شهادت دوفرزند مسلم
ابراهيم ومحمد ،دوفرزند مسلم(ع)توانستند از زنداني كهيكسال در آن بودند،بگريزند.درراه كربلا به خانه پيرزنيپناهنده شدند.بعد از خوردن غذا،چند ركعت نماز
خواندندوخوابيدند.داماد پيرزن بنام حارث،كه شخص فاسقي بود ودرحادثه كربلا جزء
لشكريان عمرسعد بودوبا مأمورين ابن زيادهمكاري داشت،شب به خانه پيرزن آمد
وگفت:دوكودكزنداني فرار كرده اند وبراي دستگيري آنها هزار درهم جايزهتعيين كرده
اند.اوشام را خورد وخوابيد.ولي نيمه هاي شبمتوجه حضور آن دوكودك شد.بالاي سر آندو آمد
وآنهارابيدار كرد وگفت:شماكيستيد؟جواب دادند:اگر راست بگوئيم،در
امانيم؟گفت:آري!گفتند:امان خدا ورسول خدا وذمّه خداورسول
خدا؟گفت:آري!گفتند:محمّدبن عبداللّه گُواه باشد؟
گفت:آري!گفتند:خدابرآنچه مي گوئيم ،وكيل باشد؟گفت:آري ! گفتند:ما ازخاندان
پيامبرتمحمديم واز زندان عبيداللّهبن زياد فرار كرده ايم!گفت:ازمرگ فرار كرده ايد
وبه مرگگرفتار شده ايد!دراين موقع برخاست وآندو را بست!آن دوكودك مظلوم شب را
باكَت بسته خوابيدند.صبح كه شد،حارث به غلامش دستوردادكه آن دوكودك راببرد ودركنار فرات گردن
بزندوسرشان را بياورد!غلام،شمشير را برداشت وآنهارا بطرف فرات برد.يكي از
كودكانگفت:اي سياه!تومانند بلال مؤذن رسول خدائي!غلامگفت:آقايم بمن دستور
داده گردن شمارا بزنم.شماكيستيد؟گفتند:مااز عترت پيامبرت محمديم!از زندان ابن
زياد،از ترس كشتهشدن،فرار كرده ايم واين پيرزن مارا مهمان كرد.ولي آقايت ميخواهد
مارا بكشد!دراين هنگام غلام به پاي آنها افتاد وبوسيدوگفت:جانم قربان شما!ورويم سپر
شمااي عترت محمّدمصطفي'!سپس شمشير رابطرفي انداخت وخودرا بهفراتانداخت !
اربابش وقتي اين صحنه را ديد،پسرش را خواست وشمشير رابه پسرش داد وگفت:تو سر ايندو را
جدانما!آن جوان ،دوكودك را بطرف فرات برد.يكي از كودكان گفت:اي جوان!من ازآتش
جهنّم بر جواني تو مي ترسم!گفت:شما كيستيد؟گفتند:ازعترت پيامبر توايم!آن جوان هم
شمشير را انداخت وبرپاهايآنان افتاد وبوسيد.سپس خودرا به فُرات افكند.حارث با ديدن اين صحنه ها،گفت:جزخودم شخصي آنهارانكشد.شمشير بدست گرفت وآنان را
به كنار فرات برد.وقتي چشم كودكان به شمشير افتاد،چشمانشان پُر از اشك شدوگفتند:اي مرد!مارا به بازار
ببر وبفروش!ونخواه كهدزقيامت،محمّد(ص)دشمن تو باشد!گفت:نمي شود ومن بايدسر شمارا
براي ابن زياد ببرم وجايزه بگيرم!گفتند:پس مارا نزدابن زياد ببر تا خودش در باره ما
حكم كند!گفت:من راهي ندارمجز اينكه با خون شما به او تقرب بجويم!گفتند:اي
مرد!بهكودكي ما رحم نمي كني؟گفت:خدا در دل من رحم نيافريدهاست!گفتند:اجازه بده
چند ركعت نماز بخوانيم!گفت:اگر نمازبراي شما سودي دارد،هرچه مي خواهيد نماز بخوانيد!
كودكان چهار ركعت نماز خواندند وچشم به آسمان گشودندوصدا زدند:يا حيّ!يا حكيم!يا احكم
الحاكمين!ميان ماو او بهحقّ حكم كن!
آن ظالم برخاست وابتدا سر برادر بزرگتر را جدا نمود ودرتوبره انداخت!برادر كوچكتر در خون
برادرش غلطيد وگفت :مي خواهم آغشته بخون برادرم، با رسول خدا ملاقات كنم.مرد
گفت:باكي نيست!تورا هم به او ملحق مي نمايم!اورا همكشت وسرش را در توبره گذاشت
وبدنهايشان را در فراتانداخت وسرهارا براي ابن زياد برد.«1»
1 ـدركربلا چه گذشت؟