الف) ارتباط انسان و طبيعت در آيين دائو - ارتباط انسان و طبیعت در اسلام و آیین دائو نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ارتباط انسان و طبیعت در اسلام و آیین دائو - نسخه متنی

فروزان راسخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

الف) ارتباط انسان و طبيعت در آيين دائو

عقايد چينيان باستان

چينيان باستان معتقد بودند كه بر آسمان نظمى شگفت‏انگيزحكمفرماست و اگر چيزى نامطلوب مشاهده مى‏شود، مثلا شهاب سنگهايى‏بر زمين فرو مى‏افتد، يا صاعقه از آسمان فرود مى‏آيد، به سبب آن‏است كه آسمان از بى‏عدالتى و بى‏نظمى‏اى كه در زمين روى داده‏است، به خشم درآمده و مى‏خواهد آن را تعديل كند و به سامان وانتظام باز آورد. زمين نيز مانند آسمان مطيع قانون خلقت است،چنانكه در توالى حركات تغييرناپذير ساليانه و تعاقب دائمى ومنظم فصول چهارگانه و نمو نباتات و بالا رفتن آتش و رو به‏پايين آمدن آب و هزاران گونه حوادث و اعمال طبيعت اين نظم‏جهانى مشاهده مى‏شود. در زمين، مانند آسمان، قواى شيطانى يعنى كيفر اعمال بشرى،گاهى موجب بى‏نظمى و آشفتگى مى‏شوند و جريان امور دشوار و گاهى‏دچار تاخير و اختلال مى‏گردد. از اين‏رو، حوادث نامطلوب، چون‏سيلابهاى بنيان كن و گردبادهاى خانه برانداز و زلزله‏هاى مخرب وخشكسالى‏هاى جانسوز و سرماهاى منجمد كننده روى مى‏دهد، تا آنكه‏نظم قديم دوباره جريان يابد و بدكاران به جزاى عمل خود برسند.بارى همه‏جا، در زمين و آسمان، انتظام و تناسب كارفرماست. 138 درونمايه مشترك تمام گرايشهاى فلسفى چين اين قضيه است كه‏كيهان و انسان تابع يك قانون‏اند، انسان، عالم صغير است و هيچ‏سد ثابتى انسان را از عالم كبير جدا نمى‏كند. همان قوانينى كه‏بر اين يك حاكم است، بر ديگرى نيز حاكم است و يك راه از يكى‏به ديگرى مى‏رسد. روان و كيهان نسبت‏به يكديگر همچون دنياى‏درون نسبت‏به دنياى برون‏اند. بنابراين، آدمى ذاتا در تمام‏رويدادهاى كيهانى مشاركت دارد و باطنا و ظاهرا با تار و پوداين رويدادها در هم تنيده است. 139 براى تمامى چينى‏ها تطبيق‏دادن خود با وزن آهنگ جهانى، بنياد خرد محسوب مى‏شود. 140 در مورد ويژگيهاى انديشه چينى مى‏توان گفت كه اولا، انديشه چينى‏اساسا بشر دوستانه است. ثانيا، در نتيجه نفوذ شديد انسان‏دوستى بر زندگى، انديشه چينى هرچه بيشتر به جدايى از مسائل‏فوق طبيعى گرايش مى‏يابد. از آنجا كه مردم چين، كم توجه يابى‏توجه به مسائل فوق طبيعى هستند، به هماهنگ ساختن خود باطبيعت و جست و جوى خوشى در طبيعت قناعت مى‏كنند. اين گرايش‏ذهنى، تا حد زيادى به تاثير آيين دائو و مخصوصا به تعليمات‏جوانگ‏دزه منسوب شده است. محققان و شاعران چينى صرفا دوست‏دارند از زيبايى طبيعت‏سرمست‏شوند و خود را در آغوش «مادرزمين‏» با كوهها و رودهايش رها كنند. از اين‏رو، مناظر طبيعى،مقامى يگانه و بى‏همتا در نقاشى چينى دارند. آنها كه به طبيعت‏عشق مى‏ورزند، نه فقط تمايلى به غلبه بر طبيعت ندارند، بلكه‏مى‏كوشند طبيعت را به درون خويش جذب كنند و آنگاه آن را