اربعين
از عطيّة بن سعد بن جناده عوفي كوفي،نقل شده است كه:منوجابر انصاري برايزيارت قبر امام حسين(ع)،به كربلا رفتيم.وقتي به كربلا رسيديم،جابر نزديك فرات رفت وغُسل كرد.سپس پارچه اي بعنوان لُنگ
برپاهايش وپارچه اي هم بررويشانه هاي خود انداخت وبوي خوش استعمال نمود
وبطرفقبر شريف حركت كرد.هرقدمي كه برمي داشت،با ذكر خداهمراه بود.وقتي به قبر
رسيد،گفت:دست مرا بر قبر بگذار!مندست اورا بر قبر گذاشتم.چون دستش به قبر
رسيد،بيهوشروي قبر افتاد.آبي بر وي پاشيدم تا بهوش آمد.وقتي به هوش آمد،سه بارگفت: ياحسين! سپس
گفت: حبيبٌ لايجيب حبيبه؟ آيادوست جواب دوست خود را نمي دهد؟بعد خود جواب
دادچگونه مي تواني جواب دهي؟درحاليكه رگهاي گردنت،ازجاي خود قطع شده وبر پشت
وشانه ات قرار گرفته وبين سروتنت جدايي افتاده است.من شهادت مي دهم كه تو
فرزند خيرالنببين هستي!تو فرزند سيدّ الوصيين مي باشي!تو فرزند فاطمهكه سَرور زنهاي
عالم است،مي باشي!وچگونه نباشي درحاليكه تورا سيّد المرسلين تربيت كرده ودركنار
متقين(علي(ع))پروريد شده اي واز پستان ايمان شيرخورده ايودرحيات وممات ،پاكيزه
بوده اي!...«1»
1 ـمنتهي الامال