خود را «خونخواه» آل ابى طالب مى دانستند. و مردم را به خوشنودى آل محمّد(عليهم السلام) دعوت مى كردند; بنابراين نمى توانستند در آغاز با اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله)مخالفت نمايند.در سال 140 هجرى، منصور بر مخالفان خود پيروز گشت و خطر نفوذ رهبرى مذهبى شيعيان اهل بيت(عليهم السلام) را بيشتر احساس كرد و به سراغ آنان رفت. ابتدا از «بنى الحسن» آغاز نموده; «عبدالله بن حسن» و فرزندانش را دستگير ساخت و به زندان افكند و سپس دستور قتل همه آنان را داد. سپس به محدودساختن حوزه درس «جعفر بن محمد(عليه السلام)» در مدينه و تهديد و محاصره امام(عليه السلام) و شيعيانش پرداخت. زيرا از توجّه مردم و تشكّل شيعيان به شدّت هراسناك بود، و موقعيّت خود را در خطر مى ديد، و پس از بارها تهديد و فراخوانى سرانجام، امام را در مدينه مسموم كرد.شيعه در عصر «امام موسى كاظم(عليه السلام)»
امام كاظم(عليه السلام) در سال 148، بعد از شهادت پدرش، رهبرى شيعيان را برعهده گرفت. اختلافى كه بين شيعيان بوجود مى آمد، غالباً ناشى از تعيين امام بعدى بود. گاه بنابر دلايل سياسى (وحشت از حاكميت عباسيان) امام(عليه السلام) براى بسيارى از شيعيان خود ناشناخته مى ماند.شدت اختناق «منصور» درباره «علويان» بويژه امام صادق(عليه السلام) كه عظمتى فراوان در ميان جامعه كسب كرده بود، موجب سردرگمى ميان برخى از شيعيان نسبت به رهبرى آينده شده بود.بعضى از فرزندان امام صادق(عليه السلام) داعيه رهبرى داشتند و اين موجب پراكندگى شيعيان مى شد. مشكل ديگر آنان دور بودن از شهرها و محل سكونت بود... با توجه بهدلايل فوق، بعد از امام صادق(عليه السلام) نيز انشعاباتى رخ داد.اسماعيل بن جعفر بن محمد، فرزند بزرگتر امام صادق(عليه السلام) بود. بسيارى از شيعيان وى را رهبر آينده مى دانستند. وى در حيات پدر، فوت كرد. به طورى كه در روايت آمده است امام صادق(عليه السلام) اصرار داشتند تا شيعيان با ديدن جنازه او به مرگش يقين كنند. با اين وجود، عدّه اى بعد از آن حضرت، با داعيه «مهدويت اسماعيل» و بهانه هاى ديگر، فرقه اى به نام «اسماعيليه» در شيعه بوجود آوردند.شيعيان راستين كسانى بودند كه مدعى امامت را با طرح سؤالات خاصى، ارزيابى مى كردند و آنگاه كه در امامت وى به يقين مى رسيدند، او را به وصايت مى پذيرفتند.هشام بن سالم مى گويد: «همراه مؤمن الطاق در مدينه بودم، مشاهده كرديم كه عده اى در خانه عبدالله بن جعفر بن محمد گرد آمده و مسائلى را از او درباره زكات مى پرسند. ما نيز سؤالاتى درباره زكات از وى پرسيديم، ليكن وى جواب صحيحى به ما نداد. آنگاه بيرون آمديم و نمى دانستيم كه از فرقه هاى مرجئه، قدريه، زيديه، معتزله و خوارج چه گروهى را بپذيريم. دراين حال، شيخى را ديديم كه او را نمى شناختيم. فكركرديم جاسوسى از جاسوسان منصور است ولى برخلاف اين احتمال او ما را به خانه ابوالحسن موسى بن جعفر برد. هنوز آنجا بوديم كه فضيل و ابوبصير، وارد شده و پرسشهايى نمودند و بر امامت وى يقين حاصل نمودند. آنگاه مردم از هر سو، دسته دسته مى آمدند، به جز گروه عمار ساباطى و شمار اندكى كه عبدالله بن جعفر را قبول داشتند.»