دستيش بر پرستش و پيمان و پاس حق
دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق
دستى بسوى تيره گردنكشان دراز
با اين دو دست و بازوى مردانه
چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى
آن روز ميهمان خدا بود فاطمه
او را وديعهاى ز خدا بود در مشيم
لختى به انتظار به گرد حرم گذشت
ناگه ز سوى خانه يكى ايزدى خروش
پهلو شكافت خانه و شد معبرى پديد
و آنگه بهم بر آمد آن سهمگين شكاف
بعد از سه روز باز پديد آمد آن شكاف
بنهاد گام فاطمه بيرون از آن سراى
اندر مطاف خانه بديدند جمله خلق
طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد
طفلى چنانكه خامه صورتگر خيال
خواهم مديح گفتن فرزند كعبه را
آنرا كه زيب قامت او «هل اتى» بود
آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى
آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان
آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد
من چون مديح گويم آنرا كه در نبرد
من چون مديح گويم آنرا كه در نماز
من چون مديح گويم آنرا كه مصطفى
من چون مديح گويم آن يكّه مرد را
من چون مديح گويم آنرا كه در غدير
گويندگان سرودهاند بسيار جامهها
من اين سخن سرودم و شرمندهام ز خويش
باشد كه در شمار مرا توشه آورد
گفتم من اين قصيده به معيار آنكه گفت
«صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش»
دستيش بر ستيزش بتخواه و بتگرش
دستى پى نوازش و دستى به كيفرش
دستى بسوى ميثم و عمّار و بوذرش
ديگر كراست نام يد اللّه فراخورش
آيد به پيشباز و بخواند به محضرش
يا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش
مىخواست تا وديعه نهد در برابرش
سوزنده از شراره آزرم پيكرش
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش
خانه خداى، فاطمه را خواند در برش
آنسان كه هيچ ديده نيارست باورش
چونان صدف ز سينه بر او درّ گوهرش
شادان ز ميزبانى دادار اكبرش
طفلى چو ماهپاره در آغوش مادرش
ديگر چو او به دايره مرد پرورش
آنسان كه نقش اوست نيارد مصوّرش
باشد كه را مديح يد اللّه ميسرش
آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش
ايزد ستوده است به قرآن مكرّرش
هستى عقيم بود ز پورى دلاورش
آتش نهاد در كف اعمى برادرش
مردان روزگار بخواندند صفدرش
بخشود بر فقير نگين به آورش
بگزيد بهر فاطمه شايسته دخترش
كز رزم بر نتافت عنان تك آورش
بنشاند كردگار بجاى پيمبرش
از من چنان نيايد ستودن ايدرش
كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش
يك ذره از غبار قدمهاى قنبرش
«صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش»
«صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش»