غربى بودن مدرنيته و تجدد
اصولاً مدرنيته و تجدد، با غربى بودن آميخته است؛ بنابراين، اعتقاد كسانى مثل ميرزا ملكمخان، كسرويها و بعضى از متفكران معاصر ما كه معتقدند براى اجرا كردن مدرنيته در جامعه، راهى جز راندن دين به حاشيه نداريم، اعتقاد درستى است؛ يعنى مدرنيته به همان معنايى كه در غرب مطرح است، با اسلام سازگارى ندارد.(توضيح و تفصيل اين مطلب خواهد آمد).نكتهى ديگرى كه بايد بدان توجّه نمود اين است كه اين تجدد، به عنوان يك پروسه و وضعيت خاص غربي، دقيقاً بازسازى شدهى سنت غرب است و كسانى كه با تاريخ، فرهنگ و تفكر و زندگى اجتماعى غرب آشنايى دارند ميدانند كه تجدد و مدرنيتهى غرب، بازسازى سنت غرب است كه با يك چينش منطقى دنبال شده است؛ چرا كه در آغاز رنسانس يك رفورميسم دينى در غرب تحقق پيدا كرد و اشخاصي، مثل مارتين لوتر و كالون، يك نهضت اصلاح دينى متأثر از منابع دينى خودشان را به راه انداختند و گفتند: طبق منابع ديني، اصلاً دين با سياست و مسائل اجتماعى آميخته نشده است؛ و در انجيل آمده است كه كار قيصر را به قيصر و كار خدا را به خدا واگذاريد و اگر دين عيسى در جاهايى با مسائل اجتماعى آميخته است، اين يك انحراف دينى است كه دقيقاً از سال 800 ميلادي، توسط پادشاه فرانسه آغاز شد؛ در آن زمان، كشيش با دست خود، تاج شاه فرانسه را بر سر پادشاه نهاد و به طور علنى وارد عرصهى سياست شد.بايد توجه داشت كه رفورميسم و نهضت اصلاح دينى كه لوتر و كالون مطرح كردند، دقيقاً مبتنى بر منابع دينى خودشان بود كه بعدها به اصلاح دينى و به عقلانيت دكارت منجر شد و ادامه پيدا كرد، تا اينكه به عقلانيت روشنگرى پوزيتيويسمهاى فرانسه در قرن هيجدهم مبدل گشت و در نهايت با تحقق مدرنيته، پايان يافت.