وگر راضى بدان شد لعبت نور كه باشد ذره اى از خويش نوميد وگر محراب ديگر پيش كردم جوانى تهمت مرد است دانى من ار نرخ شكر پرسيدم از مار ز شور شكرم تسكين نباشد نكردم من گناهى ور كه كردم گناهم گر ببخشى شرمسارم بدين خوارى مرنجان بى خودى را به خوش خوئى توان با دوستان زيست گلى كز بوى خوش نبود نشانش به آزار غريبان دست مگشاى جفائى كان ز تو بر همرانست دگر باره پرى روى فسون ساز دعا از زير لب پرواز مى داد كه شاها تا ابد شاه جهان باش شكوهت را فلك زير نگين باد من آن طاووس رنگينم در اين باغ نه تسكينى كه خود را باز جويمندانم كاين گره تا چون كنم باز ندانم كاين گره تا چون كنم باز
كه بوسيم استان دولت از دور كه خواهد تكيه بر بازوى خورشيد هواى نفس كافر كيش كردم بترس از تهمت روز جوانى فگندى از بهشتم دوزخى وار شكر چون شور شد شيرين نباشد شفاعت خواهد اينك روى زردم وگر خون ريزيم هم با تو يارم مكافاتست آخر هم بدى را چو بد خودوست باشد دشمنى چيست رها كن تا برد باد خزانش كه غافل نيست دوران سبك پاى بتو نزديكتر از ديگرانست فسونى تازه كرد از چشم غماز سخن را چاشنى از ناز مى داد ز مشرق تا به مغرب كامران باش كليد عالمت در آستين باد كه دود دل سياهم كرد چون زاغ نه دلسوزى كه با او راز گويمكه با بيگانه نتوان گفت اين راز كه با بيگانه نتوان گفت اين راز