چهل مثل از قرآن نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

چهل مثل از قرآن - نسخه متنی

چهل مثل از قرآن

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2- عوامل غرور شكن

بسيارى از مردم هنگامى كه به مال و مقام مى رسند، مغرور مى شوند و اين (غرور) دشمن بزرگى براى سعادت انسانهاست . لذا قرآن كه يك كتاب عالى تربيتى است ، از طرق مختلف براى درهم شكستن اين دشمن درون استفاده مى كند: گاه فنا و نيستى و ناپايدار بودن سرمايه هاى مادى را مجسّم مى كند (مانند آيه مورد بحث ). گاه هشدار مى دهد كه همين سرمايه هاى شما ممكن است دشمن جانتان شود؛ چنانكه در سوره توبه آيه 55 مى فرمايد: (فزونى اموال و اولاد آنها تو را در شگفتى فرو نبرد، خدا مى خواهد آنها را به وسيله آن در زندگى دنيا عذاب كند و در حال كفر بميرند) گاهى با ذكر سرنوشت مغروران تاريخ ، همچون (قارونها) و (فرعونها) به انسانها بيدار باش مى دهد. گاهى دست انسان را گرفته و به گذشته زندگى او، يعنى زمانى كه نطفه بى ارزش

و يا خاك بى مقدارى بود، مى برد و يا آينده او را كه نيز همين گونه است ، در برابر چشمانش مجسّم مى سازد تا بداند درميان اين دو ضعف و ناتوانى ، غرور، كار احمقانه اى است .(274)

قرآن كريم مى فرمايد:

- (فَلْيَنظُرِ ا لاِْنسَنُ مِمَّ خُلِقَ خُلِقَ مِن مَّآءٍ دَافِقٍ )؛(275)

(انسان بايد بنگرد كه از چه چيز آفريده شده است ! (او) از يك آب جهنده آفريده شده است ).

و در آيه ديگر اين چنين مى فرمايد:

(اءَيَحْسَبُ ا لاِْنسَنُ اءَن يُتْرَكَ سُدًى اءَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِّن مَّنِىٍّ يُمْنَى ثُمَّ كَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى )؛(276)

(آيا انسان مى پندارد كه بى هدف رها مى شود؟! آيا او نطفه اى از منى كه در (رحم ) ريخته مى شود، نبود؟! سپس به صورت خون بسته شد و خداوند او را آفريد و موزون ساخت ).

بنابراين يكى ازراههاى درهم شكستن (خوى شيطانى غرور)، اين است كه آدمى هرگاه به قدرت ومقام وثروتى مى رسد، وضعيّت گذشته خويش را به ياد آورد. چنانكه بعضى از عالمان وارسته براى اين كه مبادا دچار غرور علم و يا مقام شوند، از اين شيوه قرآنى براى تهذيب و تربيت خود استفاده مى كردند. در حالات (شيخ جعفر كاشف الغطاء) نوشته اند:

گاهى به هنگام مناجات خود در دل شب ، خطاب به خويشتن مى گفت :

(كُنْتَ جُعَيْفِراً، ثُمَّ صِرْتَ جَعْفَراً، ثُمَّ الشِّيْخ جعفر، ثُمَّ شَيْخَ الْعِراقِ، ثُمَّ رئيس ‍ الاْسلامِ؛(277) تو جعفر كوچولو بودى ، سپس جعفر شدى ، بعد شيخ جعفر، بعد از آن شيخ العراق وآنگاه به شيخ الاسلام مشهور گشتى ).؛ يعنى اينها همه مرحله به مرحله به عنايت خدا شامل حالت شده ، و مبادا تو اوائلت را فراموش كنى و دچار غرور شوى .

مقام علمى مرحوم (كاشف الغطاء) در فقه به گونه اى بود كه از خودش نقل شده كه مى گفت : (اگر همه كتب فقه را بشويند، من از حفظ از طهارت تا ديات (كه متجاوز از پنجاه كتاب فقهى است ) را مى نويسم ).(278) اين فقيه نامدار با آن مقام بلند علمى اش ، چنان

متواضع و فروتن بود كه گفته اند:

(با تحت الحنك عمامه خود غبار نعلين سيّد مهدى بحرالعلوم را پاك مى كرد).(279)

در حالات (اياز) نوشته اند كه وى نخست خاركن بود، به تدريج كارش ‍ بالاگرفت تا جايى كه يكى از نزديكان و مشاوران مخصوص و مورد اعتماد (سلطان محمود) شد. براى اينكه مقام و رياست او را مغرور نكند، (چارق ) و (پوستين ) دوران فقر و فلاكتش را در حجره اى آويخته بود و هر روز به تنهايى در آن حجره مى رفت و به آن چارق و پوستين كهنه مى نگريست .

حسودان و سخن چينان به سلطان محمود گزارش دادند كه : (اياز) زر و سيم و جواهرات سلطان را در حجره اى نهاده و در آن را محكم بسته و هيچ كس را به درون آن راه نمى دهد. سلطان محمود عدّه اى از اميران را ماءمور بازرسى حجره اياز كرد و آنان در نيمه شب مشعل به دست و شادى كنان به سوى آن حجره روانه شدند.

