شب هولناك- شب قدر
بالاخره، آخين دقايق روز 26/5/58 در گردابي از مصيبت هاي سخت، و طوفاني ازحمله هاي همه جانبه هزاران مسلح خونخوار به پايان رسيد، و با غروب آفتاب
استعمار و ضدانقلاب منتظر غروب انقلاب اسلامي ايران بود، جنگي سخت از هر طرف
آغاز شد و هجوم دشمن مثل سيل مي آمد كه آخرين بقاياي مقاومت را ريشه كن كند،
و باقيمانده هاي پاسدار را در خون غرق نمايد، تا در خطّه كردستان ديگر كسي
نتواند از امام امت پشتيباني كند و يا به اسلام و انقلاب اسلامي ايران معتقد
و ملتزم باشد. از شب تا به صبح رگبار گلوله هاي سبك و سنگين و خمپاره ها و
راكت ها مي باريد، و دشمن كه سرمست پيروزي خود بود، مغرورانه رجز مي خواند و
بي مهابا پيش مي آمد و هرچه را در مسير خود مي يافت مي سوزاند و ريشه كن
مي كرد.در اين شب مخوف، فقط تعداد كمي پاسدار مجروح و دل شكسته در ميان محاصره
هزاران مسلح ضدانقلاب، در ميان گردابي از بلا و مصيبت غوطه مي خوردند، و فقط
راه پرافتخار شهادت باقيمانده بود. پرچم داران انقلاب با حقانيت و مظلوميت
خاصي در خون خود مي غلطيدند و نوكران اجنبي و خونخواران ضدانقلابي پيروزي
منحوس خود را جشن گرفته بودند و رقصان و پاي كوبان همراه با غرش خمپاره ها و
رگبار مسلسل ها پيش مي رفتند، و مغرورانه اطمينان داشتند كه در آن شب سياه،
آخرين نداي حق و انقلاب را در گلوي آخرين رزمنده شهيد براي هميشه حفه مي كنند
. خبر شوم شكست انقلاب را همراه با سقوط جمهوري اسلامي ايران به طاغوت ها و
ارباب ها و ابرقدرت ها بشارت مي دهند! طاغوتيان نيز با بي صبري تمام منتظر
اخبار شاد و شوم خود بودند و لحظات آخرين پيروزي را با لذت و حرص و ولع نوش
مي كردندچه شبي بود، اين شب قدر، اين شب مقاومت، اين شب تعيين كننده سرنوشتمن هيچ اميدي به صبح نداشتم، دل به شهادت بسته بودم، با زمين و آسمان وداع
كرده بودم، و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگي، آنچنان ضرب شستي به
دشمن نشان دهم كه هر وقت اصحاب كفر و نفاق آن را بياد بياورند، بر خود
بلرزند. براي من جنگ هاي پاوه و مصيبت هاي آن امري عادي بود، من با طنين
رگبار مسلسل ها و غرش خمپاره ها از سال ها پيش عادت داشتم. در لبنان،
سال هاي دراز، شب و روز خود را در سنگرهاي سخت، زير آتش توپخانه و بمباران
هواپيماهاي اسرائيل و رگبار مسلسل كتائب بسر آورده بودم، خطر و شهادت براي من
امري طبيعي بود، من با فقر و محروميت و مصيبت خو كرده بودم، و هر روز برادر
شهيدي را بدوش كشيده برده بودم، آنقدر مصيبت ديده و درد كشيده بودم كه گويي
سراسر وجودم را با رنج و درد عجين كرده اند! هميشه به آغوش مرگ فرو مي رفتم،
و مرگ سراسيمه از برابرم مي گريخت! زندگي من در لبنان، دائماً در خطرهاي سخت
و مشكلات لاينحل و نبردهاي خونين مي گذشت، و راستي هر شب من در آنجا يك پاوه
بود! بنابراين، شب هولناك پاوه مرا بياد لبنان