نگارش اين كتاب براى چيست؟ - با نور فاطمه (سلام الله علیها) هدایت شدم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

با نور فاطمه (سلام الله علیها) هدایت شدم - نسخه متنی

عبدالمنعم حسن سودانی؛ مترجم: سید حسین محفوظی موسوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پايان خطبه ها، كليه ى نمازگزاران براى گفتن تبريك به پدر از يكديگر سبقت مى جستند. و من در اين حالت در اوج شادكامى سير مى نمودم. شايد علت اين شادكامى در حاليكه در كنار برادر كوچكم كوشش مى نمودم تا خود را به پدر بچسبانم، احترام و عنايتى بود كه مردم به من نيز مى نمودند.

اين لحظات مانند يك اثر هنرى در حافظه ام حكاكى گرديده است، زيرا در سايه تكريم پدر، خود را نيز بهره مند مى يافتم... آرى شايد چنين بهره اى باعث شد، كه من آن خاطرات شيرين را فراموش ننمايم.

بايد بگويم كه خاطره دل انگيز پدر و توجه ويژه ى مردم به او آنچنان در ذهنم جا گرفته كه حتى در هنگام سخن گفتن با ديگران تمايلى براى فراموش كردن آن خاطرات ندارم.

اما من علت تكريم و تقديس پدر را نمى فهميدم. به همين سبب براى من يك راز بود. و هنگامى آن را كشف كردم كه حقايق متنوعى را به تدريج دريافتم.

آنچه را كه كشف كردم اين بود كه پدر از نسل عباس، عم نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم بود. در كشور من كسانى را كه منتسب به عموى پيامبر بودند، «عبابسه» مى ناميدند. اعتبار اين گروه از آنجا ناشى مى گردد كه «عباس» در نزد پيامبر مقام ويژه اى داشت. چنانكه از رسول بارها شنيده شد كه فرمود:

«تمامى فضايل به من و عمويم عباس تعلق دارد».

پدر و برادرانش، در ميان عبابسه به مقام «خلافت» نائل گشتند. رسالت اصلى اين خلفا رسيدگى به مسائل و امور دينى مى باشد. افرون بر آن، پدر از امتياز ديگرى نيز بهره مى برد، كه ناشى از ارتباط خاص او با فرقه ى پيروان ختميه مى باشد. اين امتياز سبب منزلت ويژه اى براى وى گرديد. به گونه اى كه مردم پدر مرا با جان و دل دوست داشتند.

زيرا فرقه ى ختميه از گروه هاى بزرگ متصوفه به شمار مى آيد. پدرم در ميان
اين گروه يار و ياور بسيار نزديك مرشد منطقه بود. در حاليكه علاوه بر آن از شرافت نسب به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز بهره مى برد. مردم شرق سودان، مانند بخش هاى ديگر كشور، از دوستداران اهل بيت پيامبر به شمار مى آيند. آنان هر فردى را كه به جهتى از جهات منتسب به رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم بود، گرامى شمرده، به انگيزه ى تكريم پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم او را در جايگاه والاى عزت و بزرگى مى نشانند.

احترام و عزتى كه مردم شرق سودان براى متصوفه قائل هستند، نيز ناشى از ارادتى است كه فرقه مزبور به اهل بيت عليهم السلام دارد.

پدر اين موقعيت ويژه را بيشتر با اتكا بر توانايى هاى شخصى و ديندارى و پايمردى در عهد و پيمانش كسب نمود. اين ويژگيها آنچنان برجسته و آشكار بود كه من در ايام خردسالى و ضعف ادراك به خوبى هيبت و عظمت او را حس مى نمودم.

شخصيت جذاب و پر منزلت پدر، بر دلم نقش بست. و اثر بسيار نيرومندى بر من گذاشت. آنچنانكه در هر چيزى از او تقليد مى كردم. و ى اوراقى كه دعاها و آيات قرآنى بر آنها نوشته شده، و به آنها محايه (پاك و تزكيه كننده) گفته مى شد، در اختيار مردم مى گذاشت تا پس از حل كردن در آب، آن را نوشيده يا بخور نمايند.

