فرزند كعبه حميد سبزوارى
تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش
بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح
موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان
جيب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد
نقّاش صنع از قلم زرنگار ريخت
مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذير
پيك نسيم سر خوش و دلكش وزيد و داشت
آهسته پر كشيد به آغوش شاخسار
وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسهاى
خورشيد كم كم از افق دشتهاى دور
پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومهاى
بر زد علم به پهنه گسترده زمين
تا بسترد ز روى زمين زنگ تيرگى
تا چهر باختر برهد از ظلام شب
ظلمت زدوده گشت ز سيماى روشنش
آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه ديد
بيدار گشت مكّه، ديارى كه سالها
بگشوده گشت پنجرهها يك بيك بصبح
خلقى برون شد از در هر آشيانهاى
آن يك به كوى آمد و آن يك به كارگاه
جمعى روان شدند سوى كعبه كز نياز
بوسند خاك پايگه آسمان فرش
برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش
چونان پر خروس ز سيمينه مغفرش
پاشيد بر كران افق زرّ احمرش
بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش
شنگرف سوده در خط ديباج اخضرش
آراست باغ و راغ بدست فسونگرش
داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش
تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش
گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش
بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش
آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش
تسليم شد كران به كران در برابرش
صد آبشار نور فرو ريخت بر سرش
قنديل آفتاب بر آمد ز خاورش
دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش
انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش
بد خفته و نبود به سر ذوق ديگرش
تا نور آفتاب بتابد به منظرش
هر كس به كار سازى رزق مقدّرش
آن يك به ذوق آمد و آن يك به متجرش
بوسند خاك پايگه آسمان فرش
بوسند خاك پايگه آسمان فرش