سقوط هليكوپتر- مصيبت بزرگ - کردستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کردستان - نسخه متنی

مصطفی چمران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سقوط هليكوپتر- مصيبت بزرگ

ما نيروهاي زيادي را در پشت بهداري، بالاي تپه اي كوچك تجهيز كرده بوديم، كه
در صورت فرود هليكوپتر و هجوم دشمن، بتوانند از هليكوپتر دفاع كنند و دشمن را
پس برانند. درميان اين نيروها عده اي 6 يا 7 نفر از پاسداران غيرمحلي و با
حضور خود فرمانده پاسداران، اصغر وصالي، و حدود 25 نفر پاسدار كردمحلي و سه
نفر از پاسداران نخست وزيري بودند كه حفاظت منطقه را درست داشتند.هليكوپتر
ساعت 4 بعدازظهر در محل معين شده بر زمين نشست و رگبار گلوله دشمن از هر طرف
باريدن گرفت، ما بسرعت مشغول تخليه آب و نان و خرما و مهمات مختلفي شديم كه
تيمسار فلاحي براي ما فرستاده بود.از طرف ديگر عده اي نيز كشته ها و مجروحين
را از داخل بهداري حمل كرده و سوار هليكوپتر مي نمودند، واين اعمال نيز بسرعت
انجام مي گرفت، و ضمناً چند نفري نيز كه مي خواستند به زور داخل هليكوپتر
شوند با ضربات سخت من روبرو شده، از هليكوپتر رانده مي شدند، هر كس كاري
مي كرد، عده ي به تيراندازي هاي دشمن پاسخ مي گفتند، عده اي مجروحين و شهدا
را سوار هليكوپتر مي كردند و عده اي ديگر مهمات و آذوقه را تخليه مي نمودند و
درگوشه اي از محل در كنار بهداري مي گذاشتند و همه اينها زير آتش گلوله دشمن
انجام مي گرفت.همه
چيز آماده شد، و آخرين پيام ها را به خلبان دادم و نوشته كوچكي نيز براي
تيمسار فلاحي نوشتم و بدست خلبان دادم و هليكوپتر صعود كرد، اما از روي
اضطراب، زير رگبار گلوله ها، كه خلبان مي خواست هر چه زودتر اوج بگيرد،
كنترل خود را از دست داد و پروانه هليكوپتر به تپه چنوبي تصادم كرد و شكست و
هليكوپتر كه چند متري بيشتر بالا نرفته بود، به زمين نشست و دوباره بلند شد
و دوباره در نقطه ديگري به زمين خورد و مثل فنر از نقطه اي بلند مي شد،
و در نقطه اي چند متر آن طرف تر به زمين اصابت مي كرد و از آنجا كه نيمي از
پروانه اش شكسته بود، نيم ديگر
از طرف ديگر
عده اي نيز كشته ها و مجروحين را از داخل بهداري حمل كرده و سوار هليكوپتر
مي نمودند، واين اعمال نيز بسرعت انجام مي گرفت، و ضمناً چند نفري نيز كه
مي خواستند به زور داخل هليكوپتر شوند با ضربات سخت من روبرو شده، از
هليكوپتر رانده مي شدند، هر كس كاري مي كرد، عده ي به تيراندازي هاي دشمن
پاسخ مي گفتند، عده اي مجروحين و شهدا را سوار هليكوپتر مي كردند و عده اي
ديگر مهمات و آذوقه را تخليه مي نمودند و درگوشه اي از محل در كنار بهداري
مي گذاشتند و همه اينها زير آتش گلوله دشمن انجام مي گرفت.همه چيز آماده شد،
و آخرين پيام ها را به خلبان دادم و نوشته كوچكي نيز براي تيمسار فلاحي نوشتم
و بدست خلبان دادم و هليكوپتر صعود كرد، اما از روي اضطراب، زير رگبار
گلوله ها، كه خلبان مي خواست هر چه زودتر اوج بگيرد، كنترل خود را از دست
داد و پروانه هليكوپتر به تپه چنوبي تصادم كرد و شكست و هليكوپتر كه چند متري
بيشتر بالا نرفته بود، به زمين نشست و دوباره بلند شد و دوباره در نقطه
ديگري به زمين خورد و مثل فنر از نقطه اي بلند مي شد، و در نقطه اي چند متر
آن طرف تر به زمين اصابت مي كرد و از آنجا كه نيمي از پروانه اش شكسته بود،
نيم ديگر پروانه تعادل خود را از دست داده بود و پائين تر از حد معمول پائين
مي آمد و در هر چرخش خود، هنگاميكه به زمين نزديك مي شد، كسي را ضربه مي زد و
بي جان بر زمين مي انداخت.هليكوپتر هنگاميكه بلند مي شد در كنار من بود و از
بالاي سرم گذشت، ولي هنگاميكه بر زمين آمد كمي از من دور شده بود ولي دوست
پاسدارم را كه در دو متري من بود، ضربه ديد، و كاسه سرش را از بدن جدا كرد، و
در يك لحظه جسد بي جان او در كنار من بر خاك افتاد، آنچنان سريع آنقدر مهلك،
كه گويي اين جوان اصلاً حيات نداشته است و هيچ گاه زنده نبوده است؛ هليكوپتر
هر لحظه پائين مي آمد كسي را بر زمين مي انداخت و خود خيزان خيزان به كنار
عمارت بهداري رسيد، و درست در كنار انبار مهمات و مواد اتفجاري كه تازه تخليه
كرده بوديم، در زاويه عمارت و تپه محصور شد، موتور هليكوپتر همچنان مي گشت و
پره هاي شكسته شده پروانه، همچنان با ديوار عمارت و تپه جنوبي اصابت مي كرد
و ضربات سنگيني به هليكوپتر وارد مي نمود. كابين هليكوپتر متلاشي شده بود، و
جسد نيمه جان دو خلبان آن به بيرون آويزان شده بود درحاليكه پاي آنها همچنان
در داخل كمربند صندلي گير كرده بود و با گردش موتور و لرزش هليكوپتر، اجساد
آنها نيز تلوتلو مي خورد، مجروحين داخل هليكوپتر نيز همه به شهادت رسيدند و
اجساد آنها به هر طرف پراكنده شده بود، و بعضي همچنان از هليكوپتر آويزان و
مثل خلبان ها تلوتلو