من در اين كار از پدر تقليد مى نمودم، لذا هنگاميكه فرد بيمارى نزد ما مى آمد، نوشته اى نامفهوم به دست برادرانم مى دادم تا به او داده و دستور استعمال نمايد.

زمانى كه در روستاى زادگاههم جهت تحصيل به مدرسه رفتم، هميشه در كسب رتبه ى اول توفيقاتى به دست مى آوردم.

بايد بگويم خوشحالى والدينم براى من مايه ى شادى بود، لذا هنگامى كه اين خوشحالى در سيماى آنان پديدار مى گشت به اوج مسرت و شادمانى مى رسيدم. بنابراين كوشش من بر اين پايه استوار بود كه با كسب موفقيت هاى
عالى در تحصيل به آنان مژده ى موفقيت خويش را بدهم تا بدين وسيله سيماى شاد آنان را مشاهده كنم. اما پدر در اين حال هم در آموختن اخلاق كوتاهى نمى كرد. و به من يادآور مى شد تا مراقب باشم كه اين موفقيت ها مرا اسير دام غرور نگرداند.

همچنين به من از وجود حسودان و چشم زخم آنان آگهى و هشدار مى داد.

نه ساله بودم كه پدر را گرفتار بيمارى صعب العلاجى يافتم. او براى معالجه همراه با مادر به شهر پورت سودان رفت.

در آن ايام كه ما از حضور پدر محروم بوديم، خلاء را با تمام وجود خويش احساس مى نمودم... بزرگى اين خلاء را علاوه بر من، خانه و برادرانم و كليه ى مردم روستا احساس مى كردند. آنان از همان شب نخست فقدان نور و مهربانى و لطافت او را با تمام وجود دريافتند. لذا از همان شب در انتظار بازگشت او بودند... و اين انتظار همچنان در شب ها و روزهاى ديگر به قوت خود وجود داشت... بعد از مدتها انتظار... عمويم، يعنى برادر تنى پدرم، از فاجعه اى كه رخ داده بود ما را با خبر كرد... آرى!

ديگر چراغ پر تلألو زندگى پدر خاموش گرديده بود و خانه ى با صفا و روشن ما، به ما تمكده اى پر از غم و اندوه بدل گشته بود، و هر دم ناله ى زار و گريانى از آن به گوش مى رسيد.

مردم روستا دسته، دسته، براى تسليت گويى در جلوى خانه ى ما ازدحام كردند و به اين جمعيت با سرعت شگفت انگيزى افزوده مى گرديد.

در آن روزها مردم با مشاهده ى برادرم و من (كه سرگشته و متحير بودم) احساساتى شده در حاليكه شديدا متأثر و گريان بودند ما را در آغوش خويش مى گرفتند...

با فوت پدر، پس از اقامت كوتاهى كه در مسمار داشتيم، مجددا به منطقه، اصلى خويش يعنى «الكربه» مراجعت نموديم. در آنجا تحصيلات دوره ى ابتدايى خود را به پايان رساندم. اما پس از مدتى به علت ضرورتهاى تحصيل و زندگى به شهر پورت سودان مهاجرت كرديم. از جمله ى اين ضرورتها اشتغال به كار و همچنين تدريس در مدارس توسط برادرانم بود، اين ضرورتها ما را ناچار به هجرت به شهرى نمود كه تأمين كننده ى نيازهاى مزبور بود.

در پورت سودان مرحله ى تازه اى را تجربه ى نمودم. و بدين وسيله با زندگى خشن شهرى كه با زندگى روستايى متفاوت بود، آشنا شدم.

