چينيان باستان معتقد بودند كه بر آسمان نظمى شگفتانگيزحكمفرماست و اگر چيزى نامطلوب مشاهده مىشود، مثلا شهاب سنگهايىبر زمين فرو مىافتد، يا صاعقه از آسمان فرود مىآيد، به سبب آناست كه آسمان از بىعدالتى و بىنظمىاى كه در زمين روى دادهاست، به خشم درآمده و مىخواهد آن را تعديل كند و به سامان وانتظام باز آورد. زمين نيز مانند آسمان مطيع قانون خلقت است،چنانكه در توالى حركات تغييرناپذير ساليانه و تعاقب دائمى ومنظم فصول چهارگانه و نمو نباتات و بالا رفتن آتش و رو بهپايين آمدن آب و هزاران گونه حوادث و اعمال طبيعت اين نظمجهانى مشاهده مىشود. در زمين، مانند آسمان، قواى شيطانى يعنى كيفر اعمال بشرى،گاهى موجب بىنظمى و آشفتگى مىشوند و جريان امور دشوار و گاهىدچار تاخير و اختلال مىگردد. از اينرو، حوادث نامطلوب، چونسيلابهاى بنيان كن و گردبادهاى خانه برانداز و زلزلههاى مخرب وخشكسالىهاى جانسوز و سرماهاى منجمد كننده روى مىدهد، تا آنكهنظم قديم دوباره جريان يابد و بدكاران به جزاى عمل خود برسند.بارى همهجا، در زمين و آسمان، انتظام و تناسب كارفرماست. 138 درونمايه مشترك تمام گرايشهاى فلسفى چين اين قضيه است كهكيهان و انسان تابع يك قانوناند، انسان، عالم صغير است و هيچسد ثابتى انسان را از عالم كبير جدا نمىكند. همان قوانينى كهبر اين يك حاكم است، بر ديگرى نيز حاكم است و يك راه از يكىبه ديگرى مىرسد. روان و كيهان نسبتبه يكديگر همچون دنياىدرون نسبتبه دنياى بروناند. بنابراين، آدمى ذاتا در تمامرويدادهاى كيهانى مشاركت دارد و باطنا و ظاهرا با تار و پوداين رويدادها در هم تنيده است. 139 براى تمامى چينىها تطبيقدادن خود با وزن آهنگ جهانى، بنياد خرد محسوب مىشود. 140 در مورد ويژگيهاى انديشه چينى مىتوان گفت كه اولا، انديشه چينىاساسا بشر دوستانه است. ثانيا، در نتيجه نفوذ شديد انساندوستى بر زندگى، انديشه چينى هرچه بيشتر به جدايى از مسائلفوق طبيعى گرايش مىيابد. از آنجا كه مردم چين، كم توجه يابىتوجه به مسائل فوق طبيعى هستند، به هماهنگ ساختن خود باطبيعت و جست و جوى خوشى در طبيعت قناعت مىكنند. اين گرايشذهنى، تا حد زيادى به تاثير آيين دائو و مخصوصا به تعليماتجوانگدزه منسوب شده است. محققان و شاعران چينى صرفا دوستدارند از زيبايى طبيعتسرمستشوند و خود را در آغوش «مادرزمين» با كوهها و رودهايش رها كنند. از اينرو، مناظر طبيعى،مقامى يگانه و بىهمتا در نقاشى چينى دارند. آنها كه به طبيعتعشق مىورزند، نه فقط تمايلى به غلبه بر طبيعت ندارند، بلكهمىكوشند طبيعت را به درون خويش جذب كنند و آنگاه آن را بهصورت رنگها و خطوط جلوهگر سازند، يا طبيعت را در جامه تصوراتشاعرانه بپوشانند. ثالثا ذهن چينى، دنيوى و بردبار است وهنگامى كه مذهب وارد آن مىشود، عموما و اغلب اوقات ناآگاهانه،اگر هم ناشكيبايى در طبيعتش باشد، آن را از دست مىنهد. خرد باناشكيبايى و از آن بيشتر با تعصب، ميانهاى ندارد. شكيبايىدينى، به معنى آزادى پرستش و برابرى يك ايمان با ايمان ديگراست. رابعا، تمايل آزاديخواهى در انديشه چينى، نيرومند وآشكار است. اين تمايل، بيشتر از بشر دوستى كنفوسيوسى حاصل شدهاست. اين اجزا و جلوهها، مادهاى را تشكيل مىدهند كه تمدن چينىاز آن ساخته شده است. آنها داراى فضيلتها و رذيلتها، سودها وزيانها، بركتها و لعنتها، نتايجبزرگ و عواقب ناخوشايند خويشهستند. آدمى در مقابل اين دورنماى فلسفى، مملو از شوق بهبررسى، مرور و ارزيابى مجدد مىشود. 141 فلسفه چينى و غربى چند فرق عمده با هم دارند: نخست آنكه فلسفهغربى با علم و دين بستگى دارد، اما فلسفه چينى به اخلاق وسياست و ادبيات و هنرهاى زيبا نزديكتر است. چينيان روحيهاىعملى دارند و بر صفات اخلاقى انسان بيشتر تاكيد مىكنند تاتوانايىهاى خرد او. از اين رو، فلسفه چينى از آغاز در ساختنبنيادهايى براى علم ناكام بوده است. دوم، آنكه چينيان، بر خلافغربيان، چندان شوقى به دين ندارند. هر دستگاه بزرگ انديشهچينى در آغاز همچون يك فلسفه تربيت نفس مىشكفد و تنها از سراتفاق است كه شكل آيين دينى را به خود مىگيرد. سوم، آنكهفلسفه چينى از نظر روش و گرايش پژوهش نيز با فلسفه غربى فرقدارد. اين فلسفه از راه شهود به دست مىآيد و فلسفه غربى ازراه استدلال. فلسفه شهودى، با تاكيد آن بر نگرش و روشهاىتربيت نفس، مشخصه فلسفه چينى است و توجهى ژرف به مشكلات ملموسو نيز بىميلى به مفاهيم انتزاعى را پديد آورده است، حال آنكهشاخصه انديشه غربى، تفكر نظرى و تحليل منطقى و انتزاعى است.اين تمايل چينى، به طور طبيعى پاى فهم شهودى را چابك و پاىاستدلال منطقى و تعميم انتزاعى را چوبين كرده است. حاصل جنبى وناگزير اين كار، كمابيش يكسره از ميان رفتن روشهاى آزمايشبوده است. چهارم، آنكه فلسفه غربى و چينى از نظر محتوا نيز بايكديگر اختلاف دارند. فلسفه غربى بيشتر به پنجحوزه پژوهشتقسيم مىشود: منطق، زيبايى شناسى، اخلاق، سياست ومابعدالطبيعه. ولى خيلى كم پيش آمده كه فلسفه چينى از نيازهاىاخلاقى و عملى جدا شده باشد. سرانجام، جان اين دو از بنياد از يكديگر جداست. فلسفه غربى ازتضاد عوامل متفاوت جهان، يعنى از تضاد ميان مفاهيم انسانى وخدايى، آرمانى و واقعى، جامعه و فرد، قدرت و آزادى و ماننداينها تاثير پذيرفته است. ولى نشان فلسفه چينى پيوستگى جهاناست، نه تضاد آن; مثلا چينيان انسان را جزئى از عالم و عالم راجزئى از هستى او مىدانند. در هر لحظه از هستى ما، زندگانى ماو طبيعتبه صورت تنگاتنگ به هم درآميخته و كاملا يكديگر را درخود دارند. نيستى و هستى دو مفهوم متضاد نيستند، بلكه دومرحله از آفرينشند كه مكمل يكديگرند. 142