غزلياتسوى خود خوان يك رهم تا تحفه جان آرم تو رابه گردون مي رسد فرياد يارب ياربم شب هاجوانى بگذرد يارب به كام دل جوانى راجان به جانان كى رسد جانان كجا و جان كجاتو اى وحشى غزال و هر قدم از من رميدن هابه بزمم دوش يار آمد به همراه رقيب اماجان و دلم از عشقت ناشاد و حزين باداناقه ى آن محمل نشين چون راند از منزل مراگل خواهد كرد از گل مانويد آمدن يار دلستان مرابه قصد كوى تو بي رحم عاشقان ز وطن هاروز وصلم به تن آرام نباشد جان رامهى كز دوريش در خاك خواهم كرد جا امشببوده است يار بى من اگر دوش با رقيبشب وصل است و با دلبر مرا لب بر لب است امشبچون شيشه ى دل نه از ستم آسمان پر استقاصد به خاك بر سر كويش فتاده كيستز غمزه، چشم تو يك تير در كمان نگذاشتهرگزم اميد و بيم از وصل و هجر يار نيستحرف غمت از دهان ما جستلبم خموش ز آواز مدعا طلبى استاى باده ز خون من به جامتگفتم نگرم روى تو گفتا به قيامتچه گويمت كه دلم از جدائيت چون استيك گريبان نيست كز بيداد آن مه پاره نيستمطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوستشود از باد تا شمشاد گاهى راست گاهى كجبى من و غير اگر باده خورد نوشش بادبتان نخست چو در دلبرى ميان بستندبا حريفان چو نشينى و زنى جامى چنددر پيش بيدلان جان، قدرى چنان نداردكدام عهد نكويان عهد ما بستنددل بوى او سحر ز نسيم صبا نشنيدنه با من دوست آن گفت و نه آن كردداغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماندگفتم كه چاره غم هجران شود نشدگر آن گلبرگ خندان در گلستانى دمى خنددبه ره او چه غم آن را كه ز جان مي گذرددل عشاق روا نيست كه دلبر شكندآن دلبر محمل نشين چون جاى در محمل كندشب و روزى به پايان گر تو را در وصل يار آيدامروز ما را گر كشى بي جرم از ما بگذردگفتيم درد تو عشق است و دوا نتوان كردتا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بودگريه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگربر دست كس افتد چو تو يارى نه و هرگزاز دل رودم ياد تو بيرون نه و هرگزبا من ار هم آشيان مي داشت ما را در قفسرسيد يار و نديديم روى يار افسوسشبى فرخنده و روزى همايون روزگارى خوشدانى كه دلبر با دلم چون كرد و من چون كردمشپس از چندى كند يك لحظه با من يار دورانشسرو قدى كه بود ديده ى دلها به رهشغم عشق نكويان چون كند در سينه اى منزلكرده است يا قاصد نهان مكتوب جانان در بغلبه حريم خلوت خود شبى چه شود نهفته بخوانيمشهر به شهر و كو به كو در طلبت شتافتمبي مهرى اگر چه بي وفا هممپرس اى گل ز من كز گلشن كويت چسان رفتماى گمشده دل كجات جويمگوهرفشان كن آن لب كز شوق جان فشانمجانا ز ناتوانى از خويشتن به جانمدل من ز بيقرارى چو سخن به يار گويمگه ره دير و گهى راه حرم مي پويمبا چشم تو گهى كه به رويت نظر كنمهر شبم ناله ى زارى است كه گفتن نتوانگواهى دهد چهره ى زرد منبر خاكم اگر پا نهد آن سرو خرامانبه يك نظاره چون داخل شدى در بزم ميخوارانآن كمان ابرو كند چون ميل تيرانداختنمنم آن رند قدح نوش كه از كهنه و نوگردد كسى كى كامياب از وصل يارى همچو توخوش آنكه نشينيم ميان گل و لالهبود مه روى آن زيبا جوان چارده سالهمهر رخسار و مه جبين شده اىرفتى و دارم اى پسر بى تو دل شكسته اىچه شود به چهره ى زرد من نظرى براى خدا كنىشكست پير مغان گر سرم به ساغر مىچو نى نالدم استخوان از جدايىروز و شب خون جگر مي خورم از درد جدايىكجايى در شب هجران كه زاري هاى من بينىشستم ز مي در پاى خم، دامن ز هر آلودگىاى كه مشتاق وصل دلبندىكوى جانان از رقيبان پاك بودى كاشكىدو چشمم خون فشان از دورى آن دلستانستىصبورى كردم و بستم نظر از ماه سيمايىمن پس از عزت و حرمت شدم ار خار كسىزهى از رخ تو پيدا همه آيت خدايىاى كه در جام رقيبان مى پياپى مي كنىدل زارم بود در صيدگاه عشق نخجيرى