در آنجا دوره دبيرستان را در حالى تحصيل مى نمودم كه آرزوى من رفتن به دانشگاه و فارغ التحصيل شدن در آن مقطع بود، تا بدين وسيله امكان مشاركت با برادرانم در تأمين معاش خانواده خويش را بيابم.

سالها به سرعت سپرى شد و من در آستانه ى فارغ التحصيلى دبيرستان، در آزمون نهايى شركت نمودم. ثمره ى اين آزمون، موفقيت در امتحان ورودى به دانشگاه خارطوم بود. نام اين دانشگاه بعدها به النيلين تغيير يافت.

به دانشكده ى حقوق راه يافتم، در آن زمان عمده ى وقت من بيش از تحصيل در دانشگاه به فعاليت اجتماعى اختصاص داشت. در آنجا بود كه با دوستان بسيارى آشنا گرديدم و موفق شدم كه از تجربه ى آنان به خوبى سود ببرم.

پس از اندكى، به مقام رياست اتحاديه ى دانشجويان در استان شمالى نايل شدم و از اينكه مى توانستم با خدمت به دانشجويان، ذخيره اى براى آخرت خويش فراهم آورم، بسيار شادمان بودم.

(اين توفيق در خدمت هنگامى قابل ارزيابى است كه بدانيم قيامت روز نزديكى است و ما از سرعت مرگ خويش آگاه نيستيم. در آن وقت خواهيم يافت كه تقوا و پرهيزگارى پدرانمان، موجب نجات ما نخواهد گرديد، مگر آنكه از نصيحت و ارشاد آنان بهره مند شده باشيم. با اين وصف چه بسيار مردمانى
هستند كه در غفلت به سر مى بردند!)

محل زندگى خويش را براى تحصيل در دانشگاه، به خارطوم منتقل نموديم... و در محله اى كه پسر عمويم به تنهايى زندگى مى كرد همراه با بستگانم سكنى گزيديم. او علاوه بر تحصيل براى امرار معاش خويش كار مى كرد... اين پسر عمو، انسان با ايمانى بود، لذا در حالى كه از وسايل مادى زندگى بهره ى چندانى نداشت، و در حالى كه گاه تنها يك وعده خوارك در شبانه روز نصيب او مى گرديد. اما خوشبخت و سعادتمند بود.

ما هميشه براى ديدن، به خانه ى او مى رفتيم- زيرا اخلاق زاهدانه اش مجذوبمان ساخته بود- نزد او مى نشستيم، و درباره ى دين، آخرت و مرگ با او به بحث و گفتگو مى پرداختيم. به راستى كه سرچشمه ى دانش بود، و سخنانش، روان ما را از ايمان و انگيزه ى معنوى به گونه اى مالامال مى ساخت كه در برخورد با دنيا رويه ى زاهدانه اى را پيشه ساختيم...

با شگفتى، ديندارى همراه با اخلاص پسر عمو را نظاره گر بوديم. بويژه در اين زمانه كه گرايش هاى مادى بر مردم غلبه كرده، و دين تنها در لقلقه [اشاره به سخن معروف حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام است كه فرمود:

(الناس عبيد الدينا والدين لعق على السنتهم فاذا محصور بالبلاء قل الديانون...).

مردم، بندگان خوار دنيا هستند، و دين بر لقلقه ى زنان آنان است، پس هنگاميكه به بلاء گرفتار آيند، دينداران واقعى بسيار اندك مى باشند... مترجم.] زبان و جلوه ى ظاهرى خويش بر رفتار مردم احاطه داشت. به صورتى كه اگر در تنگناى آزمون و بلاياى الهى فشرده شوند دينداران واقعى بسيار اندك مى شوند. با اين توصيف است كه چنين ايمان و اخلاصى بسيار كم نظير جلوه مى نمايد...

او در هنگام سخن گفتن بمانند يكى از ياران مجاهد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم در بدر و احد و حنين، جلوه مى نمود، لذا سخنان از دل برآمده اش بر دل ما
نيز مى نشست.