اياز هم براى پنهان داشتن اين راز (پوستين و چارق ) كه مبادا دنيا پرستان او را متّهم به جنون و يا سالوس گرى كنند، قفل بسيار سختى براى در آن حجره انتخاب كرده بود. بالا خره آن ماءموران با كوشش تمام و حرص و آز و هوس ‍ فراوان در حجره را باز كردند و چيزى در آن جز يك جفت چارق دريده و يك پوستين كهنه نيافتند.

گفتند: ممكن است جواهرات را در كف حجره دفن كرده باشد، لذا زمين را كندند، چيزى پيدا نكردند و سرانجام خسته و كوفته و غبار آلود و شرمنده و سر افكنده به حضور سلطان آمدند!

(مولوى به طرز زيبايى اين قصه را ترسيم نموده وخلاصه اش چنين است كه مى گويد:




  • از منى بودى منى را واگذار
    آن اياز از زيركى انگيخته
    مى رود هر روز در حجره خلا
    شاه را گفتند او را حجره ايست
    راه مى ندهد كسى را اندر او
    شاه فرمود اى عجب آن بنده را
    پس اشارت كرد ميرى را كه رو
    هرچه يابى مر تورا يغماش كن
    نيمه شب آن مير با سى معتمد
    مشعله بركرده چندين پهلوان
    آن اميران بر در حجره شدند
    قفل را بر مى گشادند از هوس
    زانكه قفل صعب بر پيچيده بود
    نى ز بخل سيم و مال زرّ خام
    كه گروهى بر خيالى برتنند
    پيش با همّت بود اسرار جان
    زر به از جانست نزد ابلهان
    مى شتابيدند تفت از حرص زر
    حجره را با حرص و صد گونه هوس
    اندر افتادند در هم ز ازدحام
    عاشقانه در فتد در كرّ و فرّ
    بنگريدند از يسار و از يمين
    جمله گفتند اين مكان بى بوش نيست
    هين بياور سيخهاى تيز را
    هر طرف كندند و جستند آن فريق
    حفرهاشان بانگ مى زد آن زمان
    زان سگالش (290) شرم هم مى داشتند
    جمله در حيلت كه چه عذر آورند
    عاقبت نوميد دست و لب گزان (291)
    دستها بر سر زنان همچون زنان (292)



  • اى اياز آن پوستين را ياد آر
    پوستين و چارقش آويخته
    چارقت اين است منگر در علا(280)
    اندر آنجا زرّ و سيم و خمره (281)ايست
    بسته مى دارد هميشه آن در او
    چيست خود پنهان و پوشيده زما
    نيم شب بگشاى در، در حجره شو
    سرّ او را بر نديمان فاش كن
    در گشادِ حجره او راى زد
    جانب حجره روانه شادمان
    طالب گنج و زر و خمره بدند
    با دو صد فرهنگ و دانش چند كس
    از ميان قفلها بگزيده بود
    از براى كتم آن سرّ از عوام
    قوم ديگر نام سالوسم كنند(282)
    از خسان محفوظ تر از لعل كان (283)
    زر نثار جان بود پيش شهان
    عقلشان مى گفت : هان آهسته تر(284)
    بازكردند آن زمان آن چند كس
    همچو اندر دوغ گنديده هوام
    خوردن امكان نىّ و بسته هر دو پر(285)
    چارق بدريده بودو پوستين
    چارق اينجا جز پى روپوش نيست (286)
    امتحان كن حفره و كاريز(287) را
    حفره ها كردند و گوهاى (288) عميق
    كندهاى خالئيم اى گندگان (289)
    كندها را باز مى انباشتند
    تا از اين گرداب جان بيرون برند
    دستها بر سر زنان همچون زنان (292)
    دستها بر سر زنان همچون زنان (292)



27- مَثَل مگس

( يََّاءَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُواْذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُواْ لَهُ وَإِن يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لا يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ).(293)

(اى مردم ! مَثَلى زده شده است ، گوش به آن فرا دهيد: كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد، هرگز نمى توانند مگسى بيافرينند، هرچند براى اين كار دست به دست هم دهند! (نه تنها توان آفريدن مگس را ندارند بلكه ) هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد نمى توانند آنرا باز پس گيرند! هم اين طلب كنندگان ناتوانند و هم آن مطلوبان (هم اين عابدان ، هم آن معبودان )!).




  • اءيُّها النّاس اين مثلها شد زده
    بشنويد آنرا مر آنان را شما
    نافرينند آن به هرگز يك ذُباب
    ور ربايد زان بُتان چيزى مگس
    طالب و مطلوب بس باشند سُست
    هم ذباب و هم بتان يعنى نه (294) چست (295)



  • در پرستش مر بُتان را نيك و به
    كه همى خوانيد از غير خدا
    مجتمع چندار كه گردند از شتاب
    نى توانند آن كه تا گيرند پس
    هم ذباب و هم بتان يعنى نه (294) چست (295)
    هم ذباب و هم بتان يعنى نه (294) چست (295)



/ 63