هشام بن سالم، عبدالله بن ابى يعفور، عمر بن يزيد بيّاع السابرى، محمد بن نعمان، مؤمن طاق، عبيد بن زراره، جميل بن دراج، ابان بن تغلب و هشام بن حكم كه از بزرگان شيعه و اهل علم به شمار مى آمدند امامت موسى بن جعفر را پذيرفتند.تنها كسانى كه به امامت آن حضرت نگرويدند «عبدالله بكير» و «عمار بن موسى ساباطى» بودند.عصر امام كاظم(عليه السلام) دوران بسيار سختى براى شيعيان بود. از مهمترين قيامهايى كه در اين دوران برعليه خلفاى عباسى صورت گرفت، قيام «حسين بن على، شهيد فَخ» در زمان حكومت هادى عباسى و جنبش «يحيى و ادريس»، «فرزندان عبدالله» در زمان هارون بود.امامان شيعه به لزوم رعايت «تقيه» پافشارى مى كردند و مى كوشيدند شيعيان را به طور پنهانى اداره نمايند. اين وضعيت موجب گرديد، تاريخ نتواند از حركات سياسى آنها ارزشيابى دقيقى به عمل آورد. رهبرى اين حركت و ظرافتى كه در هدايت آن به كار برده شد، عامل مهمّ استوارى شيعه در تاريخ گرديد.
شيعه در عصر «امام رضا(عليه السلام)»
مأمون عباسى با طرح «ولايتعهدى» امام رضا(عليه السلام) ظاهراً توانست بر مشكلات پيروز گردد و شيعيان و علويان را راضى نگه دارد.شايد اولين مرحله نفوذ شيعه در دستگاه عباسى، ماجراى ولايتعهدى امام رضا(عليه السلام)باشد. هرچند قبلا «على بن يقطين» به دستور امام كاظم(عليه السلام) براى كمك به شيعيان، در دستگاه عباسى باقى ماند.در اين دوران تشيع در ظاهر رنگ سياسى به خود گرفت. و مأمون اظهار تشيع نمود. در نقلى آمده است: «مأمون پس از آمدن به عراق، سعى كرد امور مملكتى را به كسانى كه عقايد شيعى داشتند بسپارد. و بعد از آن كه راضى شد تا از عامه نيز كسانى را به مقامى بگمارد، تصميم گرفت تا در كنار هر نفر از عامه، يك نفر شيعى نصب كند.(223)»بعد از مأمون، «معتصم عباسى» و «متوكل» اين شيوه را دگرگون ساختند و به دفاع از «اهل حديث» كه به شدت با «معتزله» و «شيعه» مخالف بودند، پرداختند. متوكّل دردشمنى با علويان و شيعيان تا جايى پيش رفت كه دستور خرابى قبر امام حسين(عليه السلام)را صادر كرد و فرمان داد تا زمينهاى گرداگرد آن را شخم زده و كشت كنند.لكن اين حركت ضدّ شيعى دوام نياورد و پس از روى كار آمدن «مقتدر عباسى» زمينه رشد شيعه در بغداد و نقاط ديگر فراهم شد در اين دوره بسيارى از شيعيان برجسته، داراى مشاغل حكومتى و ادارى بوده اند.شيخ طوسى نقل مى كند: «حكم بن عليا گفت: من فرمانروايىِ بحرين را داشتم و در آنجا به مال زيادى دست يافتم كه مقدارى را انفاق كرده و با مقدار ديگر آن، زمين و... خريدم. پس از آن مدتى خمس آن را نزد امام جواد(عليه السلام) آوردم...حسين بن عبدالله نيشابورى، از شيعيان امام جواد(عليه السلام)، مدتى حكومت سيستان را برعهده داشت.جريان مشاركت شيعيان امامى، در دستگاه حكومتى، در دوران آخرين امامان(عليهم السلام)رو به گسترش نهاد. در دوران امام يازدهم(عليه السلام) و پس از آن در «غيبت صغرى» شمار فراوانى از شيعيان در دستگاه عباسى، شغلهاى مهمى به دست آوردند.آنچه قابل تأمل است، عدم مشروع بودن خلافت عباسيان و تا سرحدّ وزارت رفتن شيعيان، بود.