اين پسر عمر بسيار روزه مى گرفت و پيوسته در حال عبادت خدا بود... گاه چند شب نزدش مى مانديم، و نظاره گر نمازها و عبادت شبانه و تلاوت قرآن توسط او بوديم. در مناجات سحرگاهيش خدا را به گونه اى مى خواند كه براى ما تازه گى داشت گويى پيش از آن به گوش ما نرسيده بود. او چنان مى نمود كه انگار واژه هاى مناجاتش با خداوند عزوجل، واژه هاى يك بشر عادى نيست. حتم مى دادم كه اين گونه ارتباط با خدا را از آموزه هاى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم فراگرفته بود. اما شگفت كه نمايش و جلوه ى تازه اى داشتند، به گونه اى كه پيش از آن چنين مناجاتى را نشنيده، يا در آموزشهاى اسلامى و در كتب درسى نخوانده بوديم...

با حيرت از اين احوال از پسر عمو مى پرسيديم براى ما بگو آنچه را كه در مناجات مى خوانى چه چيز است؟ به ما پاسخ مى گفت: اين مناجات، دعاى صباح از اميرمؤمنان على ابن ابى طالب عليه السلام است. و ما خاموش از اين پاسخ حيرت زده در شگفتى خاص خويش مى مانديم. پسر عموى ما فراوان از اهميت دين و ديندارى و جستجو براى كشف راههاى نجات، پيش از آنكه گرفتار مرگ شويم، سخن مى راند. سخنان او در ما اثر مى گذارد، آن چنان كه با احساسى مسؤلانه، بى آنكه با او حرفى بزنيم، تا پاسى از شب در انديشه و تفكر درباره آن سخنان بيدار مى مانديم.

بالاخره يك روز پسر عمو سر صحبت را باز كرد و حقايقى را بر ما آشكار ساخت- و درباره اعتقادات خويش سخن گفت. او خويش را شيعه ى دوازده امامى! معرفى نمود- البته پيش از آن چيزهايى در اين باره دستگيرمان شده بود.

ناراحت از اين وضع، با پسر عمو جر و بحث كرديم، با اين اميد كه به مذهب پدرانمان يعنى مذهب اهل سنت و جماعت بازگردد.

اين جر و بحث ها گاه ساعت ها طول مى كشيد، اما او با استدلال مستند به
ادله و براهين عقلى و نقلى نيرومندى ما را روبرو مى ساخت.

روش بحث پسر عمو به اين صورت بود كه براى ارائه دلايل نقلى به كتب و منابع شيعى استناد نمى كرد، بلكه براى اثبات درستى ادعاى خويش از منابع اهل سنت و جماعت بهره مى جست.

با اين همه و با اينكه سخنان او و كتابهايى كه خوانديم در اندرون ما تحولاتى بوجود آورده بود، اما همچنان اين حقايق را كتمان كرده و چيزى را بروز نمى داديم...

در آن زمان گاه دور از چشم پسر عمو گردهم مى آمديم، و براى وضع اعتقادى او تأسف مى خورديم. و در حاليكه از ايمان و اخلاقش خبر داشتيم، به علت شيعه شدنش او را در معرض ديوانگى مى خوانديم... اما او توانست در مدت دو سال با بحث و گفتگوى منطقى ثابت نمايد كه اين ما هستيم كه بر اثر بى خبرى لايق عنوان ديوانگى مى باشيم، او به خوبى درستى عقايد خويش را با دليل و برهان كافى اثبات نمود. ما نيز بالاخره، پس از مطالعه و پژوهش و روشن شدن حقايق، چاره اى جز تسليم شدن به سخنان وى نداشتيم. و ضعيت ما مصداق آيه ى شريفه ى ذيل بود كه مى فرمايد:

(فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما) [سوره ى نساء آيه ى 5. 6.]