مي خوردند،

از همه
غم انگيزتر، جسد همان دختر پرستاري بود كه گلوله پهلويش را شكافته و بعد از
18 ساعت خونريزي بدرود حيات گفته بود، و پايش در داخل هليكوپتر و بدنش با
روپوش سفيد، خونين از هليكوپتر آويزان شده و گيسوان بلندش با دست هاي آويزانش
بر روي خاك كشيده مي شد و موتور هليكوپتر همچنان مي گشت و پروانه شكسته اش
همچنان به كوه و عمارت اصابت مي كرد، اجساد شهدا و مجروحين در حال نوسان
بودند

راستي چه فاجعة بزرگي بود! چه منظره وحشتناكي! چه مصيبتي! و چه شكست بزرگي!
براي هيچ كس قابل تحمل نبود، هر بيننده اي را ديوانه مي كرد، هر اعصاب
پولادين را خرد مي نمود، فاجعه اي با اين شدت و با اين عميق مصيبت و فقط در
چند لحظه!همه ديوانه شده بودند، عده اي ديوانه وار شيون مي كردند و سر خود را
به ديوار مي كوبيدند، عده اي چشمان خود را گرفته بودند و ضجّه مي كردند،
عده اي ديوانه وار بدور خود مي گشتند و كنترل خود را از دست داده بودند و
گلوله دشمن نيز همچنانا بر ما مي باريد، ولي كسي ديگر به مرگ توجهي نداشت، و
راستي كه مرگ در آن مرگ در آن لحظات چقدر شيرين و گوارا و نجات دهنده بود. من
نيز
براي لحظه اي آنقدر منقلب شدم كه دنيا در نظم تيره و تار شد، و آنقدر شدت درد
عميق و كشنده بود، كه سرتاپاي وجودم به لرزش افتاد ولي يكباره، در مقابل

