پرتوهايى از نور آل محمد:
فقه شيعه، شجره طيبه پا بر جايى است كه ريشه هايش به پايه هاى نبوت متصل است. و داراى امتياز، وسعت و شمول و عمق و دقت و قدرت همراهى با زمان هاى گوناگون و پيشامدهاى پى درپى است بدون اينكه از حدود تعيين شده در كتاب و سنت خارج شود. فقه شيعه، علاوه بر كتاب و سنت، عقل و اجماع كاشف از وجود نص يا موافقت معصوم را نيز مورد توجه قرار مى دهد. شيعه اماميه در پرتو اين پايه هاى چهارگانه، فقهى را بوجود آورده است كه با پديده هاى تازه تناسب دارد. و آنچه را امت نيازمند باشد فراهم مى آورد و باب اجتهاد [هر فرد مكلف شيعى يا بايد مجتهدى باشد كه احكام شرعى را استنباط نمايد و يا محتاط و يا مقلد مرجع مجتهد و جامع الشرايطى باشد، كه در كتب فقهى بيان شده است.] هم در نزد آنان بسته نشده، بلكه همچنان در طول قرن هاى گذشته تا به امروز باز و گشوده مانده و در طول روزگاران، فقهاى بزرگ و مجموعه هاى عظيمى از علوم را بوجود آورده كه تاريخ براى آنها نظيرى را نديده است و اين مقام را وسعتى نيست تا سخن در مورد فقه جعفرى را گسترش دهيم، همچنانكه مفهوم اجتهاد نزد شيعه غير از آن چيزى است كه در نزد اهل سنت وجود دارد. در اين مورد به كتاب معالم المدرستين ج 2 مراجعه شود. اما ميان فقه جعفرى و فقه اهل سنت و جماعت بعضى تفاوتها وجود دارد كه بعضى ها تلاش كرده اند تا آنها را وسيله اى براى وارد كردن هر تهمت و افترائى به تشيع قرار دهند و من درصدد اين نيستم كه همه ى موارد اختلاف را بيان كنم ولى بعضى از موارد را در فقه شيعه انتخاب خواهم كرد، كه البته جاهلان شبهاتى درباره آنها نسبت مى دهند تا به وسيله آنها به شيعيان تهمت بزنند. من آنها را مطرح خواهم كرد با اين قصد كه نظر دين را در مورد آنها توضيح دهم و سپس قضاوت را بر عهده خواننده گرامى بگذارم. پيش از آن بگويم كه اختلاف تنها در فروع نيست بلكه تفاوت هاى جوهرى در اصول عقايد نيز وجود دارد، مثلا سخن در مورد توحيد يك بحث طولانى است كه البته اهل سنت در مواردى با شيعه موافقند و در موارد ديگرى با آن اختلاف دارند. خداوند سبحانه و تعالى، آنچنان كه در كتاب هاى اهل سنت و جماعت توصيف شده و وهابيان در كتابهايشان متبلور ساخته اند به گونه اى است كه راه مى رود و از جايى به جايى ديگر حركت مى كند. پايين مى آيد و بالا مى رود. مى خندد و داراى دو دست و دو پا و داراى ساق پا مى باشد... كه به اين واسطه مردم را از پروردگارشان جدا ساخته اند. در اين باره به ياد مى آورم كه يكى از جوانانى كه فريب وهابيها را خورده بود، گفتگويى با يكى از برادران داشت. محور بحث آنها توحيد بود. اين وهابى اصرار داشت بر اينكه خداوند داراى مكان و محدوه اى است كه در عرش بالاى آسمان ها وجود دارد. آن برادر به وى گفت: يعنى اگر موشكى اختراع كنم كه با سرعتى بيش از سرعت نور حركت كند و با آن به سوى آسمان بروم، آيا مى توانم به مكان خداوند و وجود او در آنجا برسم؟ گفت: آرى!... پس، آن برادر خنديد و تصميم گرفت كه در برابر آن وهابى ساكت شود. اين كيفيت توحيد نزد اين قوم است توحيدى كه پيامبران به خاطر آن فرستاده شده اند. با اين حال شيعيان را امامانشان نگذارده اند كه از حق و معرفت صحيح دور شوند، آنگونه كه ديگران مجال دور شدن از آن را داده اند. بلكه اين امامان براى شيعيان گنجيه هايى از معارف الهى كه توسط وحى بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نازل شده اند باقى گذاشته اند. از جمله كفايت مى كند گنجينه هايى كه از على بن ابيطالب عليه السلام در نهج البلاغه آمده است. چنانكه آن حضرت در يكى از خطبه هايش در بيان حقيقت توحيد مى فرمايد: «سپاس خدايى را كه سخنوران به ستايش وى نرسند و شمارندگان نتوانند نعمت هايش را به شمار آورند و كوشندگان حقش را ادا نكنند، آنكه بلندى
انديشه ها وى را ادراك نكند و فرورفتن در ژرفاى فكرها به وى دست نيابد. آنكه وصفش را حد مشخصى نباشد و نه توضيفى او را موجود و نه وقت معينى و نه مدتى قرار داده شده است. آفريدگان را به قدرت خويش آفريد و بادها را به رحمت خود گسترانيد و حركت زمينش را با صخره ها آرامش بخشيد. بدان كه آغاز دين معرفت اوست و كمال معرفتش تصديق اوست و كمال تصديق وى يگانه دانستن اوست و گمان يگانه دانستنش اخلاص براى او است و كمال اخلاص براى او دور كردن صفت ها از او مى باشد. به جهت اينكه هر صفتى گواهى مى دهد كه چيزى غير از موصوف است و همچنين هر موصوفى گواهى مى دهد به اينكه خود غير از صفت مى باشد. بنابراين هر كس خداى را وصف كند، در واقع او را قرين مخلوقات ساخته است و هر كس او را قرين سازد، وى را دوگانه دانسته و هر كس او را دوگانه بداند او را تجزيه نموده و هر كه او را تجزيه نمايد به حقيقت او را نشناخته باشد و هر كس او را نشناسد، به او اشاره مى نمايد و هر كس به او اشاره كند، محدودش كرده است و هر كس او را محدود كند، او را به شمار آورده باشد و هر كس بگويد «در چيست» او را ضمن چيزى قرار داده است و هر كس بگويد «بر چيست» چيزى را از او خالى نموده باشد، موجودى است نه بسبب بوجود آمدن، بوجود است نه از نيستى آمده... الخ» [نهج البلاغه، خطبه اول ص 39.]
تقيه:
دشمنان شعيه در مورد تقيه، فراوان به آنان خرده گرفته اند و سخنانناصواب گفته اند. در حالى كه معنى آن از اذهانشان دور مانده و در خيال باطل خود، براى آن معانى خاصى ترسيم نموده اند و به واسطه آنها بر شيعيان و بر مكتب تشيع تهمت ها زده اند. من هنگامى كه در اينجا معنى تقيه و مشروعيت آن را توضيح مى دهم، به شيعيان و عقايد آنان يارى نمى رسانم به آن ميزانى كه به قرآن و مفاهيم آن يارى مى رسانم زيرا كه شيعيان به اين مفاهيم تمسك جسته اند. بنابراين درستى اعتقاد آنان فرعى بر اصل صحت قرآن است كه بصيرت هاى آن از خردهاى نجدى پنهان شده است. آنان بواقع راه را گم كرده اند و در اين گمراهى تا آنجا پيش رفته اند. كه نزديك است فرق ميان طهارت و نجاست را ندانند. اما بعضى ها اقوال ديگران را بدون دقت و معرفت تكرار مى كنند و از خطرناك بودن آثار تمسخر خويش نسبت به آنچه نمى دانند، غفلت مى كنند. در نتيجه ناخواسته حق و قرآن را به تمسخر مى گيرند و اين چيزى است كه البته عاقبتش وخيم خواهد بود. بسيار شنيده ام كه «شيعيان را منافق ناميده اند به اين علت كه به تقيه عقيده دارند زيرا كه تقيه را بمعنى نفاق و اظهار خلاف باطن تلقى مى نمايند». و بدين گونه جاهلانه آيات قرآنى و سيره پيامبران را ناديده مى گيرند. پيش از پرداختن به دلايل مشروعيت تقيه در قرآن و سنت، لازم است كه در مورد معنى تقيه و شرايط آن، بحث