در مدح سلطان مسعود غزنوي
اى خداوند خراسان و شهنشاه عراق اى سپاهت را سپاهان رايتت را رى مكان اى جهان را تازه كرده رسم و آيين پدر اى ملك مسعود بن محمود كاحرار زمان هم بدان رو كاشتقاق فعل از فاعل بود از همه شاهان چنين لشكر كه آورد و كه برد همچنان باز از خراسان آمدى بر پشت پيل اى فراق تو دل ما بندگان را سوخته زين جهانداران و شاهان و خداوندان ملك هر يكى را مال، گردد بى ربا دادن، حرام آسمان نيلگون، زيرش زمين بي سكون آفتابش گردد از گرز گرانت منكسف بدسگالت گر برآرد از گريبان سر برون اى خداوندى كه نصرت گرد لشكرگاه تست تا سفرهاى تو ديدند و هنرهاى تو خلق روزگار شادى آمد، مطربان بايد كنون تا بيايد آسمان را تيرگى و روشنى شاد باش و مى ستان از ريد كان و ساقيان
شاد باش و مى ستان از ريد كان و ساقيان
اى به مردى و به شاهى برده از شاهان سباق اى ز ايران تا به توران بندگانت را واق اى برون آورده ماه مملكت را از محاق بر خداوندى و شاهى تو دارند اتفاق چرخ و سعد از كنيت و نام تو گيرند اشتقاق از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق كاحمد مرسل به سوى جنت آمد بر براق صدهزاران شكر يزدان را كه رستيم از فراق هر كه نبود بنده ى تو بي ريا و بي نفاق هر يكى را زن، شود بي هيچ گفتاري، طلاق گر نيايد پيش اندر عهد و پيمان و واق اخترانش يابد از شمشير تيزت احتراق چون كمند تو، گريبانش فروگيرد خناق چترت ايوانست و پيلت منظر و فحلت رواق برنهادند از تعجب قصه ى شاهان به طاق گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق تا بباشد اختران را اجتماع و احتراق ساقيان سيم ساعد، ريدكان سيم ساق
ساقيان سيم ساعد، ريدكان سيم ساق