مسئوليت بزرگي
كه به عهده داشتم، از كنترل پاسداران و هدايت دوستان و جلوگيري از خطرات
احتمالي آينده، به خود آمدم و تصميم گرفتيم كه دريچه احساسات خود را به بندم!
سنگ شوم! و ديگر چيزي حس نكنم! و در مقابل به خدا توكل نمايم و با آغوش باز
به استقبال سرنوشت بروم و قضا و قدر را هر چقدر هم كه وحشتناك و دردآلود باشد
با رضا و رغبت بپذيرم و در اين آزمايش بزرگ كه تاريخ و عالم براي من مهيا
كرده است، وظيفه خود را با سربلندي انجام دهم. تنها قدرتي كه در آن لحظات سخت
و مهلك مرا كمك كرد، نيروي ايمان و عرفاني بود كه مرا از عالم و زندگي و حساب
بود و نبود جدا كرد، فقط خدا را مي ديدم كه شاهد اعمال من است و مسئوليتي را
بر دوش خود احساس مي كردم كه بايد اين وظيفه دردناك و سرنوشت ساز را در اين
لحظات مصيبت با صبر و تحمل و توكل به پايان برسانم، بايد فوراً وارد عمل شد و
هر چه زودتر بايد اين چهره وحشتناك فاجعه را پوشانيد و باقميانده جوانان را
براي تحمل مسئوليت بزرگتري مهيا كرد. فوراً وارد عمل شدم، مهمات و مواد
منفجره هنوز زير هليكوپتر و نزديك آن پراكنده بود، و بيم آن مي رفت كه
هليك.پتر منفجر شود و انفجار هليكوپتر سبب انفجار اين مواد گردد، كه ديگر همه
منطقه نابود مي شد و جنبنده اي باقي نمي ماند، خود صندوق هاي بزرگ را
مي گرفتم و جوان ديگري را مي گفتم كه سر ديگر صندوق را بگيرد و آن را
كشان كشان از محل هليكوپتر دور مي كردم، عده اي را فرستادم كه پتو بياورند و
روي اجساد متلاشي شده بياندازند، چند نفري را كه شيون مي كردند و سر خود را
به ديوار مي زدند چند ضربه سيلي زدم و هر يك را به كاري گماشتم، رگبار گلوله
دشمن همچنان مي باريد و جوانان ما بشدت مشغول تلاش شدند. و در همين اوقات
موتور هليكوپتر از كار افتاد و خوشبختانه انفجاري بوجود نيامد.آنگاه عده اي
را مأمور كردم كه اجساد خلبان ها و شهداي ديگر را از داخل هليكوپتر و اطراف
آن جمع آوري كنند و به داخل عمارت بهداري ببرند. در داخل سرسراي بهداري،
اجساد شهدا مثل قتلگاه در كنار هم رديف شده بود، دو خلبان هنوز زنده بودند و
نفس نفس مي زدند و چند نفر از زن ها و بچه ها در كنار آنها گريه مي كردند و
يكي از آنها را باد مي زد، ولي هيچ كار اساسي براي نجات آنها از دست ما ساخته
نبود، آنقدر نفس نفس زدند تا در ميان شيون و ضجّه زن ها و دوستان ديگر، جان
به جان آفرين تسليم كردند.

بعد لاشه هليكوپتر ماند، با قطعات پراكنده اش و دستگاه هاي تكه تكه شده اس، و
خون هايي كه از شهدا بر زمين بجا مانده بود، و اجساد شهدا در داخل عمارت
بهداري كه در كنار هم داخل پتوها پيچيده شده بود.

همه اين كارها شايد نيم ساعت طول كشيد، و هر كس بشدت مشغول فعاليت بود و به
چيزي فكر نمي كرد، اما بعد، هنگاميكه آرامش برقرار شد و پاسداران محلي و
غيرمحلي خسته و كوفته هر يك در گوشه اي لميدند و به اين ماجراي وحشتناك و
آنچه گذشته بود فكر مي كردند و بازهم آينده وحشتناك تري را در مقابل خويش
مي ديدند، يكباره اعتراض ها و ضجّه ها و شكوه ها و فحش ها و عصبانيت ها مثل
آتشفشاني از سينه هاي دردمند پاسداران شروع به فوران كرد، هر كس چيزي مي گفت
و اعتراضي مي كرد، جواني ساده و كم تجربه از پاسداران به كردها بد مي گفت و
اعتراض مي كرد كه چرا ما را به اينجا آورده آند و چرا بايد ما بخاطر اين
كردها جان بدهيم؟ ديگري از من مي خواست كه با بي سيم دستور دهم كه هليكوپتر
بيايد و همه پاسداران را از اين معركه مرگ نجان دهد، ديگر با فرياد و عصبانيت
مي گفت اگر دكتر چمران ما را با هليكوپتر نجات ندهد خائن است! در اين هنگام
پاسداران كرد كه عددشان بيشتر بود، با شنيدن اين نوع سخنان، سخت ناراحت و
مأيوس شروع به اعتراض كردند كه شما مي خواهيد ما را تنها بگذاريد و خود
بگريزيد؟ و يكي از آنها زيرلب گفت، و من شنيدم كه «خطا بود ما از خميني
طرفداري كنيم، شايد بهتر بود از قاسملو طرفداري مي كرديم».

