وان هنر بيعدد كه هست بدو در تا نبود روضه ى مبارك محمود مرد هنرمند، كش نباشد گوهر مرد گهرمند، كش خرد نبود يار اين هنرى خواجه ى جليل چو درياست صاحب مخبر كسى بود كه بود باز بس كس كو گيرد و نبخشد، هرگز خواجه بسان غضنفريست كجاهست معطى و مالش بدان دهد كه نجويد خواجه دهد سيم و زر چو كوه به طالب خواجه چنان ابر باردار مطرناك خواجه چو ابر دمنده ايست كه جاويد گر به هنر زيبد و به گوهر، بالش هر كه ز فرمان او فراز نهد پاى هيبتش الماس سخت را بكفاند در شرر خشم او بسوزد ياقوت شاعر و مهتر دلست و زيرك و والا هست طبيب بزرگ و هست منجم كاتب نيكست و هست نحوى استادفاعل فعل تمام و قول مصدق فاعل فعل تمام و قول مصدق
هست چنان گوهرى كه هست مسند عود نرويد بر او، نه سنبل و نه ند باشد چون منظرى قواعد او رد باشد چون ديده اى كه باشد ارمد با هنر بيشمار و گوهر بيعد منظر و مخبرش بي تغير و بى كد بس كس كو گيرد و ببخشد، سرمد به ستدن و دادنش دو دست مسعد وانكه بجويد ازوست مال مبلد بسكه عمل هست، قول اوست مبعد هست به قول و عمل هميشه مجرد هست به رنج دل و به هيت مفرد او را زيبد چهار بالش و مسند شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد چون بكفاند دو چشم مار زمرد گرش نسوزد شرار نار موقد رودكى ديگرست و نصربن احمد فلسفى و هندسى و صاحب سودد صاحب عباد هست و هست مبردوالى عزم درست و راى مسدد والى عزم درست و راى مسدد