نماييم. شيعيان از زمان وفات پيامبر صلى اللَّه عليه و آله تحت فشار و ستم و آوارگى و كشتار از سوى حكومت هاى ستم گرى كه پى درپى بر سر كار آمدند، بسر بردند و پس از حادثه كربلا شيعيان تنها مخالفان حكام و مدافعان از حقوق امت شدند، به اين اعتبار كه امامانشان خود حافظان شريعت بودند. به همين علت حكومت ها تمام توان خويش را براى سوكوب آنان به كار گرفتند. به اين علت و همچنين علل ديگر، شيعيان معروف به تقيه شدند. و البته ديگر فرقه هاى اسلامى كه علمايشان، و در پى آنان عامه مردم هر حاكم عادل يا غير عادلى را تاييد مى نمودند نيازى به تقيه نداشتند. امام باقر عليه السلام وضع شيعه در آن روزگار را براى ما ترسيم مى كند و مى گويد: «و بيشتر و بزرگتر از آن، در زمان معاويه پس از وفات امام حسن عليه السلام بود كه شيعيان ما، در هر شهرى كشته شدند و فقط از روى گمان و بدون دليل، دست ها و پايه ها بريده گشتند و هر كس به دوستى و تعلق خاطر نسبت به ما شناخته مى شد به زندان مى افتاد يا دارائيش غارت مى شد. و يا اينكه خانه اش ويران مى گرديد. و همچنان گرفتارى بيشتر مى شد و شدت مى يافت تا زمان عبيداللَّه بن زياد قاتل امام حسين عليه السلام پس از او نيز حجاج آمد و شيعيان را فراوان كشت و به علت هر گمان و تهمتى دستگير نمود. تا آنجا كه براى شخص، قابل قبول تر بود كه او را زنديق و كافر بنامند، ولى او را شعيه على نگويند» [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 11 ص 43، بحارالانوار ج 44 ص 69.] اين وضع، به اختصار گفته شد و هنگام بيان ادله، به خواست خداى تعالى نيز بيان خواهيم كرد كه تقيه نيازى فطرى است كه همه ى ما در زندگى عملى خود آن را به كار مى بريم. خصوصا آنان كه با طاغوتها در هر مكانى روبرو هستند، اهميت آن را در مسير حركت جهادى خود به خوبى مى شناسند. تقيه در لغت به معنى برحذر بودن است. ابن منظور در لسان العرب گفته است، توقيت واتقيت، اتقيه تقى و تقيه و تقاء: يعنى از او برحذر بوده ام [لسان العرب ج 15 ص 402.] اما تقيه در شرع، آنگونه كه شيخ انصارى از بزرگترين علماى شيعه، در كتاب
مكاسب معرفى كرده، «حذر كردن از زيان فرد ديگرى با موافقت نسبت به او در گفتار يا كردارى كه مخالف حق باشد». در واقع مشروعيت تقيه از كتاب و سنت، بعنوان دو منبع تشريع گرفته مى شود و خواهيم ديد كه عقل نيز مشروعيت آن را تاييد مى نمايد. اما از طريق كتاب عزيز: در اين رابطه گفتار خداى تعالى است كه: (لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء من دون المومنين و من يفعل ذلك فليس من اللَّه فى شى ء الا ان تتقوا منهم تقاه) [آل عمران، آيه: 28.] يعنى: «مومنان كافران را به جاى مومنين به دوستى نمى گيرند مگر اينكه ناچارا براى حذر از آنها و تقيه باشد». و از قول خداوند تعالى: (الا ان تتقوا منهم تقاه)، مشروعيت تقيه آشكار است و براى انسان با ايمان جايز است كه پيوسته از كافران بترسد، با آنان مدارا كند و تقيه نمايد و از خود دفاع كند، بدون اينكه به آنان، عقيده اى داشته باشد. فخر رازى در تفسير اين آيه مى گويد: «مساله چهارم» بدان كه تقيه، احكام فراوان دارد و ما بعضى از آنها را بيان مى كنيم: «حكم نخست» آنكه تقيه وقتى است كه شخص در ميان قوم كافران باشد و بر جان و مال خود