مناقشه بين چند پاسدار و برادران كرد بالا مي گرفت و سخنان نامناسبي رد و بدل
مي شد و كم كم دو طرف با چشمان برآشفته در ميان بأس و نااميدي و عصبانيت در
مقابل هم جبهه مي گرفتند ديگر جاي صبر نبود، به هر دو طرف فرياد زدم كه ساكت
شوند، و به جوان پاسداري كه همچنان با عصبانيت به برادران كرد اهانت مي كرد،
ضربت سختي زدم و با كلمات خشني او را وادار به سكوت كردم، و به همه آنها
گفتم:«ما همه پاسداريم و براي شهادت آمده ايم و در راه خداي بزرگ هر مصيبتي
را مي پذيريم و با زبوني و ضعف از معركه خطر نمي گريزيم، ما آمده ايم كه پرچم
پرافتخار انقلاب اسلامي ايران را برافرازيم، ما آمده ايم كه به همه دنيا درس
ايمان و فداكاري و شهادت بدهيم، ما آمده ايم كه جانبازي اصحاب حسين(ع) را
زنده كينم. شهادت در راه خدا افتخار ماست و آرزو مي كنيم كه با كفن خونين در
بارگاه خداي بزرگ حاضر شويم. ما از مرگ وحشتي نداريم، ولي به دشمنان انقلاب
نشان مي دهيم كه يك مؤمن شهيد چگونه جانبازي مي كند و شهادت ما چقدر براي
آنها گران تمام مي شود مسلماً امام خميني و ملت ايران سكوت نخواهند كرد، و
اين ضدانقلابي ها را نابود خواهند نمود »

به فرمانده سپاهيان، اصغر وصالي گفتم كه «جوانان خود را به خانه پاسداران
بازگرداند و آمادة آن شب تاريخي باشد، شبي كه شب قدر ماست، شبي كه همه
فرشتگان به ما درود خواهند فرستاد، شبي كه عاشوراي حسيني! را تجديد مي كند،
شبي كه حق و باطل، انقلابي و ضدانقلابي، با نيروهاي نابرابر، در مقابل هم
مي ايستند و معركه مرگ و زندگي برافروخته مي شود، سرنوشت كردستان به نگارش
درمي آيد، انقلاب اسلامي ايران، به محك آزمايش گذاشته مي شود، شب قدر، شب
سرنوشت ساز انقلاب، شب شهادت، شب حسين(ع)، شبي كه همه ما با كفن خونين به
لقاء پروردگار خود نائل مي شويم»نگاه جواني از كرمانشاه {باختران} بنام
شعباني را به فرماندهي پاسگاه گماشتم، جواني كوتاه قد و نحيف، ولي بسيار مؤمن
و با اراده بود. به او گفتم آيا حاضري كه امشب، كه شب شهادت ماست، فرماندهي
پاسگاه را بعهده بگيري؟ زيرا امشب من شخصاً به محل پاسداران مي روم و
فرماندهي مي خواهم كه به شهادت افتخار كند، و آرزو داشته باشد كه با اصحاب
حسين(ع) محشور شود. شعباني با صداي محكم و مصمّم اين مسئوليت را پذيرفت و
دوستان كرمانشاهي خود را بسيج كرد و در نقاط مختلف پاسگاه هماه با جوانمردان
و ژاندارم ها مستقر نمود، و ما هم براي آخرين بار از همه نقاط قلعه بازديد
كرديم و سنگرها را ديديم و با جوانان گفتگو كرديم و در همين لحظات در بالاي
قلعه، يكي از جوانان شعباني هدف گلوله قرار گرفت كه از بالاي كوه شليك شده
بود، بر زمين افتاد و ناله مي كرد و مرا به كمك مي طلبيد، بالاخره او را به
محل مطمئن رسانديم، و در مقابل ضجه او گفتم: «تصور كن كه عاشورا است، و تو در
كربلا مبارزه مي كني و در راه خدا مجروح شده اي، و احساس كن كه چنين دردي
چقدر لذت بخش است» و اين جوان مجروح فوراً آرام شد، و تا به صبح بر بالاي
سنگر خود عليه دشمنان جنگيد و لحظه اي از وظيفه خود غافل نشد.

