هنگام بهارست و جهان چون بت فرخاز آن گل كه مر او را بتوان خورد به خوشى آن گل كه مر او را بود اشجار ده انگشت آن گل كه به گردش در نحلند فراوان همواره به گرد گل طيار بود نحل در سايه ى گل بايد خوردن مى چون گل تا ابر كند مى را با باران ممزوج آن قطره ى باران بين از ابر چكيده آويخته چون ريشه ى دستارچه ى سبز يا همچو زبرجد گون يك رشته ى سوزن آن قطره ى باران كه فرو بارد شبگير گويى به مل بيضه ى كافور رياحى وان قطره ى باران كه فرود آيد از شاخ گوييكه مشاطه ز بر فرق عروسان وان قطره ى باران سحرگاهى بنگر همچون سرپستان عروسان پريروى وان قطره ى باران كه چكد از بر لاله پندارى تبخاله ى خردك بدميده ست وان قطره ى باران كه برافتد به گل سرخوان قطره ى باران كه برافتد به سر خويد وان قطره ى باران كه برافتد به سر خويد
خيز اى بت فرخار، بيار آن گل بي خار وز خوردن آن روى شود چون گل بربار و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار نحلش ملكانند به گرد اندر و احرار وين گل به سوى نحل بود دايم طيار تا بلبل قوالت بر خواند اشعار تا باد به مى در فكند مشك به خروار گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار سيمين گرهى بر سر هر ريشه ى دستار اندر سر هر سوزن يك لل شهوار بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار بر بيرم حمرا بپراكنده ست عطار بر تازه بنفشه، نه به تعجيل به ادرار ماورد همي ريزد، باريك به مقدار بر طرف گل ناشكفيده بر سيار واندر سر پستان بر، شير آمده هموار گردد طرف لاله از آن باران بنگار بر گرد عقيق دو لب دلبر عيار چون اشك عروسيست برافتاده به رخسارچون قطره ى سيمابست افتاده به زنگار چون قطره ى سيمابست افتاده به زنگار