به‏صورت رنگها و خطوط جلوه‏گر سازند، يا طبيعت را در جامه تصورات‏شاعرانه بپوشانند. ثالثا ذهن چينى، دنيوى و بردبار است وهنگامى كه مذهب وارد آن مى‏شود، عموما و اغلب اوقات ناآگاهانه،اگر هم ناشكيبايى در طبيعتش باشد، آن را از دست مى‏نهد. خرد باناشكيبايى و از آن بيشتر با تعصب، ميانه‏اى ندارد. شكيبايى‏دينى، به معنى آزادى پرستش و برابرى يك ايمان با ايمان ديگراست. رابعا، تمايل آزاديخواهى در انديشه چينى، نيرومند وآشكار است. اين تمايل، بيشتر از بشر دوستى كنفوسيوسى حاصل شده‏است. اين اجزا و جلوه‏ها، ماده‏اى را تشكيل مى‏دهند كه تمدن چينى‏از آن ساخته شده است. آنها داراى فضيلتها و رذيلتها، سودها وزيانها، بركتها و لعنتها، نتايج‏بزرگ و عواقب ناخوشايند خويش‏هستند. آدمى در مقابل اين دورنماى فلسفى، مملو از شوق به‏بررسى، مرور و ارزيابى مجدد مى‏شود. 141 فلسفه چينى و غربى چند فرق عمده با هم دارند: نخست آنكه فلسفه‏غربى با علم و دين بستگى دارد، اما فلسفه چينى به اخلاق وسياست و ادبيات و هنرهاى زيبا نزديكتر است. چينيان روحيه‏اى‏عملى دارند و بر صفات اخلاقى انسان بيشتر تاكيد مى‏كنند تاتوانايى‏هاى خرد او. از اين رو، فلسفه چينى از آغاز در ساختن‏بنيادهايى براى علم ناكام بوده است. دوم، آنكه چينيان، بر خلاف‏غربيان، چندان شوقى به دين ندارند. هر دستگاه بزرگ انديشه‏چينى در آغاز همچون يك فلسفه تربيت نفس مى‏شكفد و تنها از سراتفاق است كه شكل آيين دينى را به خود مى‏گيرد. سوم، آنكه‏فلسفه چينى از نظر روش و گرايش پژوهش نيز با فلسفه غربى فرق‏دارد. اين فلسفه از راه شهود به دست مى‏آيد و فلسفه غربى ازراه استدلال. فلسفه شهودى، با تاكيد آن بر نگرش و روشهاى‏تربيت نفس، مشخصه فلسفه چينى است و توجهى ژرف به مشكلات ملموس‏و نيز بى‏ميلى به مفاهيم انتزاعى را پديد آورده است، حال آنكه‏شاخصه انديشه غربى، تفكر نظرى و تحليل منطقى و انتزاعى است.اين تمايل چينى، به طور طبيعى پاى فهم شهودى را چابك و پاى‏استدلال منطقى و تعميم انتزاعى را چوبين كرده است. حاصل جنبى وناگزير اين كار، كمابيش يكسره از ميان رفتن روشهاى آزمايش‏بوده است. چهارم، آنكه فلسفه غربى و چينى از نظر محتوا نيز بايكديگر اختلاف دارند. فلسفه غربى بيشتر به پنج‏حوزه پژوهش‏تقسيم مى‏شود: منطق، زيبايى شناسى، اخلاق، سياست ومابعدالطبيعه. ولى خيلى كم پيش آمده كه فلسفه چينى از نيازهاى‏اخلاقى و عملى جدا شده باشد. سرانجام، جان اين دو از بنياد از يكديگر جداست. فلسفه غربى ازتضاد عوامل متفاوت جهان، يعنى از تضاد ميان مفاهيم انسانى وخدايى، آرمانى و واقعى، جامعه و فرد، قدرت و آزادى و ماننداينها تاثير پذيرفته است. ولى نشان فلسفه چينى پيوستگى جهان‏است، نه تضاد آن; مثلا چينيان انسان را جزئى از عالم و عالم راجزئى از هستى او مى‏دانند. در هر لحظه از هستى ما، زندگانى ماو طبيعت‏به صورت تنگاتنگ به هم درآميخته و كاملا يكديگر را درخود دارند. نيستى و هستى دو مفهوم متضاد نيستند، بلكه دومرحله از آفرينشند كه مكمل يكديگرند. 142

/ 25