شب عاشوراء
راوي گفت:غروب روز تاسوعاء حسين(ع)درحاليكه بر زميننشسته بود،بخواب رفت.وقتيبيدار شد،فرمود:خواهرم!همين الان جدّم،محمّد وپدرم، علي ومادرم، فاطمه وبرادرم،
حسن را در خواب ديدم كه همگي مي گفتند:اي حسين!بههمين زودي(دربعضي روايات
فردا)نزد ما خواهي آمد.زينب
چون اين سخن را شنيد،سيلي به صورت خود زد وصدا به گريهبلند كرد.حسين(ع)به او
فرمود:آرام بگير ودشمن را ملامتگوي ما نكن!
وقتي شب عاشوراء فرا رسيد،امام يارانش را جمع كرد وبرايآنان سخن گفت.ابتدا خدا را
حمد نمود.سپس به انان فرمود:
امّا بعد!حقيقتاً من ياراني نيكوتر از شما وخانداني بهتر ازخاندان خودم سراغ
ندارم.خداوند به همة شما پاداش نيكعطا فرمايد.اينك تاريكي شب شمارا فرا گرفت
است!شبانههركدام از شما دست يكي از افراد خانواده مرا بگيردودرتاريكي شب حركت كرده
وبرويدكه اينها جز بامن،بااحدي كار ندارند.«1»
در اين موقع،حضرت ابوالفضل(ع)لب به سخن گشود وفرمود:
لا ارانا اللّه ذلك ابداً! خدا چنين روزي را نياورد كه ما شماراتنها رها كنيم وخود بسوي
شهرمان برويم!
سپس ساير بني هاشم،هركدام در ابراز وفاداري به امام،
1 ـلهوف