بترسد، پس به زبان با آنان مدارا مى كند و دشمنى خود را بر زبان آشكار ننمايد، بلكه جايز است كه سخنان به ظاهر دوستانه و وفادارانه بر زبان آورد ولى بشرطى كه در دل، خلاف آن را داشته باشد و اينكه هر چه را بگويد بصورت اشاره و كنايه باشد كه تقيه، تاثيرش در ظاهر است نه در احوال دلها. «حكم دوم» آن است كه اگر ايمان و حق را آشكار كند در جايى كه تقيه برايش جايز است، اين كار برتر خواهد بود. «حكم سوم» اينكه تقيه در آنچه مربوط به اظهار دوستى يا دشمنى است، جايز مى باشد و نيز گاهى در آنچه مربوط به اظهار دين مى شود جايز است ولى آنچه زيانش به ديگرى برمى گردد، مانند كشتن و زنا كردن و غصب اموال و گواهى به ناحق و تهمت زدن به زنان محصنه و آگاه ساختن كافران بر عيب ها و نقص هاى مسلمين، پس آن، جايز نمى باشد. «حكم چهارم» ظاهرا دلالت دارد بر اينكه تقيه فقط با كفار چيره شده جايز است، اما در مذهب شافعى رضى اللَّه عنه است كه وضعيت ميان مسلمين اگر با وضعيت ميان مسلمين و مشركين، مشابهت داشته باشد، تقيه براى دفاع از جان جايز مى شود. «حكم پنجم» تقيه براى حفظ جان جايز است، اما آيا براى حفظ مال نيز جايز مى باشد؟ احتمال دارد كه در مورد آن قايل به جواز بود به جهت قول پيامبر صلى اللَّه عليه و آله كه فرمود: «حرمت مال مسلمان مانند حرمت خون اوست» و به جهت گفتار آن حضرت صلى اللَّه عليه و آله كه: «هر كس در دفاع از مال خود كشته شود، شهيد است»، زيرا كه نياز به وجود مال شديد است و آب، اگر به دو هزار فروخته شود، وجوب وضو ساقط مى شود و تيمم جايز مى گردد به جهت اينكه جلوى آن مقدار از كم شدن مال گرفته شود، پس چگونه ممكن است كه در اينجا جايز نباشد، و خداوند داناتر است. «حكم ششم» مجاهد گفته است: اين حكم به علت ضعف مومنان، در اول
اسلام ثابت بوده ولى پس از قدرت يافتن دولت اسلام، ثابت نمى باشد و از عوف بن حسن روايت شده كه گفته است: تقيه تا روز قيامت براى مومنين جايز است، و اين قول شايسته تر است زيرا كه دفع ضرر از جان در حد امكان، واجب مى باشد [تفسير كبير فخر رازى ج 8/ 14.] همچنين از كلام رازى آشكار مى گردد كه دلالت آيه بر مشروعيت تقيه مى باشد، و ابن كثير نيز همين معنى را در تفسير خود آورده است [تفسير القرآن العظيم ج 1/ 365.] - و دليل ديگر اينكه خداى سبحانه و تعالى مى فرمايد: (الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان) [سوره نحل، آيه: 106.] يعنى: «مگر آنكه مجبور شود، در حالى كه قلبش به ايمان مطمئن باشد». اين آيه در حق عمار بن ياسر نازل شد و همه ما داستان شكنجه شدن او از سوى قريش را مى دانيم به اينكه آنچه را از وى خواسته بودند، در مورد تعريف از خدايانشان و غير ذلك، بر زبان آورد. ولى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله او و پدر و مادرش را مژده بهشت داد و به وى فرمود: هر گاه تكرار كردند، تو هم تكرار كن آنچه را گفته اى، و فكر نمى كنم كه چيزى از اين واضح تر براى فهميدن تقيه باشد. يعنى به همان روشى كه مومن آل فرعون، انجام داده بود، به همان صورت كه در قرآن آمده است: (و قال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه) [سوره غافر، آيه: 28.] يعنى: «مردى مومن از قوم فرعون، كه ايمان خود را پنهان مى داشت چنين گفت».