(يعنى: نه، به خداى تو سوگند كه آنان ايمان نمى آورند مگر اينكه تو را در آنچه ميانشان اختلاف افتد به داورى بپذيرند و از آنچه حكم كنى در دل احساس تنگى نكنند و كاملا تسليم گردند).

نگارش اين كتاب براى چيست؟

روزى از روزها، به ديدن يكى از دوستان خود رفتم، در آنجا سخن از مذهب تشيع به ميان آمد، و ساعاتى در اطراف آن بحث نموديم.

در اين حال جوانى بر ما وارد شد... سلام كرد، نشست و به گفتگوى ما گوش فراداد.

گرم گفتگو بوديم كه ناگهان آثار شگفتى و حيرت را در سيماى آن جوان ديدم. به حلقه ى گفتگوى ما پيوست و خطاب به من گفت: برادر، به نظر مى آيد كه برخى از فرقه هاى ضاله بر تو اثر گذارده اند! سپس با مهارت خاصى كليه ى فرق اسلامى به جز وهابيت را متهم به كفر و زندقه نمود، براى من با آن طرز لباس و پوشاكش از همان اول روشن بود كه او داراى مذهب وهابى است. زيرا لباسش به قدرى كوتاه بود كه تقريبا به زير زانوى او مى رسيد...

در ميانه ى سخنان آن جوان صداى اذان مغرب را شنيديم لذا از مناقشات خويش به قصد قرائت نماز دست كشيديم تا پس از خواندن آن به بحث خود ادامه دهيم.

نماز كه تمام شد آن جوان روى به من نمود و از مذهبم پرسيد؟ سپس ادامه داد و گفت: به نظر مى رسد كه تو از شيعيان باشى! در جوابش گفتم: منكر اين نسبت نمى شوم و البته خود را نيز لايق اين شرف و بزرگى نمى دانم.

او با شنيدن اين سخن خشمگينانه برآشفت و حالت ناآرامى به خود گرفت! در اين حال كه بستگان دوستم نيز حضور داشتند از او خواستم كه اگر
اشكالى دارد، آن را به نحو مؤدبانه اى بيان كند. تا بدين وسيله مناظره و گفتگوى مفيدى بوجود آيد.

البته وهابيون گمان مى كنند كه داراى توان استدلال و منطق نيرومندى هستند، لذا معمولا طرف خويش را به مناظره دعوت مى كنند. و من در اينجا از همين سلاح يا روش استفاده نمودم.

او كه چاره اى جز اين نداشت پيشنهاد مرا پذيرفت، من براى آغاز بحث از او خواستم تا اگر مايل باشد مناظره ى را در مورد توحيد متمركز نماييم. زيرا آنان با برداشت نادرستى كه از توحيد ارائه مى دهند همه ى مردم مسلمان را مشرك مى خوانند. او پذيرفت و مناظره آغاز گرديد، در حالى كه همه ى حاضرين سراپا گوش بودند.

از او پرسيدم: نظر شما درباره ى خداوند آفريدگار جهان و صفات او چيست؟

گفت: ما مى گوييم (لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له)، پروردگارى جز خداوند يكتا نيست، لذا پرستش غير او جايز نمى باشد، گفتم: آيا حداقل شده كه دو مسلمان را يافته باشى كه در اين امر با يكديگر اختلاف داشته باشند؟

گفت: همه اين ادعا را دارند، اما عملشان بر خلاف گفتارشان است. سپس ادامه داد و گفت: به نظر ما مردم به اين علت مشرك هستند كه به مردگان توسل جسته و براى غير خدا خضوع مى نمايند و در طلب حاجات براى پروردگار شريك قايل مى شوند. خضوع براى غير خدا و كارهايى از اين قبيل كه گفتم همه چيزى جز پرستش غير خداوند نيست.

گفتم: خوب! اما اصل اين است تا زمانى كه مردم به يكتايى خداوند اعتقاد داشته و پرستش غير او را جايز ندانند، از دايره شرك بيرون بوده، مگر با دليل

/ 37