در آن دو روز سه مصيبت بزرگ بر ما وارد آمده بود كه تحمل هر يك بسيار سخت و
دردناك بود:

1- سقوط هواپيماي فانتوم كه براي شناسايي و كمك آمده بود و در روز 25/5/58 در
چهار كيلومتري شرق پاوه به كوه هاي بلند اصابت كرد و هر دو خلبان آن به شهادت
رسيدند.

2- سقوط هليكوپتر 214 و شهادت بهترين دوستان ما در برابر ديدگان ما.

3- سقوط بيمارستان پاوه در منتهي اليه شرقي پاوه بدست حزب دموكرات و اعوان آن
در تاريخ 26/5/58 كه 25 نفر پاسدار آن را وحشيانه كشتند، درحاليكه اكثر آنها
مجروح بودند و نمي توانستند از بستر بيماري خارج شوند، همه آنها را بخارج
بيمارستان، پشت ديوار بيمارستان بردند و به گلوله بستند و بعد بعضي را سر
بريدند و بعضي اعمال شنيع ديگري انجام دادند، كهروي چنگيز را در تاريخ سفيد
كردند، و بزرگ ترين لعنت ابدي را براي خود خريدند.

راستي كه با اين مصيبت هاي بزرگ و مهلك چقدر سخت بود كه پاسداري خسته و
دل شكسته و نااميد بتواند در مقابل سيل هزارها دشمن مسسلح خونخوار مقاومت كند
و چه نيروي خدايي لازم بود كه بتواند اين 16 پاسدار باقيمانده را كه 6 يا 7
نفر آنها نيز مجروح بودند، به قدرت ايمان و اسلحه شهادت مجهز كند و
خطرناك ترين جملات سنگين دشمن را دفع نمايد، و آن شب تاريك وحشتناك را با
پيروزي به صبح اميد متصل كند در همين لحظاتي كه سرگرم بازديد و محكم كردن
سنگرها براي آن شب تاريخي بوديم، يكباره فرياد پاسداران از برج غربي قلعه
بلند شد كه عده اي از اكراد در حال پيشروي هستند، فوراً خود را به آن نقطه
رسانديم، حدود 10نفر درحاليكه پرچم سفيدي بر بالاي سر خود حمل مي كردند به
سمت ما مي آمدند، به جوانان خود گفتم كه تيراندازي نكنند، شايد آنها براي
مصالحه و مذاكره آمده اند، و ما وظيفه داريم كه تا حد امكان با صلح و صفا اين
مسئله را حل كنيم و يكي از جوانمردهاي كرد را گفتم كه به بيرون قلعه برود و
با آنها صحبت كند و ببيند كه چه مي خواهند؟ او نيز بيرون به استقبال آنها
رفت، آنها نيز به حدود 30 متري قلعه رسيدند، كه در كنار جاده، ساختمان هاي
كارخانه برق وجود داشت، و كنار جاده را كنده بودند و خاك هاي زيادي در كنار
جاده انباشته شده بود كه سنگري طبيعي و مناسب تشكيل مي داد، آنها آمدند و تا
نزديكي خاك ها رسيدند و يكباره رگبار گلوله را بر نماينده ما گشودند و در پشت
خاك ها سنگر گرفتند!

و با اين حساب تا 30 متري پاسگاه پيش آمدند، و از طرف غرب نيز ما را محاصره
كردند، و از فاصله 30 متري ما را هدف قرار مي دادند، رزمندگان ما نيز آتش
گلوله را بر سنگرهاي آنها گشودند تا جوانمرد ما توانست عقب نشيني كند و خود
را به پاسگاه برساند. بالاخره هوا تاريك مي شد، و مجبور بوديم هر چه زودتر
خود را به محل پاسداران در وسط شهر پاوه برسانيم، با شعباني شجاع و ديگر
رزمندگان و ژاندارم ها و جوانمردها وداع كرديم و زير رگبار گلوله دشمن كه از
هر طرف بر ما مي باريد خارج شديم، و فرمانده مجروح پاسگاه ژاندارمري نيز
بدنبال ما به شهر آمد، و يكسره به خانه پاسداران رفتيم و آماده آن شب تاريخي
شديم.









/ 47